eitaa logo
تربیت کودکان
451 دنبال‌کننده
23 عکس
5 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
* 🌹 * روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود. از ماشین پیاده شد. ــ خداحافظ داداش ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد ــ خودم میام ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم ــ میگی دیگه سمانه؟ ــ چشم میخوای اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم محسن خندید و گفت: ــ نمیخواد برو ــ خداحافظ ــ بسلامت عزیزم سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود. با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد. دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند. از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯@roman20mazhabi ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─  
آیت الله (ره) : به حدی در برابر دیدن نامحرم کف نفس کرده بودم ، که هر موقع در برابر نامحرم قرار می گرفتم ، چشمانم خود به خود بسته می شد.
* 🌹 * می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده مشامش را پر کرد ناخوداگاه نفس عمیقی کشید،بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت که کمی قدم بزند،هوا تاریک شده بود،دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در محوطه بودند،آرام قدم می زد ،از دانشگاه خارج شد ،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند. به اتوبوسی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد،خیابان خلوت بود،روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد،قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود،با پا به آب ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی. باد ملایمی می وزید و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند،نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را برجانش می انداختند،هر از گاهی ماشینی از کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی بر تنش می نشست،نمی دانست این موقعیت ترسناک بود یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،صدای ماشینی که آرام آرام به دنبال او می آمد استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،به قدم هایش سرعت بخشید که ماشین همزمان با او کمی سرعتش را بیشتر کرد،دیگر مطمئن شد که این ماشین به دنبال او است،می دانست چند پسر مزاحم هستند ،نمیخواست با آن ها درگیر شود،برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود. با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند. به ایستگاه اتوبوس رسید ،اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ،پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترس و اضطراب میلرزیدند، با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد،صدای باز شدن در ماشین و دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا 💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯@kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
* 🌹 * آنقدر دویده بود که نفس کشیدن برایش سخت شده بود،نفس نفس می زد ،گلویش میسوخت،پاهایش درد می کرد اما آن مرد خیلی ریلکس پشت سرش می امد و همین آرامش او را بیشتر به وحشت می انداخت. الان دیگر مطمئن شده بود که یک مزاحمت ساده نبود،کم کم یاد حرف های کمیل افتاد،سریع گوشی اش را درآورد ،و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش در حالی که می دوید شماره را گرفت. ** کمیل در جلسه مهمی بود،با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد،این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند آنقدر مهم و حساس بود،که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند. صفحه ی گوشی کمیل روشن شد اما کمیل بدون هیچ توجه ای یه توضیحاتش ادامه داد،احساس بدی داشت اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد. چرخید و از میز برگه ای برداشت تا نشان دهد که چشمش به اسم روی صفحه افتاد،با دیدن اسم سمانه ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت۱۰را نشان می داد خیره شد،ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست ،عذرخواهی کرد و سریع دکمه سبز را لمس کرد و گوشی را بروی گوشش گذاشت. ــ الو جوابی جز نفس زدن نشنید،با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست . از جمع فاصله گرفت و ارام گفت: ــ الو سمانه خانم جوابی نشنید اینبار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما با هم جوابی نشنید. میخواست دوباره صدایش بزند اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت: ــ گرفتمت و جیغ بلند سمانه که با التماس صدایش می کرد قلبش فشرده شد: ــ کــــمــــیـــل کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد: ــ سمانه خانم،سمانه باتوم جواب بده الو همه با تعجب به کمیل خیره شده بودند،امیرعلی سریع به طرفش امد و گفت: ــچی شده کیل با داد گفت: ــ سریع رد تماسو بزن سریع امیرعلی سریع به طرف لپ تاپش رفت ،کمیل دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد ،غیر صداهای جیغ سمانه چیز دیگری نمی شنید،دیگرتسلطی بر خودش نداشت،سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید و خطاب به امیرعلی فریاد زد: ــ چی شد؟ امیرعلی سریع به سمتش دوید و کنارش روی صندلی نشست . ــ حرکت کن پیداش کردم کمیل پایش را تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد که ماشین با صدای بدی از جایش کنده شد. کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد: ــ دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟ ــ آروم باش کمیل ــ چطور آروم باشم،چطور؟؟ فریادهای خشمگین کمیل، اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انداخته بود،بارش باران اوضاع جاده ها را خراب تر کرده بود،کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
