#عاشقانه_شهدا🌷🌷
بعد از خواستگاری، ازآنجاکه مقید به رعایت حریم و حفظ حرم و نامحرم بودیم شناخت من از پسرعمه ام بسیار کم بود و به کلیات زندگی او بسنده می شد ازاین رو به خواستگاری جواب منفی دادم اما حمید که بعدها برای من تعریف کرد که 8 سال عشق من را در دل داشت، کنار نکشید و بالاخره هم جواب بله را از من گرفت.
بعد از مراسم صیغه محرمیت، باهم همگام شدیم و وقتی نگاه کردم دیدم در امام زاده باراجین هستم. کمی بعد دست من را گرفت و باهم به مزار اطراف امام زاده رفتیم. از انتخاب این مکان آن هم تنها ساعتی بعد از محرمیت تعجب کردم اما حمید حرفی زد که برای همیشه در ذهنم جا گرفت.
حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: «فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!»
بعد خندید و گفت: «البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد».
و پیش بینی او در 5 آذر 1394 به واقعیت رسید.
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#عاشقانه_شهدا🙃🌿
مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد
که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام
هدایت کند.
همسر#شهیدچمران
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد
که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام
هدایت کند.
همسر#شهیدچمران
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
هنوز یڪ دختر بچه بودم..
یڪ روز از ڪنار بانکے در میدان
احمد آباد رد میشدم..
ڪه داخل ڪوچه ڪناربانڪ
ماشین ساواک ایستاده بود..
در همان حال، چند پسر جوان آمدند
و شیشههای بانک را شکستند و
آتش زدند و میخواستند به سمت
همان کوچه فرار کنند..
من جلو رفتم و به یکیشان گفتم که
داخل کوچه ساواکیها منتظرند..
بعدها فهمیدم آن پسری که لنگه کفشش
را حین فرار در میدان جا گذاشت
اسمش غلامرضاست
غلامرضا! پسری که حالا اسمش
را در شناسنامه من جا گذاشته بود..🙃❤️
همسر#شهیدغلامرضاجاننثاری
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
با اینکه از گل خریدن و هدیه دادن و محبت کردن کم نمیگذاشت
ولی چند وقت یک بار میپرسید:
از من راضی هستی؟
بنای زندگی را گذاشته بود بر محبت
میگفت:
وقتی همسرت از تو راضی باشد
خدا یکجور دیگری نگاهت میکند.
همسر#شهیدمحمدپورهنگ
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
با اینکه از گل خریدن و هدیه دادن و محبت کردن کم نمیگذاشت
ولی چند وقت یک بار میپرسید:
از من راضی هستی؟
بنای زندگی را گذاشته بود بر محبت
میگفت:
وقتی همسرت از تو راضی باشد
خدا یکجور دیگری نگاهت میکند.
همسر#شهیدمحمدپورهنگ
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
برای اولین بار رفتیم حرم
و بعد بهشت رضا(ع) برای زیارت شهدا
وقتی برمیگشتیم،آقا ولی گفت:
مثل اینکه رسـم است داماد حلقه را
به دست عروس میکند
خندیـدم....
گفت: حلقه را به من بدهید
ظاهراً مادرم اشتبــاهی دست شما کرده
حلقه را گرفت و دوباره دستم کرد.
#شهیدولیاللهچراغچی
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همیشہ سر اینکه
اصرار داشت حلقہ ازدواج
حتماً دستش باشد
اذیتش میکردم میگفتم:
حالا چہ قید و بندی داری؟!
مےگفت: حلقہ سایهیِ
یك مرد یا زن در زندگے است
من دوست دارم
سایه تو همیـشہ دنبال من باشد
من از خدا خواستہام
تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!😍❤️
'همسرشهیدمحمدابراهیمهمت'
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
مهریه ما
یك جلد کلام الله مجید بود
و یك سکہ طلا
سکہ را کہ بعد عقد بخشیدم🙂
اما آن یک جلد قرآن را
محمد بعد از ازدواج خـرید
و در صفحہ اولش اینطور نوشت:
امید بہ این است کہ این کتاب
اساس حرکت مشترکِ ما باشد
و نہ چیز دیگر؛کہ همہ چیز
فنا پذیر است جز این کتاب🍃
حالا هر چند وقت یکبار وقتی
خستگے بر من غلبه میکند
این نوشتہ ها را میخوانم
و آرام میگیرم..♥️
همسرشهیدمحمدجـهانآرا
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
عقدمان خیلی ساده بود و بیتکلف..
همانطور که احمد میخواست،خواستند
خطبهیِ عقد را بخوانند که دیدم کتش تنش نیســت!
گفتم: پس کتت کو؟!
گفت: یکی از بچهها مراسم عقدش بود؛ولی
کت دامادی نداشت،کتم رو هدیه دادم بهش..
