#شاهنامه ۱۰
#داستان_رستم_و_شغاد
بخش۳
چنین داد پاسخ به رستم شغاد
که از شاه کابل مکن هیچ یاد
ازو نیکویی بُد مرا پیش ازین
چو دیدی مرا خواندی آفرین
کنون مِی خورد چنگ سازد همی
سر از هر کسی برفرازد همی
مرابر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد
همی گفت تا کی ازین باژ و ساو
نه با سیستان ما نداریم تاو
ازین پس نگوییم کو رستمست
نه زو مردی و گوهر ما کمست
نه فرزند زالی مرا گفـــــــــت نیز
وگر هستی او خود نیرزد به چیز
ازان مهتران شد دلم پر ز درد
ز کابل براندم دو رخساره زرد
چو بشنید رستم برآشفت و گفت
که هـــــرگز نماند سخن در نهفت
ازو نیر مــــــــندیش وز لشکرش
که مه لشکرش باد و مه افسرش
من او را بدین گفته بیجان کنم
برو بر دل دوده پیــــــچان کنم
ترا برنـــــــــــشانم بر تخت اوی
به خاک اندر آرم سر بخت اوی
توضیح:
شغاد درجواب رستم گفت:ازشاه کابل هیچ یاد مکن.
پیشتر با من خیلی خوب رفتار می کرد وهروقت مرا میدید،آفرین می گفت،اما اخیراً وقتی با بزرگان به میخواری می نشیند،خودرا ازهمه برتر می شمارد و مرا درمیان انجمن خوار می گرداند،اوگوهر بد خودرا پدیدار کرده است.در جشنی که برپا کرده بود وتمام بزرگان کابل درآن حضور داشتند،گفت ما تاکی باید به رستم باژ بدهیم ما میتوانیم جلوی سیستانی ها بایستیم و به آنها باج ندهیم.ازاین پس ما به رستم اهمیت نمی دهیم،زیرا مردی ما ازاو کمتر نیست.به من گفت توفرزند زال نیستی،اگر باشی هم ماارزشی برای زال قائل نیستیم.من درپیش بزرگان کابل شرمگین شدم ودلم به درد آمد.شاه کابل مرا به خواری ازشهر بیرون کرد.رستم چون سخنان شغاد را شنید خشگین شد وگفت:سخنی که گفته شود هیچگاه پنهان نمی ماند.ازشاه کابل ولشکر او اندیشه به دل راه مده که لشکر و تاج وتختش را درهم میشکنم.به خاطر این حرف هایی که زده است من اورا میکشم ودل دودمان اورا از کشتن او پیچان می کنم،سپس تورا به جای اوبر تخت پادشاهی کابل می نشانم وسربخت اورا به خاک می آورم.
ادامه دارد.
✅ @KHURASANO_SISTAN
#شاهنامه ۱۱
#داستان_رستم_و_شغاد
بخش۴
همی داشتش روز چند ارجمند
سپــــــــــــرده بدو جایگاه بلند
ز لشگر گزین کرد شایسته مرد
کســــی را که زیبا بد اندر نبرد
بـــــفرمود تا ساز رفتن کنند
ز زابل به کابل نشستن کنند
چو شد کار لشکر همه ساخته
دل پهـــــلوان گشت پرداخته
بیامـــــد بر مرد جنگی شغاد
که با شاه کابل مکن رزم یاد
که گــــــر نام تو برنویسم بر آب
به کابل نیابد کس آرام و خواب
که یارد که پیش تو آید به جنگ
وگر تو بـــــجنبی که سازد درنگ
برآنم که او زین پشمان شدست
وزین رفتنم سوی درمان شدست
بیارد کنون پیش خواهشگران
ز کــــابل گزیده فراوان سران
چنین گفت رستم که اینست راه
مرا خود به کــــــابل نباید سپاه
زواره بس و نامور صد سوار
پیاده هـــمان نیز صد نامدار
توضیح:
چند روزی که شغاد درزابل بودبسیار اورا ارجمند داشتندوجایگاهی بلند
برایش درنظر گرفتند.
