eitaa logo
تربیت کودکان
452 دنبال‌کننده
23 عکس
5 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
* 🌹 * آنقدر دویده بود که نفس کشیدن برایش سخت شده بود،نفس نفس می زد ،گلویش میسوخت،پاهایش درد می کرد اما آن مرد خیلی ریلکس پشت سرش می امد و همین آرامش او را بیشتر به وحشت می انداخت. الان دیگر مطمئن شده بود که یک مزاحمت ساده نبود،کم کم یاد حرف های کمیل افتاد،سریع گوشی اش را درآورد ،و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش در حالی که می دوید شماره را گرفت. ** کمیل در جلسه مهمی بود،با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد،این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند آنقدر مهم و حساس بود،که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند. صفحه ی گوشی کمیل روشن شد اما کمیل بدون هیچ توجه ای یه توضیحاتش ادامه داد،احساس بدی داشت اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد. چرخید و از میز برگه ای برداشت تا نشان دهد که چشمش به اسم روی صفحه افتاد،با دیدن اسم سمانه ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت۱۰را نشان می داد خیره شد،ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست ،عذرخواهی کرد و سریع دکمه سبز را لمس کرد و گوشی را بروی گوشش گذاشت. ــ الو جوابی جز نفس زدن نشنید،با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست . از جمع فاصله گرفت و ارام گفت: ــ الو سمانه خانم جوابی نشنید اینبار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما با هم جوابی نشنید. میخواست دوباره صدایش بزند اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت: ــ گرفتمت و جیغ بلند سمانه که با التماس صدایش می کرد قلبش فشرده شد: ــ کــــمــــیـــل کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد: ــ سمانه خانم،سمانه باتوم جواب بده الو همه با تعجب به کمیل خیره شده بودند،امیرعلی سریع به طرفش امد و گفت: ــچی شده کیل با داد گفت: ــ سریع رد تماسو بزن سریع امیرعلی سریع به طرف لپ تاپش رفت ،کمیل دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد ،غیر صداهای جیغ سمانه چیز دیگری نمی شنید،دیگرتسلطی بر خودش نداشت،سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید و خطاب به امیرعلی فریاد زد: ــ چی شد؟ امیرعلی سریع به سمتش دوید و کنارش روی صندلی نشست . ــ حرکت کن پیداش کردم کمیل پایش را تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد که ماشین با صدای بدی از جایش کنده شد. کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد: ــ دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟ ــ آروم باش کمیل ــ چطور آروم باشم،چطور؟؟ فریادهای خشمگین کمیل، اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انداخته بود،بارش باران اوضاع جاده ها را خراب تر کرده بود،کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
* 🌹 * به محض رسیدن کمیل بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید. چند نفری را کنار زد ،با دیدن دختری که صورتش را با دستانش پوشانده و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدن ،کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد: ــ سمانه سمانه که از ترس بدنش میلرزید و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود ،با شنیدن صدای آشنایی سریع سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل ،یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد. کمیل حرفی نزد اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند، امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود و از آنها در مورد اتفاق میپرسید. چند نفر هم هنوز کنارشون ایستاده اند و به او و سمانه خیره شده بودند. سمانه با هق هق زمزمه کرد:توروخدا بهشون بگو از اینجا برن کمیل که متوجه حرف سمانه نشده بود و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود،تا می خواست بپرسد منظورش چیست،متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد،حدس می زد که سمانه از حضورشون معذب است. ــ اینجا جمع نشید چند نفری رفتن اما پسر جوانی همانجا ایستاد و خیره به سمانه نگاه می کرد،کمیل با اخم بلند شد و گفت: ــ برو دیگه،به چی اینجوری خیره شدی ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم کمیل عصبی به سمتش رفت که بازویش کشیده شد،به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش کمیل،الان وقتش نیست،سمانه خانم الان ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد ،انداخت،استغرالله ای زیر لب گفت و دستش را کشید. امیرعلی روبه پسره گفت: ــ برو آقا پسر برو شر به پا نکن پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد ترجیح داد که برود. ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد چه اتفاقی افتاده از سمانه خانم بپرس که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره تا کمیل میخواست چیزی بگوید ،صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد: ــ بزارید بره،اون فقط کمکم کرد امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت ،کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را آزاد کنند،امیرعلی سری تکان داد و از آن ها دور شد،کمیل بار دیگر جلوی پاهای سمانه زانو زد‌،دلش می خواست که الان سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد،بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند،اما نمی توانست بپرسد. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯@roman20mazhabi ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─  
