eitaa logo
کافه رمان
3 دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
0 فایل
به جمع خانوادگی ما خوش آمدید اینجا قراره خوش بگذرونیم😊 رمان ها تخیلی هست و حقیقت ندارد ما کارمون طبق قوانین و تابع ایتا هست تولد کانالمون:۱۴۰۳/۴/۳۰
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام،من ادمین گمنام هستم. هرروز با کمک اون یکی ادمین یه پارت براتون میزاریم. یه پارت من مینویسم یه پارت اون ادمین، نوبتی نوبتی.
خلاصه میگم: یه کانال با کلی رمان های جالب و باحال😉 https://eitaa.com/KafeRoman بزن رو پیوستن که گم مون نکنی.
به نام خدای گل های زیبا سلام،من ادمین خادم الرضا هستم
اسم رمان:
[این رمان کاملا یک داستان معمولی و غیر واقعی است] بزارید قبل هر چیز خودم رو معرفی کنم. من سعید ام و 15 سالمه. و با پدر و مادرم و برادر کوچیکترم حمید توی یه خونه ی معمولی زندگی میکنیم. من عاشق ماجراجویی هستم و البته یکمم ترسو😕
-1 با صدای سرو صدا از خواب پاشدم... یه نگاه به ساعت کردم ⏰ نزدیکای ۹ بود. آروم بلند شدم و از تخت اومدم پایین. یه نگاه تو آینه کردم و از اتاق اومدم بیرون. دیدم مامان بابام دارن یه سری از وسایلاشون رو جمع میکنن، انگار میخواستن برن مسافرت، ولی الان؟؟!🙄 _چه عجب! بالاخره آقا بیدار شد😏 +سلام... _علیک سلام +چیزی شده؟کجا میرین؟ _بعداً توضیح میدم. +خب یعنی چی بعداً میگم؟ _الان وقت نیست کامل توضیح بدم. +من که از این حرفا تون چیزی نفهمیدم😕 _ببین، راستش یه کاری پیش اومده من و مامانت قراره برای چند روزی از اینجا بریم. +پس حمید چی؟ _این چه سؤالیه که میپرسی؟خب معلومه دیگه! اونم همینجا پیشت میمونه. +پیش من؟ _ آره خب... ناراحتی؟ +ناراحت؟! نه بابا همینجوری پرسیدم مـــــدتـــی بـــــعد: _خب دیگه، ماباید بریم. +آخرشم نگفتید کجا میرین😕 _گفتم که؛ یه مشکلی پیش اومده، الانم باید بریم. ایشالا برگشتیم توضیح میدیم. کاری نداری؟ +نه... _خدافظ +خدافظ😕 ادامه دارد...
روزی یه پارت براتون میزاریم.
فردا نوبت ادمین خادم الرضا هست که پارت بعد رو بزاره.
به نام خدای گل های زیبا💐🌹 سلام،امروز نوبت من هست که پارت رو براتون بزارم امیدوارم که دوست داشته باشید
-2 وقتی که مامان بابام از خونه بیرون رفتند با خودم گفتم: یعنی که چی،اینا هیچ وقت مسافرت یهویی نداشتتد و همیشه هم برای مسافرتی که قرار بود برن از چند روز قبل برنامه ریزی میکردند. پدرو مادرم دارن یه چیزی و ازم پنهان میکنند.🤔 مدتی بعد: _حمید:چته؟ +هیچی _یعنی که چی هیچی من الان ۱۰ دقیقه هس که اینجا وایسادم و دارم نگات میکنم تو،تو فکری اونوقت میگی هیچی +تو میدونی مامان و بابا برای چی تنها رفتند؟ آخه این اولین باری هس که بدون ما رفتن مسافرت _آخی دلتنگشون شدی؟😉 تازه نیم ساعته که رفتن بچه ننه +نه دلتنگشون نشدم درضمن بچه ننه هم خودتی😒 با این حمید یه کلام حرف هم نمیشه زد.من فقط میخواستم ببینم چرا تنها رفتن همین. باخودم آروم گفتم: بلاخره که از کارشون سر در میارم ادامه دارد....
