eitaa logo
کوچه‌شهدا -!'🇵🇸
214 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
63 فایل
'بسم‌الرب‌العشق' دلتنگی حد و مرز ندارد هر جایِ دنیا هم که باشی تو را به سمت خود میکشاند و زمینت میزند‌ و چه زمینی بهتر از مزار شُهدا...🫀🌿 -اینجا،کمی‌برای‌رفع‌دلتنگی‌ها(: کانال رو به دوستانتون معرفی کنین👀 کپی؟حلالت‌(:🤍 ارتباط با ادمین @nazerdoost
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹﷽🌹 بی تفاوتی محمد بدترین تنبیه بود برای من ،خودش میدونست نمیتونم تحمل کنم. رفتم نشستم،داشت لباس و تا میکرد که با یه لحن مظلوم گفتم : داری من و از خونت بیرون میکنی؟ لباسام‌و جمع میکنی که بفرستیم خونه ی بابام؟چیکار کردم مگه من؟ چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. بیشتر لباسم و که برداشت در چمدون و بست و گوشه ی اتاق گذاشتش اومد نشست ،بعد چند روز با لبخند گفت:از خونه ام بیرونت کنم؟ اینجا خونه ی ماست.خونه ما دوتا میخواست ادامه بده که گفتم :پس قبول داری که هرچی اینجاست مال هر دومونه ؟ +بله که قبول دارم _قبول داری که هرچی تو داری و هرچی من دارم مال دوتامونه و در حقیقت ما دوتا یه نفریم ؟ +آره _خب پس چرا چند روزه اینطوری شدی؟مگه من چیکار کردم؟چیزایی که فروختم واسه دوتامون بود وقتی حرف زندگی مشترک میشه ،همه چی مشترکه دردای تو دردای منه، غم و غصه ها و نگرانی هات نگرانی های منه،مشکلاتت مشکلات منه من حق ندارم واسه حلشون بهت کمک کنم ؟ یه نفس عمیق کشید و گفت : باید قبلش حداقل به من میگفتی. اونا هدیه عروسیت بود... _فدای سرت،بعد برام میخری. طلا و جواهر و این چیزا اونقدر که برای بقیه خانوم ها مهمه برای من نیست،اتفاقا من چون تنوع ودوست دارم بدلیجات و بیشتر میپسندم +حلقه ات و هم فروختی؟ _نه بابا.حلقه ام و چرا بفروشم!؟ تو کمده از لبخندی که زد دلم گرم شد گفتم :در ضمن خونه ی بابا هم نمیرم ساختگی اخم کرد و گفت:قبلا روحرفم حرف نمی آوردی! اینطوری من نگران میشم. یه چند روز بمون، قول میدم زود برگردم،خب؟ به ناچار قبول کردم گفت: ببخش که تنهات میزارم. راستی برات نوبت دکتر گرفتم متاسفانه هفته دیگه است و نیستم‌که باهات بیام. _با مامان میرم اشکالی نداره +فاطمه خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش _چشم +فاطمه اگه بچه امون دختر بود، دلم میخواد مثل خودت بشه میخوام زهرایی تربیتش کنی. خیلی مراقبش باش،راه درست و نشونش بده،نذار کج بره. از همون نوزادیش به چیزای درست عادتش بده. اگه پسر بود مثل اون شخصیت هایی که کتاباشون و میخونی تربیتش کن. _تو هستی دیگه خودت تربیتش میکنی، اه چرا اینجوری حرف میزنی،اصلا نمیخوام بری. چیزی نگفت +راستی فاطمه چله ترک گناهمون و هم یادت نره _حواسم هست نبودش اوایل زندگی خیلی سخت بود با اینکه عادت کردم به رفتن یهوییش هنوز هم سخت و مشکل بود وقتایی که محمد نیست انقدر خودم و مشغول میکنم‌که از شدت خستگی نای فکر کردن نداشته باشم ولی نمیدونستم این بار باید چیکار کنم که نبود زندگیم و کنارم حس نکنم هرچقدر کتاب میخوندم که صبرم بیشتر و وابستگیم کمتر بشه،هیچ فایده ای نداشت.