eitaa logo
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
214 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
63 فایل
'بسم‌الرب‌العشق' دلتنگی حد و مرز ندارد هر جایِ دنیا هم که باشی تو را به سمت خود میکشاند و زمینت میزند‌ و چه زمینی بهتر از مزار شُهدا...🫀🌿 -اینجا،کمی‌برای‌رفع‌دلتنگی‌ها(: کانال رو به دوستانتون معرفی کنین👀 کپی؟حلالت‌(:🤍 ارتباط با ادمین @nazerdoost
مشاهده در ایتا
دانلود
زرنگ‌باشیم!! وقتۍ‌میخوایم‌بہ‌ڪسۍ‌ڪادو‌بدیم! -یہ‌جانماز‌ڪوچیڪ -یہ‌تسبیح -یہ‌ڪتاب وخلاصہ‌ازاینجور‌چیزایۍ‌ڪہ‌باھاشون ڪارخیر‌میشہ‌ڪرد‌ھدیہ‌بدیم😎.. اینجورۍ‌تا‌ھروقت‌ڪہ‌با‌اون‌جانماز؛‌نمازبخونہ.. بااون‌تسبیح‌ذڪر‌بگہ!- وازاون‌ڪتاب‌بخونہ‌واستفاده‌ڪنہ‌ .. یاھروسیلہ‌اۍ‌دیگہ‌ڪہ‌باھاش‌ڪار‌خیر‌ڪنہ براۍ‌ماھم‌خیر‌حساب‌میشہ!😍 🌿|@Koche_shohada
002225.mp3
108.7K
📖🌿 ؛ ــــ ــــــ ــــــــ خدا شما را به سبب سوگندهاى لغوتان بازخواست نمی‌كند بلكه بـه خاطر نيتى كه در دل نـهـان مى‌داريـد بـازخـواسـت مى‌كند! و خدا آمرزنده و بردبار است. ↵ بقره/۲۲۵ 🌿|@Koche_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
-به خدا قسم که اگر کسی🖐🏻' به علی رِسَد🫀🔗 به خدا رسَد . . .🌸'
تولدت مبارک عشق جان😄🌱 🌿|@Koche_shohada
{🙃❤️} -یارب‌دلِ‌من‌پیشِ‌حسین‌است‌ولی -بدجوری‌دلم‌هوای‌مشهد‌کرده💔..
هدایت شده از تینآࢪ¹²⁸ 🇵🇸
مردی که غیرت نداره هیچ خیری در آن نیست..(اینو بابا علی گفته).. +فقط اون 21هزار خورده‌ی که لایک کردن..🚶‍♂
AUD-20220611-WA0062.mp3
8.12M
😍 (قسمت‌اول‌ مهم) 💥تـــو؛ اهلِ زمیــن نیستی! خانه ای داری، فراتر از خاک خانه ای از جنسِ خُدا... (چقدر بده که خیلیا این صوت مهم رو هنوز ندیدن و ممکنه هیچوقت هم گوش ندن😔) شما حتما گوش بدین رفقا👊🏻 👤استاد شجاعی•. 🎤 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
🌹﷽🌹 با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین داداش علی و زن داداشم تو ماشین خودشون نشستن به محض وارد شدن به ماشین تلفنم زنگ خورد از تهران بود . خیلی زود جواب دادم . _جانم بفرمایید یکی از بچه های سپاه بود . +سلام اقا محمد. واسه تفحص اسمتونو خط بزنم؟ _عههههه چراااا نهههه!!!! + خب کجایی تو پ برادر من . بچه ها فردا عازمن تو نه تلفنتو جواب میدی نه فرمتو آوردی . اضطراب گرفتم... نکنه این دفعه هم جا بمونم . _باشه باشه خودمو میرسونم فعلا خداحافظ. رو کردم سمت بابا و ریحانه . _من باید برم خیلی شرمنده بابا خیلی جدی پرسید +کجا؟ _تهران ریحانه با اخم نگام کرد‌ +الان ؟نصف شب؟چه کار واجبی داری؟ کجا باید بری؟ _باید زود برسم تهران فردا صبح بچه ها عازم‌میشن جنوب برا تفحص. منم باید برم حتما . شما با علی اینا برین بیرون شام بخورین . ریحانه از ماشینم پیاده شد و محکم درو کوبید +برو ببینم بابا . همیشه همینی! از رفتارش خیلی ناراحت شدم به روش نیاوردم پاشدم درو واسه بابا هم باز کردم تا پیاده شه ‌ محکم بغلش کردمو بهش گفتم که مراقب خودش باشه . خیلی سریع رفتم بالا و وسایلامو جمع کردم و گذاشتم تو ماشین. یه مقدار پولم برا ریحانه گذاشتم لای قرآنش. از علی و زنداداشم عذر خواهی کردم و براشون توضیح دادم که قضیه چیه. بعدشم سریع نشستم تو ماشینو گازشو گرفتم سمت تهران . از ضبط یه مداحی پلی کردمو صداشو خیلی زیاد کردم تا خوابم نبره و یه کله روندم تا خودِ تهران تقریبا نزدیک ساعتای ۳ خسته و کوفته رسیدم خونه . کلید انداختم و درو وا کردم . بدون اینکه لباسمو در آرَم دراز کشیدم. به ثانیه نکشید که خوابم برد. با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم تقریبا ساعت ۷ بود . با عجله به دست و صورتم آب زدم . سریع از تو کشو لباس فرم سپاه و لباس چیریکیمو در آوردمو گذاشتم تو ساک یه سری لباس راحتی و چفیه و مسواک و خمیر دندون و حوله هم برداشتم . خیلی گرسنم بود ولی بیخیال شدم و خیلی تند رفتم سمت ماشین و تا سپاه روندم همه ی عضلات گردنم گرفته بود از رانندگیِ زیاد. طی ۴۸ ساعت دوبار این مسافت طویل و پر ترافیک و طی کرده بودم . تو راه همش چرت میزدم و با صدای بوق ماشینا میپریدم . خدا خواهی بود تصادف نکردم..... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹 ماشین و تو پارکینگ سپاه پارک کردم و روشو با روکشِ مخصوصش پوشوندم . زود رفتم سمت بچه ها بعد سلام و احوال پرسی ازشون پرسیدم ساعت چند حرکته که تو همین حین اتوبوس وارد حیاط سپاه شد . ایستاد بچه ها دونه دونه واردش شدن . از خستگی هلاک بودم برای همین دنبال کسی نگشتم . از پله های اتوبوس به زور خودمو کشوندم بالا که صدای محسن منو جلب کرد +حاج محمد . بیا بشین اینجا برات جا گرفتم . یه لبخند زدم و رفتم سمتش . سلام و احوال پرسی کردیم . وقتی نگام کرد فهمید خیلی خستم . نگاه به ساکم‌کرد و +عه عه عه اینو چرا آوردی بالا . اومد و از دستم گرفتش و بردتش پایین . نشستم سمت پنجره و تکیه دادم به شیشش که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای صلوات بچه ها از خواب پریدم . به ساعتم‌نگاه کردم ‌. تقریبا ۱۱ بود . سبک شده بودم . ولی خیلی احساس ضعف داشتم . رو کردم به محسن و _چیزی نداری بخورم؟از دیشب شام نخوردم!گرسنمه سرشو تکون دادو از جاش بلند شد و از قسمت بالای سرش یه نایلون آورد پایین که توش پر از ساندویچ بود ‌ یه دونه ازش گرفتمو با ولع مشغول خوردنش شدم ‌. که محسن با خنده گفت +حاجی یواش تر خفه میشیا یه چش غره براش رفتمو رومو برگردوندم سمت پنجره که ادامه داد +حالا چرا انقدر درب و داغونی ؟ قحطی زدتت یهو؟ _آره آره . بابا رو که آوردم تهران دوباره برشون گردوندم . دیشبم برای ریحانه خواستگار اومد شامم نخوردم خیلی سریع برگشتم تهران . زدم زیر خنده و بلند گفتم _ اصلا تو چه میدونی زندگی چیه . اونم شروع کرد به خندیدن . +عه به سلامتی . پس خواهرتم شوهر دادی رفت که _نه شوهر که نه هنوز . ولی خواستگارش آشناس.روح الله خودمون . +عهههه روح الله خودموووننن _ارههههه +ایشالله خوشبخت بشن . _ایشالله آخرای خوردن ساندویچ کتلتم بود که مامان محسن درستش کرده بود. فرمانده از جاش پاشد و شروع کرد به صحبت کردن و تذکرای اونجا و تو راه . با دقت ولی بی حوصله مشغول گوش کردن به حرفاش شدم . 😕😕😕😕😕😕 فاطمه : از سرمای عجیبی که خورده بودم عصبی بودم . کل این روزا رو بی رمق رفتم مدرسه و درست و حسابی هم نتونسته بودم درس بخونم و تست بزنم . صدامم خیلی گرفته بود . رفتم پایین و یه لیوان شیر داغ کردمو مشغول خوردن شدم . نزدیکای عید بود و مامان اینا بازار بودن. بعد خوردن شیرم رفتم بالا سمت اتاق صورتی خوشگلم . گوشیمو روشن کردم که بلافاصله دیدم از ریحانه پیام دارم . +سلام جزوه ها رو میفرستی !؟ اصلا حال جواب دادن نداشتم . گوشیو خاموش کردم و انداختمش کنار..... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn