eitaa logo
تربیت کودکان
449 دنبال‌کننده
23 عکس
5 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
* 🌹 * کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر علی در چارچوب در نمایان شد. ــ سلام،کجا بودی؟ ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟ ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم ــ خوبه ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟ ــ برای این و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت! ــ این کیه؟ ــ رویا رضایی ــ کی هست؟ ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه ــ خب؟ ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه ،خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است ،تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی، ــ خب چه ربطی داره؟ ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و یه چیز دیگه ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی . ــ منظور؟ کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد : ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده،پس از پس یک مشکل کوچیک برمیومده، ــ پس میگی ،کار سهرابی بو‌ده اون پیام؟ ــ هنوز معلوم نیست.فیلماروچک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟ ــ چطور؟ ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش ــ باشه چک میکنم ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم ــ چطور؟ ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بدند ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی،گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟ ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه ــ من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونم. ــ یه گزارش از رویا صادقی میخوام،کی هست ؟کجاییه؟فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل ــ باشه امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت: ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم ــ درست شنیدی * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─
* 🌹 ‌* کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید. صبح به خانه رفته بود تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد،با اینکه سمیه خانم کی گله کرد و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود اما کمیل نمی توانست سمانه را تنها بزارد ،بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت. بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد. ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته؟ ــ از چی حرف میزنی؟ امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد. ــ این عکسا برای روزی تظاهرات دانشگاه بود،نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن،تو فلشم فیلمو برات گذاشتم،واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما صادقی گفته بود که او را ندیده کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ میدونستم داره دروغ میگه کمیل بر روی صندلی نشست و متفکرانه به پرونده خیره شد،امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست: ــ میخوای الان چیکار کنی؟ ــ حکم بازداشت رویا صادقی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید،پیدا نشدن؟ ــ باشه با صدای گوشی کمیل،کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد: ــ الو دایی ــ کمیل،بشیری پیداشد کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت: ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟ ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی ــ یاعلی کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت،وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت: ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه ــ امیدوارم ،میخوای بیام بهات ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن،حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه ــ نگران نباش آماده میشه ــ خداحافظ ــ بسلامت کمیل سریع به طرف ماشینش رفت،با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت،با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که،"نکنه کشته شده". پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود، با رسیدن به بیمارستان،سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان ،میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت. ــ سلام،کجاست؟ ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟ محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ بشیری تو کماست..... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
* 🌹 * کمیل و محمد روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد،نشسته بودند. دکتر سری تکان داد و گفت: ــ خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده‌،ضربه ی محکمی به سرش برخورد کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده،عملی که داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم. کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد ،پرسید: ــ پس چرا رفت تو کما؟کی بهوش میاد؟ ــ نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره،قبل از این ضربه که خیلی بد بوده ، کتک خورده ،بعد از کتک و ضربه زدن به سرش اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ رسیدگی به اون نشده،زنده موندنش خودش معجزه است. اینبار محمد سوالی پرسید و نگران به دکتر خیره ماندتا جوابش را بشنود: ــ ممکنه دیر بهوش بیاد؟یا حافظه اش را از دست بده؟ با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت! ــ در این مورد، نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم،اما ممکنه تا چند هفته طول بکشه که بهوش بیاد،اما در مورد حافظه اش،بله احتمال زیادش وجود داره،ولی همه چیز دست خداست. محمد و کمیل بعد از کمی صحبت با دکتر تشکری کردند و از اتاق خارج شدند. ــ کجا پیداش کردید؟؟ ــ مثل اینکه یکی از اهالی روستاهای حوالی شهر زنگ میزنه به پلیس و میگه که تو مزرعه اشون یه جنازه پیدا کردن،بعد از اینکه نیروها میرن متوجه میشین که زنده است اما نبضش کند میزنه،منتقلش میکنن به بیمارستان و ما چون عکس بشیری و سهرابی رو برای همه واحدها ارسال کردیم با شناسایی بشیری بهمون خبر میرسونن.تو چیکار کردی؟ ــ صادقی که موضوعشو برات تعریف کردم ،یادته؟ ــ آره چی شد؟ ــ دروغ گفته ،روز تظاهرات با بشیری بحثش شده بود اصلا ،دوربینا فیلمشونو گرفتن ــ دستگیرش میکنید؟ ــ آره،منتظر حکمشم، راستی امنیت اتاق بشیری رو ببرید بالا. ــ نگران نباش،حواسم هست،میری جایی؟ ــ برمیگردم محل کار،پروندهایی غیر از پرونده سمانه هستن،که باید به اونا هم رسیدگی کنم ــ پس برو وقتتو نمیگیرم ــ میرسونمت ــ ماشین هست،یکمم اینجا کار دارم ــ پس میبینمت ــ بسلامت کمیل از بیمارستان خارج شد که گوشی اش زنگ خورد با دیدن امیرعلی دکمه سبز زنگ را لمس کرد: ــ بگو امیرعلی ــ کمیل کجایی؟ کمیل با شنیدن صدای کمی مضطرب امیرعلی نگران شد! ــ بیمارستان،چی شده؟چرا صدات اینجوریه؟ ــ کمیل،خانم حسینی کمیل وحشت زده با صدایی که بالا رفته بود گفت: ــ سمانه چشه؟چی شده امیرعلی؟دِ حرف بزن ــ خانم حسینی حالشون اصلا خوب نیست،سریع خودتو برسون محل کار قلب کمیل فشرده شد،حرف های امیرعلی در سرش میپیچید،ارام زمزمه کرد: ــ یا فاطمه الزهرا... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
* 🌹 * کمیل با آخرین سرعت تا محل کار رانده بود،به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید،در راه احمدی را دید با صدای مضطربی صدایش کرد: ــ احمدی،خانم حسینی کجاست؟ ــ حالشون بد شد،بردنشون بهداری کمیل بدون حرفی به سمت بهداری که آخر ساختمان بود،دوید تا می خواست وارد شود ،بازویش کشیده شد،با عصبانیت برگشت تا شخصی که مانع ورودش شد را دعوا کند که با دیدن امیرعلی کمی آرامتر اما باهمان اخم های وحشتناک گفت: ــ چیه؟ ــ آروم باش کمیل،دکتر داخله نمیتونی بری،دارن خانم حسینی رو معاینه میکنه کمیل که با حرفی که امیرعلی گفت قانع شده بود،بانگرانی پرسید: ــ چی شده امیرعلی،سمانه چشه؟ ــ بیا بشین ،برات تعریف میکنم او را به سمت صندلی ها برد و هر دو کنار هم نشستند. ــ آروم باش،همه دارن باتعجب نگات میکنن،این همه اضطراب و نگرانی لزومی نداره. کمیل دستی به صورتش کشید و گفت: ــ دست خودم نیست،دِ بگو چی شده؟ ــ باشه میگم آروم باش،پای کارای رضایی بودم که خانم بصیری گفتن یکی از خانمای بند سیاسی حالشون بد شده،اصلا فکر نمیکردم خانم حسینی باشه،منتقلش کردیم بهداری،دکتر معاینه کرد،گفت که بدلیل فشار روحی و اینکه وچند روزی هست که غذا نخورده ــ چی؟غذا نخورده؟چرا ــ آره،خانم حسینی کلا بیهوش بود و نتونستیم دلیل نخوردن غذارو بپرسیم،زنگ زدیم دکتر زند تا بیان و دقیق تر معاینه کنه،خانم بصیری وقتی دست خانم حسینی رو گرفت،از شدت سرمای دستش شوکه شد. کمیل سرش را پایین انداخت،باورش نمی شد که سمانه به این روز افتاده باشد. ــ همش تقصیر منه،باید زودتر از اینجا میبردمش بیرون،اون روز دیدم رنگش پریده اما نپرسیدم..لعنت به من امیرعلی دستی بر شانه اش گذاشت: ــ آروم باش،الان تو تنها کسی هستی که میتونی کنارش باشی،امیدش الان فقط به تو هستش،ضعیف نباش،تو الان تنها تکیه گاه اون هستی ــ میتونستم بیشتر مراقبش باشم ــ این چیز دسته خودت نیست،تو هم داری همه تلاشتو میکنی پس دیگه جای بحثی نمیمونه با باز شدن در،هر دو سریع از جایشان بلند شدند اما کمیل زودتر به طرف دکتر زند رفت. ــ سلام دکتر ــ سلام .خوب هستید ــ خیلی ممنون،حال بیمار چطوره؟ دکتر زند که خانمی مهربون بودند،کمی مشکوک به چهره ی مضطرب کمیل نگاه کرد،میدانست او مسئول دلسوز و متعهدی است و همیشه گزارش حال زندانی ها را حضوری پیگیری می کرد اما الان بی تاب و نگران بود،حدس می زد که آن دختر جوان فقط زندانی کمیل نیست. ــ نگران نباشید،حالشون خوبه،البته فعلا ــ نگفتن چرا غذانخوردن؟ ــ این دختر خانم بدلیل ناراحتی زیاد و فشار روحی که این مدت داشته،معده درد شدید گرفته بود،و با خوردن کمترین چیزی حالت تهوع شدید و سوزش معده میگرفته،تعجب میکنم که چرا حرفی نزده؟ کمیل از شنیدن این حرف ها احساس ضعف می کرد،سمانه چه دردهایی کشیده بود و او در بی خبری به سر می برد.... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
* 🌹 * دکتر زند،وقتی متوجه ناراحتی زیاد کمیل و نگاه نگران امیرعلی به کمیل شد،سعی کرد کمی خیالش را راحت کند،با لبخند مهربان همیشگی اش ادامه داد: ــ ولی نگران نباشید،الان براشون دارو نوشتم،نسخه اشو دادم به دکتر بهداری تا تهیه کنند،سرم هم وصل کردیم براشون که الان تموم شده و حالشون بهتر شد،اما باید استراحت و تغذیه مناسب داشته باشه تا خدایی نکرده حالشون بدتر نشه کمیل سری به علامت تایید تکان داد. ــ ببخشید میپرسم فقط میخواستم بدونم جرمش چی هست؟چون اصلا بهش نمیومد که اهل کار سیاسی باشه.آخه تو پرونده اش نوشته بودند از بند سیاسی هست. اینبار امیرعلی جوابش را خیلی مختصر داد،اما کمیل تشکر کوتاهی کرد و سمت بهداری قسمت خواهران رفت و بعد از اینکه تقه ای به در زد ،وارد اتاق شد ،با دیدن سمانه بر روی تخت،قلبش فشرده شد،به صورت رنگ پریده اش و دندان هایی که از شدت سرما بهم می خوردند نگاهی کرد. روبه پرستار گفت: ــ براش پتو بیارید‌،نمیبینید سردشه ــ قربان،دوتا پتو براشون اوردیم،دکتر گفت چیز عادیه،کم کم خوب میشن کمیل نزدیک تخت شد و آرام صدایش کرد: ــ سمانه خانم،سمانه،صدامو میشنوید؟ سمانه کم کم پلک هایش تکان خوردند و کم کم چشمانش را باز کرد،دیدش تار بود ،چند بار پلک زد تا بهتر تصویر تار مردی که آرام صدایش می کرد را ببینید. کمیل با دیدن چشمان باز سمانه،لبخند نگرانی زد و پرسید: ــ خوب هستید؟؟ با صدای ضعیف سمانه میله ی تخت را محکم فشرد. ــ آره ــ چیزی میخورید؟ ــ نه،معدم درد میگیره کمیل روی صندلی نشست و با ناراحتی گفت: ــ اون روز که دیدمتون،چرا نگفتید؟ سمانه تلخ خندید و گفت: ــ بیشتر از این نمیخواستم درگیرتون کنم اخم های کمیل دوباره یر پیشانی اش نقش بستند: ــدرگیر؟؟ سمانه با درد گفت: ــ میبینم که چند روز چقدر به خاطر اشتباه من درگیر هستید،میبینم خسته اید،نمیخوام بیشتر اذیت بشید ــ این بچه بازیا چیه دیگه؟چند روز معده درد داشتید و نگفتید؟اونم به خاطر چندتا دلیل مزخرف،از شما بعید بود ــ من نمیخوا... ــ بس کنید،هر دلیلی بگید هم قانع کننده نیست،شما از درد امروز بیهوش شده بودید،حالتون بد بوده،متوجه هستید چی میگم میخواست ادامه بدهد اما با دیدن اشک های سمانه ،حرفی نزد: ــ این گریه ها برای چیه؟درد دارید؟ سمانه به علامت نه سرش را به سمت راست و چپ تکان می داد ــ چیزی میخواید؟چیزی اذیتتون میکنه،خب حرف بزنید ،بگید چی شده؟ سمانه متوجه صدای نگران کمیل شد، اما از شدت درد و گریه نمی توانست حرفی بزند! ــ سمانه خانم،لطفا بگید؟درد دارید؟دکترو صدا کنم سمانه با درد نالید: ــ خسته شدم،منو از اینجا ببرید * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─  
* 🌹 * کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد،تا نبیند شکستن سمانه را،دختری که همیشه خودش را قوی و شکست ناپذیر نشان می داد. سریع از اتاق بیرون رفت. به پرستار گفت که به اتاق برود و،وضعیت سمانه را چک کند. تا رسیدن به اتاق امیرعلی کلی به سهرابی و بشیری بد و بیراه گفت،امیرعلی با دیدن کمیل از جایش بلند شد: ــ چی شد کمیل؟حالشون بهتره؟ ــ خوبه،امیرعلی حکم دستگیری رضایی کی میاد؟ ــ شب میرسه دستمون،صبح هم میریم میاریمش ــ دیره،خیلی دیره،پیگیر باش زودتر حکمو بفرستن برامون ــ اخه ــ امیرعلی کاری که گفتمو انجام بده ــ نباید عجله کنیم کمیل،باید کمی صبر کنیم ــ از کدوم صبر حرف میزنی امیرعلی؟سمانه حالش بده؟داغونه؟میفهمی اینو با صدای عصبی غرید: ــ نه نمیفهمی این حالشو والا این حرف از صبر نمیزدی با خودش عهد بسته بود ،که تا آخر هفته سمانه را از اسنجا بیرون ببرد ،حالا به هر صورتی،فقط نباید سمانه اینجا ماندنی شود. امیرعلی انقدر خیره کمیل بود که متوجه خروج او نشد ،با صدای بسته شدن در به خودش آمد. از حرف ها و صدای بلند کمیل دلخور نشده بود، چون خودش هم می دانست ،که کمیل در شرایط بدی است،مخصوصا اینکه به سمانه هم علاقه داشت،امروزانقدر حالش بد بود ،که به جای اینکه خانم حسنی بگوید،سمانه می گفت،و این برای کمیل حساس نشانه ی آشفتگی و مشغول بود ذهنش بود. هیچوقت یادش نمی رفت،آن چند روز را که سمیه خانم کمیل رامجبور به خواستگاری از سمانه کرده بود،با اینکه کمیل آرزویش بود اما به خاطر خطرات کارش قبول نکرد و چقدر سخت گذشته بود آن چند روز بر رفقیش. سریع به سمت تلفن رفت و باهماهمنگی ها ی زیاد،بلاخره توانست حکم دستگیری رویا رضایی را تا عصر آماده کند * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─
* 🌹 * کمیل منتظر در اتاقش نشسته بود،یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که، برای دستگیری رضایی،رفته بودند،می گذشت. با صدای در سریع از جایش بلند شد،امیرعلی وارد اتاق شد و گفت: ــ سلام،رضایی رو آوردیم،الان اتاق بازجوییه ــ سلام،چته نفس نفس میزنی امیرعلی نفس عمیقی کشید! ــ فهمید از کجا اومدیم پا به فرار گذاشت،فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا گرفتیمش ــ پس از چیزی ترسیده که فرار کرده ــ آره ــ باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی امیرعلی سری تکان داد و خودش را روی صندلی پرت کرد. کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند، پس از ورود اشاره ای به احمدی کرد تا شنود و دوربین را فعال کند،خودش هم آرام به سمت میز رفت و روی صندلی نشست‌،رویا سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل شوکه به او خیره شد. کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت،او هم از شدت دویدن نفس نفس می زد. ــ رویا صادقی،۲۸سال،فوق لیسانس کامپیوتر،دو سالی آمریکا زندگی می کردید و بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش به ایران برگشتید،همسرتون به دلیل بیماری سرطان فوت میکنن و الان تنها زندگی میکنید. نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ درست گفتم؟؟ رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود. ــ چرا گفته بودید بشیری رو ندیدید؟؟ ــ م .. من ندیدم کمیل با اخم و صدای عصبی گفت: ــ دروغ نگید،شما هم دیدین هم بهاشون بحث کردید عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت. ــ این مگه شما نیستید؟؟ کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا استفاده کرد و دوباره او را مخاطب قرار داد؛ ــ چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه ،با اینکه شما خودتون رشته اتون کامپیوتر بوده،و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده رویا دیگر نمی دانست چه بگوید،تا می خواست از خودش دفاع کند،کمیل مسئله دیگری را بیان می کرد،و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود. ــ چرا اون روز گفتید سیستم شما خرابه،اما سیستم شما روشن بود و به اینترنت وصل بود.من میخوام جواب همه ی این سوال هارو بدونم،منتظر جوابم. کمیل می دانست رویا ترسیده و مردد هست،پس تیر خلاص را زد و با پوزخند گفت: ــ میدونید،با این سکوتتون فقط خودتونو بدبخت میکنید،ما سهرابی رو گرفتیم رویا با چشمان گرد شده از تعجب به کمیل خیره شد و با صدای لرزانس گفت: ــ چی؟ ــ آره گرفتیمش،اعتراف کرد،گفت کشوندن رویا به اونجا نقشه ی شما بوده‌،و همه فعالیتایی که توی دانشگاه انجام می شد‌‌،با برنامه ریزی شما انجام می شده،و طبق مدارکی که داریم همه ی حرف هاشون صحت داره،پس جایی برای انکار نمیمونه. رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند،احساس می کرد سرش داغ شده و هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود،فکر اینکه دوباره از مهیار رو دست خورده بود داغونش می کرد،چشمانش را محکم بر روی هم فشرد که باعث جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد،با صدای بغض داری گفت: ــ همه چیز از اون روز شروع شد * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─
* 🌹 * ــ کدوم روز ــ برای بیماری کاوه همسرم رفته بودیم آمریکا،البته دکترا گفتن که باید بریم،چند روز زیر نظر دکترا بود حالش بهتر شده بود،اما هزینه های اونجا خیلی بالا بودند و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود ،پول ماهم ته کشیده بود،کسی هم نبود که کمکمون کنه،کاوه گفت برگردیم اما قبول نکردم حالش داشت تازه خوب می شد نمیتونستم بیخیال بشم. دستی به صورتش کشید و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه شده بودن را پاک کرد و ادامه داد: ــ با مهیار،همون سهرابی تو بیمارستان آشنا شدیم،فهمید ایرانی هستم کنارم نشست و شروع کرد حرف زدن،من اونموقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم،اونم بعد کل دلداری شمارمو گرفت و گفت کمکم میکنه،بعد از چند روز بهم زنگ زد و یک جایی قرار گذاشت،اون روز دیگه واقعا پولی برام نمونده بود و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم که مهیار گفت او پول های درمان همسرمو میده اما در عوض باید براش کار کنم.اونم پرداخت کرد و کاوه دوباره درمانشو ادامه داد. ــ اون موقع نپرسیدید کار چی هست،همسرتون نپرسید پول از کجاست؟ ــ نه من اونموقع اونقدر به پول احتیاج داشتم که چیزی نپرسیدم،به همسرم گفتم که یک خیری تو بیمارستان فهمیده و کمک کرده. ــ ادامه بدید. ــ منو برد تو جلسات و کلی دوره دیدیم،اصلا عقایدمون عوض شده بود،خیلی بهمون میرسیدن،کلا من اونجا عوض شده بودم،بعد دو سال برگشتیم ایران و من و مهیار تو دانشگاه شروع به کار کردیم،همسرم بعد از برگشتمون فوت کرد،فهمیدیم که داروهایی که تو طول درمان استفاده می کرد اصلی نبودند رویا با صدای بلند گریه می کرد و خودش را سرزنش می کرد ،کمیل سکوت کرد ،احساسش به او دروغ نمی گفت‌،مطمئن بود که رویا حقیقت را می گفت. ــ من احمق رو دست خورده بودم،با مهیار دعوام شد اما تهدیدم کردند،منم کسیو نداشتم مجبور شدم سکوت کنم ،مجبور بودم‌، کمیل اجازه داد تا کمی آرام بگیرد،به احمدی اشاره کرد که لیوان آبی بیاورد،احمدی سریع لیوان آبی را جلوی رویا گذاشت،رویا تشکری کرد و ارام آرام آب را نوشید. ــ ادامه بدید ــ فعالیت هامون آروم آروم پیش رفت،تا اینکه سمانه و صغری وارد کار دفتر شدند،صغری زیاد پیگیر نبود اما سمانه چرا‌،خیلی دقیق بود و کارها رو پیگیری می کرد،منو مهیار خیلی نگران بودیم مهیار چند باری خواست که سمانه رو یه جورایی از دور خارج کنه اما بالایی ها گفتن بزارید تا استتاری برای کارامون باشه. ــ بشیری چی؟اون بهاتون همکاری می کرد؟؟ ــ نه؟ * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─  
* 🌹 * ــ نه اصلا،اون هم بسیجی بود فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد،و همین باعث شد سمانه به اون شک کنه‌ ما هم کاری کردیم که به یقین برسه‌ ــ دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟ ــ بشیری به منو مهیار شک کرده بود،اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که چرا سهرابی نیست و اینجارو آروم کنه،به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای بفرستمش به ادرسی که بهم میگه،منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای دیگه نیرو لازمه فرستادمش،دیگه هم ندیدمش باور کنید. ــ بشیری الان تو کماست ــ چی ؟تو کما؟ کمیل سری تکان داد و گفت: ــ بله تو کما،خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟ ــ ما مشکلی با سمانه نداشتیم و از اول تصمیم گرفته شد این کارا غیرمستقیم بدون اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن اما بالایی ها خبر دادن وتاکید کردن که این فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن. مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود اعتراض کرد اما اونا هر حرفی بزنن باید بگیم چشم‌ حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن،اونا خیلی قدرتمندن اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر،ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک بزرگی بود. کمیل از شنیدن علاقه ی مردی دیگر به سمانه اخم هایش به شدت بر روی پیشانی اش نقش بستند و عصبی گفت: ــ پیامکو کی ارسال کرد؟ ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر،سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بلاکشون کرد تا حتی جوابی ندن،وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود ،اونقدر که هر چه دم دستش بود شکوند،واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم و دوست داشتم بیشتر درگیرش کنم،وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد بالایی هارو بزنید. ــ چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟ ــ نه هر چی بود رو گفتم ــ سهرابی رو دستگیر نکردیم. رویا خیره به چشمان کمیل ماند،کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد . قبل ازخروج با صدای رویا سرجایش ایستاد * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