پس رستم دستورداد مقدمات رفتن به کابل را آماده کنند.وقتی لشکر آماده شد ورستم خواست راهی کابل شود،شغاد نزدرستم آمد وگفت دراندیشه ی جنگ با شاه کابل نباش چون اگرنام تورا برآب هم نویسم برای کسی درکابل آرام وخواب باقی نمی ماند.چه کسی می تواند باتو بجنگد.اگر تو ازجای بجنبی چه کسی می تواند مقابل تو بایستد.من می اندیشم که او ازکار خودش پشیمان شده است واز اینکه من کابل را ترک کردم وبه زابل آمدم دراندیشه ی جبران برآمده است.گمان می کنم که اوبزرگان کابل را برمی گزیند وبه خواهشگری نزد شما می آید.
رستم گفت:اگر این کاررا بکند نیاز نیست که من به کابل سپاه روانه کنم.زواره با صد سوار وصدنفر پیاده بس است.
ادامه دارد
✅ @KHURASANO_SISTAN
#شاهنامه ۱۲
#داستان_رستم_و_شغاد
بخش۵
بداختر چو از شهر کابل برفت
بدان دشت نخچیر شد شاه تفت
ببرد از میان لشکری چاهکن
کجا نام بردند زان انجمن
سراسر همه دشت نخچیرگاه
همه چاه بد کنده در زیر راه
زده حربهها را بن اندر زمین
همان نیزه ژوپین و شمشیر کین
به خاشاک کرده سر چاه کور
که مردم ندیدی نه چشم ستور
چو رستم دمان سر برفتن نهاد
سواری برافگند پویان شغاد
که آمد گو پیلتن بی سپاه
بیا پیش وزان کرده زنهار خواه
سپهدار کابل بیامد ز شهر
زبان پرسخن دل پر از کین و زهر
چو چشمش به روی تهمتن رسید
پیاده شد از باره کو را بدید
ز سرشارهٔ هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت
همان موزه از پای بیرون کشید
به زاری ز مژگان همی خون کشید
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد
همی کرد پوزش ز کار شغاد
که گر مست شد بنده از بیهشی
نمود اندران بیهشی سرکشی
سزد گر ببخشی گناه مرا
کنی تازه آیین و راه مرا
همی رفت پیشش برهنه دو پای
سری پر ز کینه دلی پر ز رای
توضیح:
وقتی شغاد بداختر ازشهر کابل به حالت قهرِ دروغین به زابل رفت،شاه کابل مطابق قرار قبلی که باشغاد داشتند.به شکارگاه مورد نظر رفت وچندین چاه کن ماهر با خود برد و دستورداد که درتمام راه های آن شکارگاه چاه کندند ودرچاه ها سر نیزه ها وشمشیر هارا به طرف بالا قراردادند وسپس سر چاه هارا با خار وخاشاک پوشاندند،چنان که رهگذران نمی توانستند بفهمند که اینجا چاه کنده شده است.
وقتی رستم به طرف کابل حرکت کردشغاد سواری را فرستاد که باشتاب برود وبه شاه کابل خبر برساند وبگوید که رستم بدون سپاه به سوی شهر کابل حرکت کرده است،به پیشباز رستم بیا و از کرده های خودت پوزش بخواه.
شاه کابل به پیشباز رستم آمد با زبانی پرسخن وزنهارخواه و دلی پرازکینه ودشمنی.
وقتی به رستم رسید،ازاسب پیاده شد و سربند هندی از سربرداشت وکفشها از پای درآورد وگریان ونالان چهره ی خودرا به خاک مالید وازکاری که به ظاهر با شغاد کرده بود پوزش خواست وگفت،اگر بنده مست شد ودربی هوشی خلافی ازاو سرزد،شایسته است که گناه اورا ببخشی.پس زاری کنان با سر وپای برهنه به پیش رستم رفت.درحالی که سری پر ازکینه ودلی پرازاندیشه های گوناگون داشت.
ادامه دارد.