اد گمنام جان امروز نوبت شما بود که پارت از رمان بزارید
سلام،امروز دوتا پارت میزاریم.
-3 {روز بعد از مسافرت:} هرچی از دیروز تا الان فکر کردم عقلم به جایی نرسید،دیگه خسته شده بودم😕 همینجور رو تخت نشسته بودم که یهو حمید اومد تو. _حمید: هه! چی شده؟ حوصلت سر رفته؟😏 +باز تو بدون اجازه سر تو مثله.... _مثل چی؟ (حرفمو خوردم) + باز تو سرتو انداختی پایین اومدی تو😒 _راحت باش، بگو مثل چی😒 +هیچی بابا، ببخشید... _یه بار دیگه بگو🙃 +چیو؟ _همین که الان گفتی،ببخشید رو😛 +تازه گیا خیلی داری پرو میشی ها😠 برو بیرون. _ای بابا!! اعصاب مَصاب نداری ها! +گفتم بیرون😡 _باشه باباا😒 حمید رفت بیرون، اما یه ثانیه نگذشت که دوباره اومد تو🙄 _حمید: فکر نکن حواسم به کارا و رفتارات نیستا! +به چه کاری؟ _همین با خودت حرف زدنات، اون از دیروز بعد از رفتن مامان و بابا،اینم از الان.کلّی وقته پشت در وایسادم صداتو میشنوم. +تو خیلی بیخود کردی که انقدر فضولی میکنی، بعدش هم کارای من به تو ربطی نداره، فهمیدی؟؟ _اصلا هرکاری میخوای بکن، بی اعصاب😒 اینو گفت و رفت بیرون. ادامه دارد...
-4 مدتی بعد: از اتاق اومدم بیرون دیدم حمید روی مبلِ جلوی تلویزیون نشسته و داره فیلم میبینه،رفتم پیشش نشستم و به خاطر رفتار بدم ازش معذرت خواهی کردم. بهش گفتم: منو به خاطر رفتار بدی که باهات داشتم ببخشید،عصبانی بودم. _حمید:خوشحالم که به کار بدت پی بردی +رو بهت دادم پرو نشو😒 _این پرویت نیست من فقط واقعیت رو بهت گفتم +کم کم داری عصبانیم میکنیا😤 _خیله خوب بابا +حالا شد راستی حمید،مامان بابا به تلفن خونه زنگ زدن که به ما خبر بدن که رسیدیم؟🤔 _نه +نه؟؟ مامان بابا ۱ روزه رفتن مثلا مسافرت،زنگ نزدن،اونوقت تو با خیال راحت نشستی و نفس عمیق میکشی؟اره؟😡 _خوب باید چی کار میکردم هان؟ تو اخلاق مامان بابا رو نمیدونی چه جوریه؟ +اخه اینم شد جواب؟ ادامه دارد....
-5 بحث کردن با حمید هیچ فایده ای نداشت، بلند شدم که برم تو آشپزخونه که یهو تلفن خونه به صدا در اومد... باعجله رفتم سمت تلفن که یهو محکم خوردم به حمید. _سعید: ای باباااا... حواستو جمع کن. +حمید:تو خودت چرا حواست جمع نیست؟؟ _خیلی پرو شدی ها!! برو بشین خودم جواب میدم. +برو بابا... سعید: اینو گفت و خیلی سریع گوشی رو برداشت. با عصبانیت رفتم رو مبل نشستم. _ حمید: الو... +الو سلام _سلام... شما؟ +آقای سهیلی؟؟ _پسرشم سعید: کیه؟؟ حمید: نمیدونم سعید: خودم بلند شدم و گوشی رو از دستش کشیدم. سعید: الو؟ الو؟ +آقای سهیلی؟ _بله بفرمایید پسرشون هستم. +متاسفانه مثل اینکه برای پدرومادر تون اتفاقی افتاده و الان بیمارس... سعید: نمیدونم چرا یهو صداش هی آروم و آرومتر میشد... خونه داشت دور سرم میچرخید... صدای حمید رو شنیدم که داشت میگفت: سعید چیشد؟ کیه؟ انگار همه جا داشت سیاه و تار میشد... دیگه چیزی نفهمیدم... ادامه دارد...