[ همسرشهیداحمدرحیمی ]
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
خانه مان کوچک بود
گاهی صدايمان میرفت
طبقه پايين. يک روز همسايه
پايينی به من گفت: به خدا
اين قدر دلم میخواد يه روز
که آقا مهدی مياد خونه لایِ
در خونهتون باز باشه من ببينم
شما دو تا زن و شوهر به هم ديگه
چی میگيد که اين قدر میخنديد؟
[ همسرشهیدمهدیباکری ]
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
در انتخاب لباسهایش
به نظر من اهمیت مےداد.
یک بار که همراه کادر گردان
رفته بودند بازار اهواز برای خرید
برای خودش هیچ چیزی نخریده بود
و دست خالی آمد خانه
وقتی جـریان را از او پرسیدم
گفت: تا شما نباشید من چیزی را
نمیتوانم پسند کنم
[ شهیدمهدیطیاریایلاقی ]
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همیشہ همسرداری خاص بود
وقتی میخواستیم با هم بیرون برویم
لباسهایش را میچید و از من میخواست
تا انتخاب کنم
و از طرف دیگر توجه خاصی بہ مادرش داشت هیچوقت چیزی را بالاتر از مادرش نمیدید
تعادل را رعایت میکرد به خاطر دل همسرش
دل مادرش را نمیشکست و یا به خاطر مادرش به همسرش بیاحترامی نمیکرد
[ همسرشهیدمهدینوروزی ]
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود
و خلاصہ اولین برف زمستان بر زمین نشست
یک شب پدرشوهرم آمد خیلی ناآرام گفت: عروس گلم ناصر بہ تو قول داده که چیزی بخره و نخریده؟
گفتم: نه هیچی
خیلی اصرار کرد آخرش دید که من کوتاه نمیآیم
گفت: بهت قول داده زمستون کہ میاد اولین برف کہ رو زمین میشینہ چی برات بخره؟
چشمهایم پر از اشک شد گریهام گرفت
گفت: دیدی یک چیزی هست..بگو ببینم چی بهت قول داده؟
گفتم: شوخی میکرد و میگفت بذار زمستون بشہ برات یک پالتو و یک نیم چکمہ میخرم
این دفعہ آقاجون گریهاش گرفت
نشسته بود جلویِ من بلند بلند گریه میکرد
گفت:دیشب ناصر اومد تویِ خوابم بهم پول داد گفت: به منيژه قول دادم زمستون کہ بشہ براش یک چکمه و یك پالتو بخرم
حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش
[ شهیدناصرکاظمی ]
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
ظــرفهای شام معمـولاً
دو تا بشقاب و یک لیوان بود
و یک قابلمہ…
وقتی میرفتم آنها را بشـویم
میدیدم همانجا در آشپــزخانه
ایستــاده، بہ من میگفت:
انتخاب کن،یا بشور یا آب بکش
بہ او میگفتم:
مگــر چقــدر ظــرف است؟
در جــواب میگفت:
هر چہ هست،باهـم میشوریم..
همسرشهیدیوسفکلاهدوز
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
هیچ وقت مناسبت ها
و اعیاد ائمه اطهار رو یادش نمیرفت
و سعی داشت در این مناسبت ھا
با یک شاخه گل بیاد خونه(:
تا چراغ معرفت اهل بیت توی خونه ما خاموش نشه✨
عادت همیشگیش بود
وقتی از در میومد تو
گل رو پشتش قایم میکرد
و اول مناسبت رو تبریک میگفت
بعد گل رو...☺️🌹
تقریبا تموم گلهایی که میاورد
رو نگه میداشتم...😁❤️
[ همسرشهیدرضادامرودی ]
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
بعد از عملیات خیبر که منطقه کمی آرام شده بود،مادر علی اصـرار کرد که باید برویم خواستگاری
علی سعی میکرد از زیر این اصرارها در برود و میگفت:
من مـرد جنگم،دوست ندارم دختـر
مردم را بیسرپرست رها کنم
بالاخره اصرارهای مادر جواب داد و علی برای ازدواج با دختـر خاله اش اعلان موافقت کرد
قرار شد خواهرش،شرایط علی
را به دختـر خاله اش بگوید.
بالاخره قرار خواستگاری گذاشته شد
موقع رفتن علی یک کتابی درباره حضرت زهــرا (س) با خود برداشت و رفتند
بین مراسـم گفتند که عــروس و داماد بروند اتاق دیگری تا صحبتهایشان را بکنند
وقتی نشستند علی
کتاب را گذاشت جلوی عـروس:
«این کتاب را بخون، توی زندگی باید حضرت علــی و حضرت زهــرا (س) الگوی من و تو باشه!
شغلم هم میدونی که خطرناکه. ممکنه فقط یک روز کنارت باشم و یا یک عُمر. فکرهات رو بکن»
خیلی زود این وصلت سرگرفت و قرار بر جشــن ازدواج ده روز بعد از مراسم عقـد، در روز مبعث رسـول خدا (ص) گذاشته شد.
[ شهیدعلیهاشمی ]