✅ @KHURASANO_SISTAN
#شاهنامه ۱۳
#داستان_رستم_و_شغاد
بخش۵
ببخشید رستم گناه ورا
بیـفزود زان پایگاه ورا
بفــــــرمود تا سر بپوشید و پای
به زین بر نشست و بیامد ز جای
بر شهر کابل یکی جای بود
ز سبزی زمینش دلارای بود
بدو اندرون چشمه بود و درخت
به شـــــادی نهادند هرجای تخت
بســی خوردنیها بیاورد شاه
بیاراست خرم یکی جشنگاه
می آورد و رامشگران را بخواند
مـــهان را به تخت مهی بر نشاند
ازان پس به رستم چنین گفت شاه
که چـــــون رایت آید به نخچیرگاه
یکی جای دارم برین دشت و کوه
به هـــــر جای نخچیر گشته گروه
همه دشت غرمست و آهو و گور
کسی را که باشد تگاور ســــتور
به چنگ آیدش گور و آهو به دشت
ازان دشـــــت خرم نشــاید گذشت
توضیح:
رستم گناه شاه کابل را بخشید وپایگاه اورا ازآنچه بود بالاتر برد ودستور داد سروپای خودرا بپوشد وبراسب بنشیند وهمراه رستم به راه افتد.
درشهر کابل جایی سرسبزوخرم ودلارای بود ودرآن چشمه ودرختان بسیار وجود داشت.
درآن سبزه زار تخت ها نهادند وبه شادی نشستند وشاه کابل خوردنی های فراوان بیاورد جشنگاهی خرم بیاراست ومی آورد ورامشگران را فراخواند وبزرگان را برتخت بزرگی نشاند و به میخواری وشادمانی پرداختند.
پس از جشن شاه کابل به رستم گفت:اگر هوس شکار درسرداری،دراین حوالی نخجیرگاهی هست که گروه گروه نخجیر درآن یافت میشود،تمام دشت آن میش کوهی وآهو وگور وجود دارد.کسی که اسب تکاور داشته باشد،می تواند از آن نخجیرگاه آهو وگور شکار کند.
ادامه دارد.
✅ @KHURASANO_SISTAN
#شاهنامه ۱۴
#داستان_رستم_و_شغاد
بخش۶
ز گــفتار او رستم آمد به شور
ازان دشت پرآب و نخچیرگور
به چیزی که آید کــسی را زمان
به پیش دلش راست گردد گمان
چنین است کار جهان جهان
نخواهد گـــشادن بمابر نهان
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
همـــــــان شیر جنگاور تیزچنگ
ابا پـــــشه و مور در چنگ مرگ
یکی باشد ایدر بُدن نیست برگ
بفرمود تا رخـــــش را زین کنند
همه دشت پر باز و شاهین کنند
کــــــمان کیانی به زه بر نهاد
همی راند بر دشت او باشغاد
زواره هــــمی رفت با پیلتن
تنی چند ازان نامدار انجمن
به نخچیر لشکر پراگنده شد
اگر کنده گر سوی آگنده شد
زواره تهــــمتن بران راه بود
ز بهر زمان کاندران چاه بود
توضیح:
رستم ازگفتار شاه کابل درمورد شکارگاه به هیجان آمد و اراده کرد که به شکار روی آورد.
وقتی روز کسی تمام می شود،خیال وگمان پیش اوراست جلوه می کند،آری کار جهان گذران چنین است،پنهانی هارا به ما نشان نمی دهد.نهنگ دریا و شیر وپلنگ بیابان وپشه ومور،چون زمانشان سرآید،درچنگ مرگ یکی هستند ونمی توانند جلوی آن را بگیرند.
رستم دستورداد تا رخش را زین کنند وباز هاوشاهین های شکاری را نیز آماده نمایند وخودنیز کمان کیانی را به زه کرد وباشغاد به طرف نخجیرگاه رفتند.زواره نیز با چندتن ازبزرگان به همراه رستم به شکارگاه رفتند.درشکارگاه لشکر پراکنده شدند وچاه کن ها هم از نخجیرگاه به اردوگاه خود رفتند.
زواره ورستم به راهی می رفتند که به چاه می رسید.
ادامه دارد.
