عملیات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند. حسن وسایلش را میگشت؛ دنبال چیزی بود. گفتم: چی میخوای؟ گفت: واکس میخوام کفشهام رو واکس بزنم، باید بریم جلسه.
#شهید_حسن_باقری
سرباز که بود، دو ماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد.
نماز نخوانده هم نمی خوابید.
می خواست یادش نرود که دوماه پیش
یک شب نمازش قضا شده بود...
📚منبع: یادگاران، جلد ۴، کتاب حسن باقری، ص ۸
#شهید_حسن_باقری
برادران! عقب بایستیم، ترسو بار میآییم
استثنا هم ندارد.
آخرش که چی؟ هی خودمان را عقب حفظ کنیم. آخرش هم توی لحاف و تشک بمیریم، آن وقت همه بسیجیها روز قیامت به ما میخندند.
تا زمانی که ظلمی هست مبارزه هم هست،
شکلش فرق میکند اما اصلش فرقی نمیکند.
#شهید_حسن_باقری