* 🌹 * پو خندی زد و گفت: ــ از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره. چهره اش درهم رفت وبا ناراحتی ادامه داد: فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخر میخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم اما شما زودتر دست به کار شدید،دیگه برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بیفته ،فقط انتقام من که نه،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که گول این گروهو خوردنو بگیرید کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت. رویا سرش را روی میز گذاشت ،باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت،می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است. باورش نمی شد همه چیز تمام شد،در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد: ــ همه چیز تموم شد همه چیز امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت: ــ اینکه عالیه،الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشیدو لبخندی بر لبش نشست: ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه ــ باورت بشه پسر، ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم،این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم، ــ الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد،از این به بعد میتونی با ارامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی ــ خداروشکر،فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از اینجا بره ــ چشم قربان همین الان میرم چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت. محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت"سلام،سمانه فردا آزاد میشه"سریع ارسال کرد . سرش را به صندلی تکیه ‌داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
* 🌹 * سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد: ــ یعنی چی نمیاید؟ ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟ سمانه با استرس گفت : ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای! کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد. ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر درنمیارم. ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون،حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم،اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن،شما لازم نیست چیزی بگید. ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن. ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون،یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید سمانه به علامت تاییدسری تکان داد. ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه سمانه از جایش بلند شد،چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت با دیدن امیرعلی که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد،نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت: ــ آقا کمیل‌،خیلی ممنون بابت همه چیز،واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد،امیدوارم که بتونم جبران کنم. از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛ ــ خواهش میکنم این چه حرفیه‌،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه. سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد،لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد. ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید ــ حتما ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد. کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست. نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود،با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند، اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند.... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
سلام ❤️ لطفا به کانال ناب مهدوی بپیوندید سخنرانی های مناسبتی سخنان بزرگان داستان های شهدا شعرهای ناب پروفایل های مذهبی وازهمه مهمتر مطالب امام زمانی @shah_beyt1398 به جای 7کانال داخل یک کانال عضوشوید
* 🌹 * نگاهش را به بیرون دوخته بود،همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد،باورش خیلی سخت بود، که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است،اعتراف می کرد روز های آخر دیگر ناامید شده بود،خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت. با آمدن اسم کمیل ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید‌،یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش،بگو با یادآوری حرف ها و تهمت هایی که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد... با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد! ــ بفرمایید سمانه نگاهی به خانه شان انداخت،باورش نمی شد ،سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت: ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد،تا می خواست عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد،بوسه های مهربانی که محسن بر سرش می نشاند،اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد. با صدای محمد به خودشان امدند: ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو محسن با لبخند از سمانه جدا شد ،سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد. فرحناز خانم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را بوسه باران می کرد، سمانه هم پابه پای مادرش گریه می کرد،محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد. سمانه به طرف بقیه رفت و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت: ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم همه باهم به داخل خانه برگشتند،مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند ،سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود،فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود ،سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد. به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغرا بود و ضغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد ،متوجه خاله اش شد که کلافه با گوش اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد: ــ خاله چیزی شده سمیه لبخندی زد و بوسه ای بر گونه اش نشاند: ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته ــ حتما کار داره ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ،همیشه همینطوره و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت. بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. ــ کمک نمیخواید خانما... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─