فقط به ترسی که تو وجودم‌ شکل گرفته بود دامن میزدم.از اینجور حرفا زیاد میزد،از نبودش زیاد میگفت ولی اونقدر برام تحملش سخت بود که نمیذاشتم ادامه بده و سریع فراموش میکردم. ____ شب اول محرم بود. خیلی منتظر موندم محمد برگرده و با هم بریم هیئت ،ولی خبری ازش نبود وقت هایی که نبود حوصله هیچ کاری و نداشتم و همش تو اتاقم مینشستم این بار خیلی کم‌صداش و شنیده بودم. دفعه های قبلی که ماموریت میرفت خیلی بیشتر زنگ میزد... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹 خیلی گرفته و ناراحت بودم مامانم برای صدمین بار صدام زد. به ناچار لباس مشکی هام و پوشیدم وهمراهشون رفتم نگاهم به صفحه گوشی بود تا اگر زنگ زد متوجه بشم رفتیم مسجدشون،کنار ریحانه و نرگس نشستم.اوناهم میدونستن که وقتی محمد نیست فاطمه حتی حوصله ی حرف زدن و هم نداره واسه همین فقط یه احوال پرسی مختصر کردیم و دیگه چیزی نپرسیدن.چند دقیقه مونده بود مراسم شروع بشه که یکی از دختر بچه های هیئت که من و میشناخت اومد کنارم و در گوشم گفت: یکی اون بیرون منتظر شماست گفت خیلی واجبه حتما همین الان برین. بعد تموم شدن حرفش رفت و نشد چیزی بپرسم. با تعجب از جام بلند شدم که ریحانه گفت :چی میخوای آبجی بلند نشو بگو بیارم برات. _چیزی نمیخوام،باید برم بیرون میام میگم بهت رفتم بیرون برام سوال شد کیه که با من کار واجبی داره یه خورده تو حیاط مسجد گشتم هرچی به اطراف نگاه کردم آشنایی و ندیدم که منتظر من باشه. گفتم لابد اون دختره من و با یکی دیگه اشتباه گرفته. با این حال از حیاط مسجد بیرون رفتم و به اطراف نگاه کردم. تقریبا شلوغ بود،یه خورده ایستادم و وقتی کسی و ندیدم داشتم بر میگشتم که یکی صدام زد :خانم دهقان فرد صدای محمد بود. با ذوق برگشتم عقب و دیدم پشت سرم ایستاده لباس چریکیش تنش بود و با چهره ای خندون و چشمایی خسته نگاهم میکرد بدون اینکه چیزی بگم تند تند به سمت ماشینش که تو کوچه پارک شده بود قدم برداشت با نگاه کردن به چهره اش تازه عمق دلتنگیم و درک کرده بودم نشستیم تو ماشین و گفت :سلام خوبی؟ +سلاممم کی رسیدی؟ ماشین و روشن کرد و همونطور که به سمت خونه حرکت میکرد گفت : همین الان _خدا مرگم بده پس چرا اومدی اینجا ؟ +خدانکنه. اومدم ببینمت خب. نمیدونی چقدر دلم تنگ شده برات. تا برسیم به خونه چشم ازش برنداشتم. حس میکردم اونقدر دلتنگم که هرچی نگاهش کنم سیر نمیشم رفتیم خونه تا دوش بگیره لباس مشکیش و براش اتو زدم و تو دستم گرفتم خوشحال بودم که مثل همیشه سر حرفش مونده خیلی زود اومد بیرون‌ تا زودتر به مراسم برسیم +ببخش کشوندمت خونه نذاشتم از مراسم استفاده کنی _نگران نباش اون زمان که اومدی هنوز شروع نشده بود میرسیم یه تیشرت مشکی که روش با خط قرمز (عشق علیه السلام) نوشته شده بود تنش کرد و پیراهنش و روش پوشید دوست داشت یه پیراهن بخره که روش یاحسین نوشته باشه،ولی بعد گفت که چون سینه میزنه و روی نوشته اش ضربه میخوره درست نیست،واسه همین به جاش این و خریده بود. برگشتیم‌تو ماشین که بریم هیئت یهو یاد ریحانه افتادم و موبایل و از جیبم در آوردم که دیدم ده تا تماس بی پاسخ از مامان،پونزده تا از ریحانه و سه تا از نرگس دارم زدم رو صورتم و گفتم : ای وای محمد یادم رفت بهشون اطلاع بدم ،بیست و هشت بار زنگ زدن شماره ی ریحانه رو گرفتم که با عصبانیت جواب داد: هیچ معلوم هست تو کجایی؟