فردا نوبت ادمین خادم الرضا هست
به نام خدای گل های زیبا سلام،اینم لینک ناشناس مشترک منو ادمین گمنام https://nazarbazi.timefriend.net/17222376170607 نظرتون رو در مورد رمان بگین
-6 _حمید:خب خدارو شکر هوش اومدی دیگه کم کم داشتم نگر... (سعید پرید بین حرفم)😔 +مامان بابا _مامان بابا چی اون خانمه چی گفت که تو اینجوری شدی؟ (خواستم پاشم برم بیمارستان تنهایی،که حمید نزاشت)😔 +اون خانم پرستار،خانم کمال گفت برای پدرو مادرتون اتفاقی افتاده😞 _یا خدا...یعنی چی شده چه اتفاقی افتاده؟ +حمید بیا بریم بیمارستان ببینیم چی شده؟🙏 _با این حال خرابت کجا میخوای بری هان؟😡 +حمید چقدر تو بیخیالی..پدر مادری که انقدر زحمت مون رو کشیدند تا ما رو به این سن رسوندند الان به کمک ما نیاز دارند اینو میفهمی؟😔😡 _با حرف هایی که سعید بهم زد کمی تو فکر فرو رفتم🤔 سعید یالا کاراتو بکن منم زنگ بزنم به آژانس،سری خودمون رو به بیمارستان برسونیم. راستی آدرس بیمارستان رو تو داری؟ +آره الکی که اسم پرستار رو نمیدونم که.... این همون بیمارستانیه که مامان بزرگ پارسال حالش بد شد بردیمش بیمارستان... _حمید:آهان،یادم اومد. +خب پس بلند شو لباس بپوش بریم. ادامه دارد...
فردا نوبت اد گمنام هس
فردا یه پارت میزارم اما ادامه فعالیت بعد از ده تایی شدن، کانال رو تبلیغ کنید زیاد شیم.
-7 مدتی بعد: _سعید: رسیدیم بیمارستان. +پرستار: آقای سعید سهیلی؟ _بله خودم هستم، پدر و مادرم کجان؟؟ +متاسفانه.... دیر رسیدید. _چی؟!مگه چیزی شده؟؟😧 _پدرومادرتون خیلی حالشون بد بود. متاسفانه طاقت نیاوردن. +سعید: پرستار اینو گفت و رفت. خیلی تعجب کرده بودم، اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم. برگشتم دیدم حمید چند قدم عقب وایساده. +حمید: چی... چی شده؟؟ یعنی مامان بابا... من اصلا تو شوک بودم و نمیدونستم چی باید بهش بگم...حمید برگشت عقب و رفت. سرم داشت گیج میرفت،نشستم رو صندلی که یهو یه صدایی شنیدم. برگشتم دیدم حمید افتاده رو زمین. سریع رفتم بالا سرش دیدم بیهوش شده بود. چند تا از پرستار ها اومدن بردنش و بهش یه سِرُم زدن. خیلی ترسیده بودم، این وسط فقط حمید رو کم داشتم. از پرستار حالش رو پرسیدم. +نگران نباشین،فقط یه شوک عصبی بهشون وارد شده. مدتی بعد: چشاش رو آروم باز کرد. +چیشده؟ من چرا اینجا خوابیدم؟ _هیچی داداش، نگران نباش. ادامه دارد...
🔥🔥🔥 ثبت نام برای چادر رایگان در بزرگترین تولیدی چادر مشکی و بزرگترین کانال فروشگاهی ایتا 🎁🎁🎁 ««حجاب الزهرا»» 🌸اهدا چادر مشکی رایگان جهت ثبت نام روی لینک زیر ضربه بزنید 👇 https://eitaa.com/hejab_alzahra