✅ @KHURASANO_SISTAN
#شاهنامه ۱۵
#داستان_رستم_و_شغاد
بخش۶
همی رخش زان خاک نویافت بوی
تن خویـــش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
زمین را به نعلش همی کرد چاک
چنین تا بیامد میان دو چاه
نزد گام رخش تکاور به راه
دل رستم از رخش شد پر ز خشم
زمانـــــــش خرد را بپوشید چشم
یکـــــــــــی تازیانه برآورد نرم
بزد تنک دل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه
ز چـــــنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فروشد به یک چاهسار
نبد جــــــــــــای آویزش و کارزار
بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و راه گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلـــوان بزرگ
به مردی تن خویش را برکشید
دلیر از بن چـــــــاه بر سرکشید
چو باخستگی چشم ها برگشاد
بدید آن بداندیش روی شغاد
بدانست کان چاره وراه اوست
شغاد فریبنده بدخواه اوست
توضیح:
رخش از بوی خاک تازه متوجه غیر عادی بودن زمین شدبنابراین تن خود را مانند گوی گرد می کرد که باخطر مواجه نشود.از جاهایی که احساس خطر می کرد بر میجست، چنانکه خاک زمین بانعلش به هوا میرفت، رستم بارخش همچنان می رفت تا میان دوچاه رسید.رخش ایستاد و دیگر حرکت نکرد.
رستم ازکار رخش خشمگین شد و چون زمان عمرش به پایان رسیده بود، چشم خردرا بست ویک تازیانه بررخش زد،رخش ناچار حرکت کرد وناگاه دوپایش درچاه فرو شد.ته چاه و دیواره های آن پرازنیزه وشمشیر بود و مردی و دلاوری رستم درآنجا کارساز نبود،شکم رخش براثر اصابت با شمشیر ها پاره شد تمام بدن رستم هم دربرخورد به شمشیرها ونیزه ها زخمی گردید.
رستم بانیروی پهلوانی خود ازجای برخاست وبا تن زخمی چشم ها را گشود به بالا نگاه کرد و شغاد فریبنده را دید و دانست که این نقشه کار اوست.
ادامه دارد.
✅ @KHURASANO_SISTAN
#شاهنامه ۱۶
#داستان_رستم_و_شغاد
بخش۶
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم
ز کار تو ویــــــــــران شد آباد بوم
پشیمانی آید ترا زین سخن
بپیچی ازین بد نگردی کهن
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد
که گردون گــردان ترا داد داد
تو چندین چه نازی به خون ریختن
به ایــــــــــران به تاراج و آویختن
ز کـــــــابل نخوا هی دگر بار سیم
نه شاهان شوندازتوزین پس به بیم
گه آمد که بر تو سرآید زمان
شوی کشته در دام آهرمنان
همانگه ســـــپهدار کابل ز راه
زدشت اندر آمد به نخچیرگاه
گوپــــــیلتن را چنان خسته دید
همان خستگی هاش نابسته دید
بدو گــــــــفت کی نامدار سپاه
چه بودت براین دشت نجیرگاه
شوم زود چندی پزشک آورم
زدرد توخونین سرشک آورم
مگر خســتگیهات گردد درست
نباید مرا رخ به خوناب شست
توضیح:
رستم به شغاد گفت:ای مرد بدبخت وشوم،کاری که توکردی موجب ویرانی ایران آباد می گردد.توازاین کار پشیمان می شوی.این بدی دامنت را می گیرد ونمی گذارد که به پیری برسی.
شغاد ناکس گفت:گردون گردان تورا به سزای خودت رسانید.
توچقدر به خونریزی وتاراج کردن وبا شاهان درآویختن به خودت می نازیدی؟دیگر نمی توانی ازشهر کابل باج وخراج بستانی وازاین پس شاهان نیز از تو درهراس نیستند.وقت آن آمد که عمرت بسر رسد و در دام اهریمنان بیفتی وکشته شوی.
دراین هنگام شاه کابل نیز از راه رسید و رستم را درچاه زخمی دید که خون از بدنش می رفت.به او گفت ای پهلوان نامدار چه شد که درچاه افتادی؟به حال تو گریان شدم وباید زود بروم وبرایت پزشک بیاورم،تا بلکه زخمهایت را درمان کند،من نمیتوانم بایستم وفقط برای تو بگریم.
ادامه دارد.