چرا به گوشیت جواب نمیدی؟ زهرمون ترکید فاطمه ی بیشعور مگه با تو نیستم؟ کجایی؟گفتم لابد مردی داشتیم فکر میکردیم چجوری جواب محمد و بدیم با تصور قیافه اش خندم گرفته بود محمد که به خاطر صدای بلند ریحانه متوجه حرفاش شده بود موبایل و ازم گرفت و کنار گوشش گذاشت وبه شوخی گفت : ای دختر بی تربیت این چه طرز حرف زدن با خانوم منه؟من نیستم اینجوری مراقبشی؟ ..... +سلام عزیزم. آره برگشتم داریم میایم هیئت خواهرکم من الان پشت فرمونم،اومدم خبرت میکنم افتخار میدم بهت بیای من و ببینی نمیدونم ریحانه چی گفت ولی محمد یه لبخند زد و گوشی و داد به من رفتار همه عجیب بود. محمد خیلی وقت ها بهش ماموریت میخورد و چند روز پیشمون نبود. اینبار بیست و پنج روز نبود مدت زیادی بود همه حق داشتن براش دلتنگ باشن،ولی بازم حس میکردم رفتارشون عجیبه. مامانم محمد و که دید چند دقیقه بغلش کرد و چندین بار صورتش و بوسید. ریحانه هم با دیدن برادرش یه نفس عمیق کشید و مثل مامان چند دقیقه رفت بغلش گریه اش گرفته بود با اینکه خیلی تعجب کرده بودم چیزی نگفتم از محمد جدا شدیم و رفتیم داخل مسجد. ___ مراسم تموم شده بود نشستیم تو ماشین و داشتیم بر میگشتیم خونه به حرف محمد گوش کردم و وقتایی که نبود رفتم خونه ی بابام ولی هر یک روز در میون میومدم خونه ونیم ساعت میموندم وقتایی که خونه خودم بودم دلتنگیم برای محمد کمتر میشد نگاهم افتاد به دستش که روی فرمون بود یه تسبیح خوشرنگ با دونه های ظریف داشت،اون تسبیح و همیشه دور مچش میبست ولی الان دستش نبود _تسبیحت کو؟ +یکی از رفقا ازش خوشش اومد دادم بهش _چرا؟دوستش داشتی که؟... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn به نظرتون محمد کجا رفته بوده که اینطوری رفتار می کردن؟ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹 +تسبیح هدیه دادن خیلی خوبه توهم اگر خواستی یه وقتی تسبیح هدیه کنی به طرف بگو که تسبیح و میدم به تو ولی هرچی ذکر گفتی باهاش، ثوابش باید به منم برسه،منم اینطوری هدیه کردم نگاهش به جاده بود. _به چی فکر میکنی؟ +یه پسر شونزده هفده ساله ای از آشناهامون برگشت بهم گفت چرا شما فقط دنبال گریه و غمین؟مردم افسرده میشن چرا شادی و تبلیغ نمیکنید؟ سر حرفش درباره ی محرم و هیئت های مذهبی بود خلاصه کلی حرف زدیم و گفتم که این مراسمات از سر غم وغصه یا افسردگی نیست ولی خب مدام حرف های خودش و تکرار میکرد حرفمون که تموم شد رفتم عکس های صفحه اش و چک کردم فاطمه همه ی پروفایل هاش راجب خودکشی و بی وفایی و تنهایی و خسته شدن از دنیا و خیانت و از این چیزا بود بعد واقعا برام سوال شد گفتم تو که باید آدم شادی باشی این فاز منفی تو پروفایلهات چیکار میکنه؟ هیئت و روضه اهل بیت محل تربیت آدم هاست و نه فقط تخلیه احساسات امیدوارم قانع شده باشه ولی خیلی عجیب بود برام،امشبم یکی یه چیزی گفت دوباره یادم‌افتاد _تصور خیلی از آدما نسبت به آدمایی مثل ماها اشتباهه حیف که نمیشه به تک تکشون توضیح داد که باور کنن اونجوری که فکر میکنن نیستیم. راستش چون خودم هم یه همچین تصوراتی داشتم الان خیلی خوب درک میکنم رسیدیم خونه از چشماش خستگی موج میزد. گفتم :دعا کردی واسه من ؟ +امکان داره دعا نکنم‌؟ ____ شب پنجم محرم بود،از هیئت اومدم بیرون تا با ریحانه بریم آشپزخونه مسجد تازه سخنرانی تموم شده بود.محمد و دیدم که از در مسجد خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت برام سوال شد ولی چیزی نگفتم دو شب دیگه هم محمد و دیدم که داره بعد از سخنرانی از مسجد میره وقتی اومد دنبالم تا بریم خونه بلاخره ازش بپرسیدم _شب ها مسجد نیستی؟ +هستم ولی نه تا پایان مراسم _اشکالی داره بپرسم کجا میری؟ +میرم یه مسجد دیگه _نمیپرسم چرا چون اگه میخواستی بگی خودت بهم میگفتی ولی منم میام باهات هر جا که میری +باشه دلم میخواست برام توضیح بده خیلی کنجکاو بودم سکوتش ناراحتم کرد ولی سعی کردم زود قضاوت نکنم شبِ بعد به گفته ی من،محمد اومد دنبالم و رفتیم جایی که شب ها بدون اینکه به کسی بگه میرفت مسیر طولانی و گذروندیم و به آخر شهر رسیدیم. +این مسجد و افراد این محل به کمک یه خیّر تازه ساختن، یکی از رفقا ازم کمک خواست و خواهش کرد که این چند شب که مراسم دارن بیام اینجا. چیزی نگفتم وقتی دید نمیخوام سوالی بپرسم از ماشین پیاده شد منم پیاده شدم و همراهش رفتم. داشتم میرفتم طرف خانوم ها که محمد گفت: دلخور که نیستی از من ؟ لبخندی زدم و گفتم :نه بابا،دلخور برای چی؟واسه منم دعا کن اینو از ته دلم‌گفته بودم. من هیچ وقت نمیتونستم بیشتر از چند ثانیه از محمد دلخور باشم یه خورده که گذشت جمعیت تو مسجد تازه ساخت بیشتر شد. بعد از سخنرانی بیشتر چراغ هارو خاموش کردن از کیفم دستمال برداشتم و به دستام خیره شدم که صدای محمد از بلندگو ها به گوشم‌ رسید اولش شک کردم‌ ولی وقتی با دقت بیشتر گوش کردم‌ مطمئن شدم که این صدای محمد منه! لبخندی روی لبم نشست،خوشحال شدم از اینکه یکی از کار های پنهونی محمد و کشف کردم روضه خوند و بی صدا اشک ریختم بعد از اتمام مراسم رفتم سمت خانومی که دم مسجد ایستاده بود و خادمی میکرد _ببخشید خانوم، میخواستم بپرسم اسم این مداحتون چیه ؟ خندید و گفت :شما الان چندمین نفری هستین که از شب اول این سوال وازمن میپرسه. بنده اطلاعی ندارم. ایشون خودشون و معرفی نکرده کسی هم که میشناستشون چیزی از ایشون نمیگه ولی شنیدم که خیلی به مسجد کمک کردن مردم اینجاهم دوستش دارن، جمعیتم که میبینید به لطفشون از شب های قبل بیشتر شده چطور شد که پرسیدین ؟ _هیچی همینطوری،برام سوال شده بود. به هر حال ممنونم از شما،قبول باشه ان شالله. خدانگهدار... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