* 🌹 * سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد،صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد. با صدای در ،سمانه گفت: ــ کیه نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت: ــ فک کنم آقا کمیل باشند همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد و به دنبالش رفت. باصدای" یا الله" کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد،بر روی صندلی نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ،خودش هم از اسن حالش خنده اش گرفته بود ،لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،صدای احوالپرسی و قربون صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود. سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه دوباره سر پا ایستاد: ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه برگشت،زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج شده بود،لب به اعتراض باز کرد: ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛ ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت: ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند،که کمیل یا الله گویان به آشپزخونه آمد. با تعجب یه صغری و سمانه نگاهی انداخت: ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت: ــ از خواهرتون بپرسید کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت: ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد وگفت: ــ خدا نکشتت دختر کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد: ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت. کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود،دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش کند و زندگیش را شروع کند. خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای صرف غذا دعوت می کود کم کم همه بر روی سفره نشستند ... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─
* 🌹 * همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند. صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت: ــ سمانه سمانه لبوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت: ــ جانم ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود. دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید. ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد. سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند،انداخت. ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟ صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت: ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛ ــ بگم خدا چیکارشون کنه‌،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت. ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت: ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟ زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت دیگر کسی حرفی نزد،سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید ،کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ،خودش هم خنده اش گرفت،بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند. سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ،همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند،اما آن ها سر به زیر میخندیدند. ــ به چی می خندید مادر؟ کمیل با اخمی روبه مادرش گفت: ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید،که یاسین لب به اعتراض باز کرد: ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست ،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت. دیگر کسی حرف نزد * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─
* 🌹 * کم کم همه قصد رفتن کردند،در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت،سمانه نگاهی به خانه و آشپزخانه انداخت همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند ،حدسش زیاد سخت نبود می دانست کار زهره و ثریا و مژگان است. به اتاقش رفت،دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود،روی تختش نشست و دستی بر روتختیِ نرم کشید،به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد ،این عکس را در شلمچه گرفته بودند،محو چشمان سرخ از گریهوشان شده بود،این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود،به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست. تقه ای بر در اتاق خورد،سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید"ای گفت ،حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در آقا محمود وارد اتاق شد. به سمت دخترش رفت و کنارش نشست! ــ چیه فکر میکردی مادرته؟ ــ آره ــ میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی ،تا خوابید من اومدم پیشت سمانه ریز خندید ــ مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان اقا محمود خیره به صورت خندان دخترکش ماند،سمانه می دانست ان ها نگران بودند با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت: ــ بابا،باور کن حالم خوبه،اونجا اصلا جای بدی نبود،چندتا سوال پرسیدن،والا هیچ چیز دیگه ای نبود ــ میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست،میدونم کاری به کارت نداشتن ،اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد، ــ به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم،یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید با دیدن لبخند پدرش بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد: ــ باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود،خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم ــ خدا خیرش بده‌،من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم ــ ممنون بابا ــ بخواب دیگه،شبت بخیر ــ شب بخیر محمود آقا بوسه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت،سمانه روبه روی پنجره ایستاد،باران نم نم می بارید ،پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد،از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد، دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود،این دلتنگی را الان احساس می کرد،خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده، کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود. با یادآوردی بحث سر سفره،نفرینوهای خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید. نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد،آرام زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─