✅ @KHURASANO_SISTAN
#شاهنامه ۱۷
#داستان_رستم_و_شغاد
بخش۶
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بدگوهر چارهجوی
ســـــــــر آمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک
فراوان نمانی سرآید زمان
کسی زنده برنگذرد باسمان
نه من بیش دارم ز جمشید فر
که بــــــبرید بیور میانش به ار
نه از آفریدون وز کیقباد
بزرگان و شاهان فرخنژاد
گلوی سیاوش به خنجر برید
گروی زره چون زمانش رسید
همه شــــــــهریاران ایران بدند
به رزم اندرون نره شیران بدند
برفتــــند و ما دیرتر مانده ایم
چو شیر ژیان برگذر مانده ایم
فرامــــرز پور جهانبین من
بیاید بخواهد ز تو کین من
رستم به شاه کابل گفت:ای مرد بد گوهر ونیرنگ باز،کار من از پزشک گذشته است،نمی خواهد برایم اشک خونین بریزی،توهم زیاد در این زمانه نمی مانی،هیچ کس زنده بر آسمان نمی رود.
فروشکوه من هم از جمشید بیشتر نیست که ضحاک اورا با ارّه به دونیم کرد.ازفریدون و کیقباد که بزرگان وشاهان فرخ نژاد بودند هم بالاتر نیستم.سیاوش نیز چون زمان مرگش فرارسید گروی زره سرازتنش جداکرد.اینها همه شهریاران ایران بودند که هنگام جنگ چون شیر نر می جنگیدند، همه رفتند وما بیشتر در این جهان ماندیم. این را بدان که پسرم فرامرز انتقام مرا ازشما می گیرد.
ادامه دارد.
✅ @KHURASANO_SISTAN
#شاهنامه ۱۸
#داستان_رستم_و_شغاد
بخش۷
چنین گفت پس با شغاد پلید
که اکنون که بر من چنین بد رسید
ز ترکش برآور کمان مرا
به کار آور آن ترجمان مرا
به زه کن بنه پیش من با دو تیر
نباید که آن شیر نخچیرگیر
ز دشت اندر آید ز بهر شکار
من اینجا فتاده چنین نابکار
ببیند مرا زو گزند آیدم
کمانی بود سودمند آیدم
ندرد مگر ژنده شیری تنم
زمانی بود تن به خاک افگنم
شغاد آمد آن چرخ را برکشید
به زه کرد و یک بارش اندر کشید
بخندید و پیش تهمتن نهاد
به مرگ برادر همی بود شاد
تهمتن به سختی کمان برگرفت
بدان خستگی پیچش اندر گرفت
برادر ز تیرش بترسید سخت
بیامد سپر کرد تن را درخت
درختی بدید از برابر چنار
بروبر گذشته بسی روزگار
میانش تهی بار و برگش بجای
نهان شد پسش مرد ناپاک رای
چو رستم چنان دید بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد شست
درخت و برادر بهم بر بدوخت
به هنگام رفتن دلش برفروخت
شغاد از پس زخم او آه کرد
تهمتن برو درد کوتاه کرد
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس
که بودم همه ساله یزدانشناس
ازان پس که جانم رسیده به لب
برین کین من بر نبگذشت شب
مرا زور دادی که از مرگ پیش
ازین بیوفا خواستم کین خویش
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
زواره به چاهی دگر در بمرد
سواری نماند از بزرگان و خرد
توضیح:
رستم چون درچاه افتاد،باشغاد پلید گفت:اکنون که چنین بدی به من رسانیدی،کمان مرا بردار و به زه کن وبا دو تیر نزد من بگذار که اگر دراین نخجیرگاه شیری نخجیر گیر برای شکار به اینجا بیاید ومرا که اینجا افتاده ام گزند برساند،آنگاه کمان به کار من می آید که نگذارم شیر مرا بدرد وبخورد تا کم کم جان دهم وتن به خاک افکنم.
شغاد آمد و کمان رستم را کشید وبه زه کرد و پیش رستم نهاد وخندید،چون ازمرگ برادر شاد بود.رستم با اینکه زخم فراوان برتنش وارد آمده بود،کمان را برداشت و به طرف شغاد نشانه رفت،شغاد سخت ترسان شد و خودرا پشت درخت چنار کهنی که آنجا بود،پنهان کرد.رستم تیررا به سوی شغاد پرتاب نمود،درخت چنار میان تهی بود وشغاد داخل آن پناه گرفته بود.