🌹﷽🌹 دهه اول محرم تموم شده بود. با محمد از مطب دکتر برمی گشتیم وقتی فهمید بچه دختره از ذوق رو پاهاش بند نبود. _تو که میگفتی فرقی نمیکنه دختر باشه یا پسر،چیشده الان گل از گلت شکفته؟ +الانم همین و میگم،ولی بچه دختر داشتن اصلا یه حال دیگه ای داره وایی بریم براش لباساش و بخریم _مامانم با اینکه جنسیتش و نمیدونست از چند هفته پیش کلی لباس براش خرید +دستشون درد نکنه میگم چیزی دلت نمیخواد برات بخرم؟گشنه ات نیست؟ _چرا باید بریم فروشگاه یه سری چیزا نیاز داریم که خونه نیست تمام سعی ام و کردم تو خریدکردن اسراف نکنم هرچیزی که واقعا نیاز بود خریدیم و برگشتیم خونه نمازمون وکه خوندیم پرسید: کتاب فتح خون و نامیرا رو خوندی؟ معتقد بود برای اینکه روضه ها رو اونجور که باید درک کنم لازمه که این دوتا کتاب و بخونم. _فتح خون و هنوز تموم نکرده ام راستی مامان بهم زنگ زد و گفت سارا و نوید خونشونن شام بریم‌اونجا. گفته ی مامان و رد نکردیم و با محمد رفتیم خونه اشون بعد یه احوال پرسی گرم با همه، با سارا رفتیم وتو آشپزخونه نشستیم. سارا:خیلی دلم واست تنگ شده بود خوبیی خوشی؟ از دانشگاه چه خبر؟فسقلت خوبه؟ _منم خیلی دلتنگت بودم. خداروشکر خوبم فسقلم هم خوبه دانشگاهم به سختی میگذرونم. از هردری حرف میزدیم یهو بعد چند ثانیه سکوت گفت: فاطمه تو وآقا محمد بعد گذشت اینهمه مدت هنوز مثل روزای اول ازدواجتون رفتار میکنین عشق و از چشماتون میشه خوند. اصلا بحثتون شده تا حالا؟ خندیدم و گفتم :اره بابا، من بعضی وقتا واقعا بچه میشم و الکی لجبازی میکنم ولی خوشبختانه محمد جوری با من رفتار میکنه که نمیتونم به خودم اجازه بدم بهش بی احترامی کنم اگر یه وقت کاری کنم که ناراحت بشه حتما جبرانش میکنم هیچ وقتم اجازه ندادیم حتی اگه بحثی بینمون پیش اومد کسی متوجه بشه، واسه همین هیچ کسی ندیده ما حتی از هم دلخور بشیم با صدای مامان بیخیال ادامه ی صحبت شدیم و رفتیم تو جمع نشستیم نگاهم کرد و آروم گفت :خوبی؟ این بار ازچشمای سارا دور نموند و باعث شد لبخند بزنه و کنار گوشم بگه: ایشالله همیشه همینطوری بمونید... نویسندگان: فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ❤️🌹 @naheleayn حرفی سخنی دارین به صورت ناشناس بفرستید❤️ https://harfeto.timefriend.net/16370978011667
ادامه رمان ناحله چهار پارت اضافه جبرانی🌱😄
هدایت شده از  🇵🇸 . آماج .
ــ ـ🌿. گل‌ها همه با اِذن تو برخاستہ‌اند ◠◠ !
هدایت شده از روضه فکر
سعی کردم که « » را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آن چه که انسان می‌نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه‌ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آن‌گاه این خداست که در آثار او جلوه‌گر می‌شود. شهید‌مرتضی‌آوینی🍃 [ @ruzefekr ±∞ ]
‌خداوندا در هایی ک برایم باز نموده بودی را خودم با دست های خودم بستم:) گنه کارم :) نگاهت را از من دریغ نکن :) @Koche_Shohada
شهیدمدافع‌حرم شهید محمدامین کریمیان🌱 خدایا! می گویند بزرگ ترین شکست، از دست دادن ایمان است بصیرتی به من عنایت کن که در این روزهای سخت امتحان روزگار، شرمنده شهدا نشوم. 🤲🏻
| ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄| i بر دشمن سید علی لعنت |_______________| \ (•_•) / \ / —— | | |_ |_