* 🌹 * ــ یعنی چی مامان؟ فرحناز خانم دیگ را روی اجاق گاز گذاشت و با عصبانیت روبه سمانه گفت: ــ همینی که گفتم،چادرتو از روی سرت دربیار،بیا پیشم بشین ــ مامان میخوام برم کار دارم ــ کار بی کار ،پاتو بیرون از این خونه نمی زاری سمانه کیف را روی میز کوبیدو گفت: ــ کارم مهمه باید برم ــ حق نداری پاتو بیرون از خونه بزاری،فهمیدی؟؟ ــ اما کارام.. ــ بس کن کدوم کارا؟ها، همین کارات بود پاتو کشوندن تو اون خراب شده سمانه با صداب معترضی گفتت: ــ اِ مامان،اونجا وزارت اطلاعاته خراب شده چیه دیگه؟بعدشم چیکارم کردن اونجا مگه؟؟چندتا سوال پرسیدن همین. فرحناز خانم روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفتوگ و زیر لب زمزمه کرد: ــ تا فردا هم بشینی از اونا دفاع کنی من نظرم عوض نمیشه،الانم برو تو اتاقت سمانه دیگر حرفی نزد ،می دانست بیشتر طولش دهد سردرد مادرش بدتر می شود،برای همین بدون حرف دیگری به اتاقش رفت. به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت،احساس زندانی را داشت،آن چند روز برایش کافی بود،و نمی توانست دوباره ماندن در چهار دیواری را تحمل کند. گوشیش را از کیف دراورد،نمی دانست به چه کسی زنگ بزند ،روی اسم صغری را لمس کرد،اما سریع قطع کرد،صغری که از چیزی خبر نداشت،به پدرش هم بگوید حتما مادرش را همراهی می کرد ،فکری به ذهنش رسید،سریع شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد پشیمان شد که تماس گرفته،اما دیر شده بود. صدای خسته و نگران کمیل در گوشش پیچید: ــ الو سمانه خانم سمانه که در بد وضعیتی گیر افتاده بود آرام گفت: ــ سلام،خوب هستید ــ خوبم ممنون شما خوب هستید؟اتفاقی افتاده ــ نه نه اتفاقی نیفتاده ــ خب خداروشکر سمانه سکوت کرد ،نمی دانست چه بگوید،محکم بر پیشانی اش کوبید، و در دل به خودش غر می زد که چرا به او زنگ زده بود. ــ چیزی شده؟ ــ نه نه،چطور بگم آخه ــ راحت باشید بگید چی شده. ــ مثل اینکه دایی و محسن خیلی برای مامانم بد توضیح دادن دستگیر شدنِ منو، ــ خب؟ ــ مامانم نمیزاره برم بیرون ــ خوب کاری میکنه سمانه که اصلا فکر نمی کرد کمیل همچین جوابی بدهد،حیرت زده پرسید: ــ یعنی چی؟ ــ یعنی که نباید برید بیرون سمانه عصبی گفت: ــ متوجه هستید دارید چی میگید؟من به خاطر چند نفر که هنوز دستگیر نشدن باید تو خونه زندانی بشم کمیل نفس عمیقی کشید تا حرفی نزد که سمانه ناراحت شود. ــ هرجور راحتید‌،زنگ زدید اینو گفتید منم جوابمو گفتم ــ اصلا تقصیر من بود که تماس گرفتم .خداحافظ * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─
*🌹 * نیم ساعت از تماسش با کمیل می گذشت ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود خیره بود،و با پایش بر زمین ضربه می زدو آرام زیر لب غر میزد: ــ نرنم بیرون از خونه،نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم،من احمق نباید زنگ میزدم با صدای آیفون خودش را برای بحث مجددی اینبار با پدرش آماده کرد،اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت. ــ سلام عشقم ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ــ اومدم بدزدمت بریم دور دور سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد. ــ خاله هم اومده؟ ــ نه ــ چرا؟ ــ دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد ــ چی میگی تو ــ بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور روی تخت نشست و ادامه داد: ــ آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن و بلند زد زیر خنده،سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی مه کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت. ــ بی مزه ــ تو که اماده ای،چادرتو فقط سرت کن ــ وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟ ــ نه بخدا،کمیل الان بیرون منتظره سمانه در جایش خشک شده بود ،باورش نمی شد که کمیل به دنبال او آمده،او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود... می خواست کمی ناز کند و بگوید که نمی آید اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند و برودند،سریع به طرف چادرش رفت،اما یا یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت: ــ وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون صغری شروع کرد به خندیدن: ــ وای سمانه اینهو دخترا پونزده ساله گفتی،نگران نباش بسپارش به داداشم. صغری بلند شد و به طرف در رفت: ــ من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خووستگاریم جواب منفی می دادی دیگه بهت سلام هم نمی کردم،بدبخت داداشم،من بیرونم تا آماده بشی صغری از اتاق خارج شد،سمانه احساس کرد دیگرنایی برای ایستادن ندارد سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت. قضیه خواستگاری را فراموش کرده بود،حرف های آن شب کمیل در سرش می پیچید وسمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یادآوری درخواست کمیل فشرده شد،احساس بدی نسبت به کمیل بر قلبش رخنه انداخت. دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع اماده شود،متوجه شد برای پشیمانی دیر شده... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─