تیر رستم درخت وشغاد را به هم دوخت و ازاینکه درهنگام مرگ توانسته بود انتقام خودرا بگیرد دلشاد شد.
شغاد از درد تیر آهی کشید.ورستم با تیر دوم درد اورا کوتاه کرد وبه شغاد گفت:خدارا سپاس می گویم که همیشه یزدان شناس بودم.
اکنون نیز که جانم به لبم رسیده است،شب برمن نگذشت که انتقام خودم را گرفتم. خدایا تورا میستایم که زور وبازویی به من دادی که پیش ازمرگ ازاین برادر بی وفا انتقام خودم را گرفتم.این را گفت وجانش ازتن برآمد.
اطرافیان براو گریان شدند.
زواره برادر دیگر رستم نیز درچاهی دیگر افتاد وجان به جان آفرین تسلیم کرد.بسیاری ازسواران نیز به چنین بلایی گرفتار آمدند.
ادامه دارد.
✅ @KHURASANO_SISTAN
💢 اسامی شهرهای افغانستان در شاهنامه
#شاهنامه ١۸
داستان دوازده رخ بخش ١۳
هر آنگه که موی سیه شد سپید
به بودن نمانَد فراوان امید
بترسم که گر بار دیگر سپاه
به جنگ اندر آید بدین رزمگاه
نبینی ز هر دو سپه کس بپای
برفته روان تن بمانده بجای
ازان پس که داند که پیروز کیست؟
نگونبخت گر گیتی افروز کیست؟
ور ایدونک پیکار و خون ریختن
بدین رزمگه با من آویختن
کزین سان همی جنگ شیران کنی
همی از پی شهر ایران کنی
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب
نوندی فرستم به افراسیاب
بدان تا بفرمایدم تا زمین
ببخشیم و پس در نوردیم کین
چنانچون بگاه منوچهر شاه
به بخشش همی داشت گیتی نگاه
هران شهر کز مرز ایران نهی
بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی
وز آباد و ویران و هر بوم و بر
که فرمود کیخسرو دادگر
از ایران بکوه اندر آید نخست
در غرچگان از برو بومِ بست
دگر طالقان شهر تا فاریاب
همیدون در بلخ تا اندراب
دگر پنجهیر و در #بامیان
سر مرز ایران و جای کیان
دگر گوزگانان فرخنده جای
نهادست نامش جهان کدخدای
دگر مولیان تا در #بدخشان
همینست ازین پادشاهی نشان
فروتر دگر دشت آموی و زم
که با شهر ختلان براید به هم
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد
بخارا و شهری که هستش بگرد
همیدون برو تا در سغد نیز
نجوید کس آن پادشاهی بنیز
وزان سو که شد رستم گُرد سوز
سپارم بدو کشور نیمروز
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه
سوی باختر برگشاییم راه
بپردازم این تا در هندوان
نداریم تاریک ازین پس روان
ز کشمیر وز کابل و قندهار
شما را بود آن همه زین شمار
توضیح:
هرگاه موی سیاه سپید شد، زیاد نباید به بودن در این جهان امید داشت.
من می ترسم که اگر بار دیگر سپاهیان ما دراین رزمگاه به جنگ بپردازند،از هر دو سپاه کسی را نتوانی سرپا ببینی.
چون روان از تنشان رفته و تن برجای مانده است.
چه کسی می داند که کدام طرف دراین جنگ پیروز می شود؟
یا بدبخت و خوشبخت کدامند؟
اگر آرزوی پیکار و خون ریختن داری
و می خواهی با من درآویزی و اینگونه چون شیران بجنگی و این کار را برای گسترش کشور ایران می خواهی انجام بدهی،اکنون به من بگو تا فرستاده ای را شتابان نزد افراسیاب بفرستم و از او بخواهم تا هر چه می خواهید از سرزمین توران به شما بدهیم و جنگ را رها کنیم.
همچنان که منوچهر شاه در زمان خودش با بخشش جهان را اداره می کرد.
هرشهری را که میدانی از ایران بوده است،بگو تا آن را از ترکان خالی کنیم و به شما بدهیم.
هر شهری که کیخسرو فرموده است چه آباد باشد و چه ویران بگو تا آنرا برای ایرانیان رها کنیم.