* 🌹 * نفس عمیقی کشید و گفت: ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟ سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت : ــ الان برمیگردم نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغو لصحبت با گوشی بود رفت،امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت: ــ جانم ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین بهاشه داره میاد دنبالم ــ حتما؟ ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یا دردودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکن یا سرش داد نزن ــ برو بچه به من مشاوره میدی امیرعلی خندید و گفت ــ بروداداش ،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی کمیل ناراحت سری تکان داد و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت. امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،می دانست این یک ساعت برایش چقدر عذاب آور بود،تا وقتی که به سمانه برسند شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،با صدای بوقی نگاهش به ماشین سفیدش ،که نگار با لبخند پست فرمون نشسته بود،خودش را برای چند لحظه به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش،همسرش،اینطور به دست یه عده آسیب ببیند او را دیوانه می کرد ،استغفرالله زیر لب گفت و با لبخندی به سمت ماشین رفت. صدایی جز گریه های آرام سمانه صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند فرمون را محکم بین دستانش فشرد،به خانه نزدیک شده بودن،ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون ــ اما .. ــ لطفا اینبار حرف گوش بدید لطفا سمانه سری تکان داد و گوشی را از کیفش بیرون اورد،ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین روی صفحه افتاده بود،تماس های بی پاسخ زیادی از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،شماره مادرش را گرفت ،بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید ــ سلام مامان خوبم ــ... ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید ــ.... ــ الان با آقا کمیلم ــ... ــ با صغری داریم میریم خونه خاله ،امشبم میمونم خونشون ــ.... ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی ــ .... ــ خداحافظ سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته ،نداشت،می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته بازخواست میکند،اما این ها اصلا مهم نبود،الان او فقط کمی احساس آرامش و امنیت می خواست. به خانه رسیده بودند کمیل با ریموت در را باز کرد و وارد خانه شدند،سمانه در را باز کرد تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند. ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت اینطور میشه که باهم اومدیم. سمانه سری تکان داد و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد اما با دیدن سمانه نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد: ــ چرا جیغ میزنی دختر * سمیه خانم برای سمانه و کمیل شام کشید ،بعد صرف شام سمانه و صغری شب بخیری گفتند و به اتاق رفتند،کمیل گوشی اش را برداشت و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید: ــ الو * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 پیروزی در راه است! 🔻رابطه اربعین و ظهور از نظر امام (ره)...
💠امام محمدباقر(علیه السلام): 🔴خُذو‌ کَلِمَةً طَیِّبَةً مِمَّن قالَها،و اِن لَم یعمَل بِها🔅 🔷سخن طیّب و پاکیزه را از هر که بگوید فرا گیرید،اگر چه گوینده به آن عمل نکند🌸 📚تُحَفُ العُقول/ص۲۹۱
✨برای آمدنت انتظار کافی نیست دعا و اشک و دل بی قرار کافی نیست خودت دعا کن ای نازنین که برگردی دعای این همه شب زنده دار کافی نیست #صاحب_الزمان 💚 #صلوات 🍃 ♡التماس دعا♡
عُمْری بُوَدْ کِه #گُوُشِه نِشیِنِ مُحَبَتَمْ! این گُوشِهِ را بِه وُسعَتِ عالَمْ نمیدَهَمْ... #ارباب_حسین #اربعین #حدیث #سلام_امام_زمانم
* 🌹 * ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم ــ این چه حرفیه کمیل ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل بالا بوده و اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین،اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش،همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه،اونم چند بار بوق میزنه و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه و حرکت میکنه امیرعلی سکوت کرد،می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود اما باید گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل سکوت را بین آن دو را شکسته بود. امیرعلی آرام صدایش کرد که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود: ــ کمیل ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی ــ باشه باشه،آروم باش آروم باش ـچطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند ــ آروم داد نزن،خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم ـ فکر میکردم آزادش کنم ،دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی ــ بهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن ــ یاعلی ــ علی یارت تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد. به سمتش آمد،سلامی کرد. ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت : ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد ـ چرا اینقدر به در نگاه میکنید ـ ممکنه خاله بیاد ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت: ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم،الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی نیست ؟؟ کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت : ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد: ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما نمیخواید باور کنید سمانه با عصبانیت گفت: ــ بسه * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯@kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
📚 ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ، ﺍﯼ ﻫﯿﭻ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﺑﺮ ﻫﯿﭻ ﻣﭙﯿﭻ . ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﭼﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﺎﻗﯽ؟ ﻣﻬﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ ..
🌹🌹🌹❤️❤️🌹🌹🌹 _ *رنگ عوض نکن میخوری زمین،اینو از برگای پاییز یاد گرفتم!* _
👋مشاوره : 🎓فرزند _ پروری : #گفتن پدر و مادر عزیز لطفا دقت داشته باشید 👈نه گفتن بچه‌ها بى‌ادبى نيست بلكه شروع خودمراقبتى است. اجازه بديم كه بچه‌ها نه بگن.اگر بچه هادرکودکی اجازه نه گفتن نداشته باشند،درنوجوانی بسیارآسیب پذیرخواهند شد. ♻️ کانال تربیت فرزند همراه ما باشید ✒ ●▬▬▬๑ تربیت کودک ๑▬▬▬● ★☆★ @tarbiyat_kodak ★☆★ مطالب ویژه بیشتر👆