#امام_مهدى (علیه السلام) فرمودند: یا مَن أظهَرَ الجَمیلَ و سَتَرَ القَبیحَ یا مَن لَم یُؤاخِذ بِالجَریرَهِ و لَم یَهتِکِ السِّترَ یا عَظیمَ المَنِّ یا کَریمَ الصَّفحِ یا حَسَنَ التَّجاوُزِ؛ اى آنکه [کار] زیبا را آشکار میکند و [کار] زشت را میپوشاند! اى آنکه بر بدکارى مؤاخذه نمیکند و پرده نمیدرد ! اى آنکه منّتش بزرگ و چشم پوشىاش کریمانه و گذشتش نیکو است ! [ بحار الأنوار ، ج ۵۱ ، ص ۳۰۴ ] #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #سلام_امام_زمانم @shah_beyt1398
شرط ورود در جمع ، است و اگر این شرط را داری ، چه تفاوتی می کند که چیست و چیست . روز و یاد و خاطره را گرامی می داریم . شادی روح و و 🏴 @shah_beyt1398 🏴
1_107262373.mp3
3.05M
🎶 با چشمان بسته بشنوید جنگ می آمد ... تا مردان ِ مرد را بیازماید #دفاع_مقدس ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @shah_beyt1398 ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سقایِ علمدارت قسم ما پای پیمانیم... #نواهای_اربعینی #اربعین #شهید
* 🌹 .امیــــری.زاده* فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده. سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید،از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند،فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی یا لبخند ندارد. با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت ،با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد،زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن. در یکی زا الاچیق های چوبی نشستند،اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت: ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکلات داغ میچسبه،من رفتم بگیرم سریع از آن ها دور شد،کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو همراهی می کرد،اما الان فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند،نگاهش را به سمانه ،دوخت که به یک بوته خیره شده بود ولی می توانست حدس بزند ذهنش درگیر چیز دیگری بود،زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شد: ــ واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما صحبتی داشتم سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند ،که موفق هم شد، سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد،آرام گفت: ــ ممنون ،بفرمایید کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میتوانست سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود. ــ در مورد تماس امروزتون ــ من نباید زنگ میزدم،اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار نمیشه از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت: ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟از این موضوع فقط من خبر دارم،پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی مه میتونه به شما کمک کنه من هستم . سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.اینبار کمیل ملایم ادامه داد. ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا بردو ادامه داد: * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
* 🌹 * ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم،برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم،نگا کنید سمانه خانم،میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید ،این درست،اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند،یا سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه یعنی ممکنه... سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند. ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد. صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زه زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت،سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند. کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد ، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد،با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت..... کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست با ان مانتوی شیک و مارکش دید که به طرفشان می آمد،صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد،ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد،سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند. بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند. با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمانه از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برو‌د،پشیمان برگشت،با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که نقصیری نداشته بود. به سمتشان برگشت و گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،‌‌بیاید داخل صغری لبخند غمگینی زد و گفت: ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد در را بست و به در تکیه ‌‌داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد،چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید،بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
* 🌹 * روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود. از ماشین پیاده شد. ــ خداحافظ داداش ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد ــ خودم میام ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم ــ میگی دیگه سمانه؟ ــ چشم میخوای اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم محسن خندید و گفت: ــ نمیخواد برو ــ خداحافظ ــ بسلامت عزیزم سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود. با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد. دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند. از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯@roman20mazhabi ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─