شهر غرچگان(هزاره جات) و برو بوم بست(هلمند) را تا پای کوه ها و شهر طالقان تا فاریاب و بلخ را تا شهر اندرآب و پنجهیر(پنجشیر) و بامیان و از آن طرف گوزگانان(جوزجان) که نامش کدخدای جهان است و دیگر شهر مولیان و بَدَخشان که از پادشاهی ایران نشانی دارد و دیگر دشت آموی وزم و شهر ختلان و شگنان و ترمذ ویسه گرد و بخارا تا شهر سغد را برای ایرانیان رها می کنیم و پادشاهی براین شهر ها را نمی خواهیم.
آن طرف که رستم پهلوان رفته است،کل منطقه ی سیستان را به اومی سپارم.
تمام سپاهیانم را از کوه وهامون فرا می خوانم وبه سوی باختر می برم.
تا نزدیک کشور هند را خالی می کنم وبه شما می سپارم تا ازاین پس دشمنی بین ایران وتوران نباشد.
کشمیر وکابل وقندهار،ازاین پس مال شما باشد.
✅ @KHURASANO_SISTAN
کهنترین تصویر از فردوسی ، مربوط به سال ۷۴۱ قمری ، که در شاهنامه نسخه قوامالدین حسن وزیر آمدهاست و در ژنو نگهداری میشود.
#فردوسی نفر اول از سمت چپ و سه نفر دیگر هم عبارتند از فرخی سیستانی ، عنصری #بلخی ، و عسجدی ، شاعران دربار مخصوص سلطان محمود غزنوی!
#شاهنامه
✅ @KHURASANO_SISTAN
🤔 شهرهای شاهنامه در کدام جغرافیا میباشد؟
انصافعلی هدایت
ایران شاهنامه کجاست ؟
در گذشته ایران به افغانستان کنونی اطلاق میشده است.
فردوسی افغانستان امروزی را ایران می داند .
فردوسی در جایی از شاهنامه، شهرها و نواحی ایران را معرفی میکند .
در نامه «پیران» به «گودرز» می خوانیم که سردار تورانی از شهرهای ذیل به عنون شهرهای عمدۀ ایران یاد می کند و متعهد می شود که در قبال صلح با ایرانیان، این شهرها و نواحی را از سپاه تورانی تخلیه کند:
هر آن شهر کز مرز ایران نهی/ بگو تا کنم آن ز ترکان تهی
از ایران به کوه اندر آید نخست/ در غرچگان از بر بوم بُست
دگر طالقان شهر تا فاریاب/ همیدون در بلخ تا اندرآب
دگر پنجهیر و در بامیان/ سر مرز ایران و جای کیان
دگر گوزگانان فرخنده جای/ نهادست نامش جهان کدخدای
دگر مولیان تا در بدخشان/ همین است از این پادشاهی نشان
فروتر دگر دشت آموی و زم/ که با شهر ختلان برآید برم
چو شگنان و ترمذ و ویسه گرد/ بخارا و شهری که هستش به گرد
همیدون برو تا در سغد نیز/ نجوید کسی پادشاهی به چیز
وزان سو که شد رستم گردسوز/ سپارم به او کشور نیمروز
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه/ سوی باختر برگشایم راه
بپردازم این در هندوان/ نداریم تاریک از این پس روان
ز کشمیر و ز کابل و قندهار / شما را بود آنهمه زین شمار
و زان سو که لهراسب است جنگجوی/ الانان و غَر در سپارم بدوی
اگر کسی آشنایی اندکی با نقشه افغانستان داشته باشد متوجه می شود که شهرها و مناطقی که در این شعر به عنوان شهرها و نواحی ایران ذکر شده مانند غرچگان، بُست، طالقان، بلخ، فاریاب، مرو، کابل، قندهار، نیمروز، بامیان، پنجهیر، اندرآب، بدخشان و … همگی در قلمرو #افغانستان امروز قرار دارند.
حقیقت این است که بیش از نود درصد شهرهایی که در شاهنامه از آنها نام برده شده، در بخش شرقی فلات ایران و افغانستان امروزی واقع شده اند.
#شاهنامه
#فردوسی
✅ @KHURASANO_SISTAN