* 🌹 * به محض رسیدن کمیل بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید. چند نفری را کنار زد ،با دیدن دختری که صورتش را با دستانش پوشانده و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدن ،کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد: ــ سمانه سمانه که از ترس بدنش میلرزید و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود ،با شنیدن صدای آشنایی سریع سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل ،یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد. کمیل حرفی نزد اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند، امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود و از آنها در مورد اتفاق میپرسید. چند نفر هم هنوز کنارشون ایستاده اند و به او و سمانه خیره شده بودند. سمانه با هق هق زمزمه کرد:توروخدا بهشون بگو از اینجا برن کمیل که متوجه حرف سمانه نشده بود و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود،تا می خواست بپرسد منظورش چیست،متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد،حدس می زد که سمانه از حضورشون معذب است. ــ اینجا جمع نشید چند نفری رفتن اما پسر جوانی همانجا ایستاد و خیره به سمانه نگاه می کرد،کمیل با اخم بلند شد و گفت: ــ برو دیگه،به چی اینجوری خیره شدی ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم کمیل عصبی به سمتش رفت که بازویش کشیده شد،به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش کمیل،الان وقتش نیست،سمانه خانم الان ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد ،انداخت،استغرالله ای زیر لب گفت و دستش را کشید. امیرعلی روبه پسره گفت: ــ برو آقا پسر برو شر به پا نکن پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد ترجیح داد که برود. ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد چه اتفاقی افتاده از سمانه خانم بپرس که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره تا کمیل میخواست چیزی بگوید ،صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد: ــ بزارید بره،اون فقط کمکم کرد امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت ،کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را آزاد کنند،امیرعلی سری تکان داد و از آن ها دور شد،کمیل بار دیگر جلوی پاهای سمانه زانو زد‌،دلش می خواست که الان سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد،بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند،اما نمی توانست بپرسد. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯@roman20mazhabi ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─  
* 🌹 * نفس عمیقی کشید و گفت: ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟ سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت : ــ الان برمیگردم نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغو لصحبت با گوشی بود رفت،امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت: ــ جانم ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین بهاشه داره میاد دنبالم ــ حتما؟ ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یا دردودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکن یا سرش داد نزن ــ برو بچه به من مشاوره میدی امیرعلی خندید و گفت ــ بروداداش ،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی کمیل ناراحت سری تکان داد و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت. امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،می دانست این یک ساعت برایش چقدر عذاب آور بود،تا وقتی که به سمانه برسند شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،با صدای بوقی نگاهش به ماشین سفیدش ،که نگار با لبخند پست فرمون نشسته بود،خودش را برای چند لحظه به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش،همسرش،اینطور به دست یه عده آسیب ببیند او را دیوانه می کرد ،استغفرالله زیر لب گفت و با لبخندی به سمت ماشین رفت. صدایی جز گریه های آرام سمانه صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند فرمون را محکم بین دستانش فشرد،به خانه نزدیک شده بودن،ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون ــ اما .. ــ لطفا اینبار حرف گوش بدید لطفا سمانه سری تکان داد و گوشی را از کیفش بیرون اورد،ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین روی صفحه افتاده بود،تماس های بی پاسخ زیادی از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،شماره مادرش را گرفت ،بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید ــ سلام مامان خوبم ــ... ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید ــ.... ــ الان با آقا کمیلم ــ... ــ با صغری داریم میریم خونه خاله ،امشبم میمونم خونشون ــ.... ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی ــ .... ــ خداحافظ سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته ،نداشت،می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته بازخواست میکند،اما این ها اصلا مهم نبود،الان او فقط کمی احساس آرامش و امنیت می خواست. به خانه رسیده بودند کمیل با ریموت در را باز کرد و وارد خانه شدند،سمانه در را باز کرد تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند. ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت اینطور میشه که باهم اومدیم. سمانه سری تکان داد و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد اما با دیدن سمانه نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد: ــ چرا جیغ میزنی دختر * سمیه خانم برای سمانه و کمیل شام کشید ،بعد صرف شام سمانه و صغری شب بخیری گفتند و به اتاق رفتند،کمیل گوشی اش را برداشت و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید: ــ الو * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯ @kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 پیروزی در راه است! 🔻رابطه اربعین و ظهور از نظر امام (ره)...
💠امام محمدباقر(علیه السلام): 🔴خُذو‌ کَلِمَةً طَیِّبَةً مِمَّن قالَها،و اِن لَم یعمَل بِها🔅 🔷سخن طیّب و پاکیزه را از هر که بگوید فرا گیرید،اگر چه گوینده به آن عمل نکند🌸 📚تُحَفُ العُقول/ص۲۹۱
✨برای آمدنت انتظار کافی نیست دعا و اشک و دل بی قرار کافی نیست خودت دعا کن ای نازنین که برگردی دعای این همه شب زنده دار کافی نیست #صاحب_الزمان 💚 #صلوات 🍃 ♡التماس دعا♡
عُمْری بُوَدْ کِه #گُوُشِه نِشیِنِ مُحَبَتَمْ! این گُوشِهِ را بِه وُسعَتِ عالَمْ نمیدَهَمْ... #ارباب_حسین #اربعین #حدیث #سلام_امام_زمانم
* 🌹 * ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم ــ این چه حرفیه کمیل ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل بالا بوده و اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین،اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش،همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه،اونم چند بار بوق میزنه و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه و حرکت میکنه امیرعلی سکوت کرد،می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود اما باید گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل سکوت را بین آن دو را شکسته بود. امیرعلی آرام صدایش کرد که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود: ــ کمیل ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی ــ باشه باشه،آروم باش آروم باش ـچطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند ــ آروم داد نزن،خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم ـ فکر میکردم آزادش کنم ،دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی ــ بهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن ــ یاعلی ــ علی یارت تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد. به سمتش آمد،سلامی کرد. ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت : ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد ـ چرا اینقدر به در نگاه میکنید ـ ممکنه خاله بیاد ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت: ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم،الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی نیست ؟؟ کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت : ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد: ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما نمیخواید باور کنید سمانه با عصبانیت گفت: ــ بسه * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯@kaferoman ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ 
📚 ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ، ﺍﯼ ﻫﯿﭻ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﺑﺮ ﻫﯿﭻ ﻣﭙﯿﭻ . ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﭼﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﺎﻗﯽ؟ ﻣﻬﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ ..
🌹🌹🌹❤️❤️🌹🌹🌹 _ *رنگ عوض نکن میخوری زمین،اینو از برگای پاییز یاد گرفتم!* _
👋مشاوره : 🎓فرزند _ پروری : #گفتن پدر و مادر عزیز لطفا دقت داشته باشید 👈نه گفتن بچه‌ها بى‌ادبى نيست بلكه شروع خودمراقبتى است. اجازه بديم كه بچه‌ها نه بگن.اگر بچه هادرکودکی اجازه نه گفتن نداشته باشند،درنوجوانی بسیارآسیب پذیرخواهند شد. ♻️ کانال تربیت فرزند همراه ما باشید ✒ ●▬▬▬๑ تربیت کودک ๑▬▬▬● ★☆★ @tarbiyat_kodak ★☆★ مطالب ویژه بیشتر👆
هدایت شده از شعرووالپیپر
کلیپ کوتاه ۲مگابایتی مذهبی https://eitaa.com/m1380h کلیپ های مذهبی متفاوت و بروز
✅غذاهای مغز به تقویت مغز بچه کمک کند علاوه بر آن باعث خوب کار کردن مغز، و و کودکان می شود 1⃣. ماهی قزل آلا (یک سالگی) 2⃣. تخم مرغ(زرده از هشت ماهگی) 3⃣. کره بادام زمینی(یک سالگی) 4⃣. غلات سبوس دار(هفت ماهگی) 5⃣. جو یا بلغور جو دوسر(هفت ماهگی) 6⃣.توت(یک سالگی) 7⃣. لوبیا(نه ماهگی) 8⃣.سبزیجات رنگارنگ( هشت ماهگی) 9⃣. شیر و ماست(یک سالگی) 0⃣1⃣. گوشت( هفت ماهگی)
💢روانشناسان تماشای بیش از۳۰دقیقه مداوم تلویزیون تا سن ۶ سالگی را برای کودک مناسب نمی‌دانند به این خاطر که این امر توانمندی‌های مغزی او را به شدت پایین می‌آورد
💜💙💚💛❤💛💚💙💜 ⭕با چه بازیهایی کمرویی فرزندمان را درمان کنیم؟ ✅ضبط صدا : با فرزندتان حرف بزنید یا کتاب بخوانید، می‌توانید حتی نمایشنامه‌ای را اجرا کنید و در همین حال صدایتان را با تلفن همراه ضبط کنید و بعداً گوش دهید. شنیدن صدای خود می‌تواند باعث شناخت ضعف‌ها، برطرف کردن آنها و بالا رفتن اعتماد به نفس کودک برای صحبت در جمع شود. ✅اجرای پانتومیم : یک کلمه یا مفهوم را انتخاب کنید و با اجرای پانتومیم سعی کنید آن را به دیگران بفهمانید. از کودکتان بخواهید با حرکات دست‌ها و بدن، این مفهوم را انتقال دهد. با این کار، او می‌آموزد که از بدنش برای برقراری ارتباط استفاده کند و مهارت‌های کافی را برای تقویت زبان بدن یاد می‌گیرد. ✅خاطره گویی : شب‌ها در جمع خانواده، به جای آنکه هر کدام مشغول گوشی تلفن همراه یا تلویزیون باشید، به صحبت کردن با هم بپردازید. بهترین کار این است که خاطره بازی کنید. هر کدام یکی از خاطرات خوبتان را در جمع تعریف کنید یا اگر خاطره ای به ذهنتان نمی‌رسد، مسابقه شعر خواندن یا قصه خوانی بگذارید. 💕💞💓💗💖💗💓💞💕
‌چرا تا داد نزنم فرزندم به حرفم گوش نمیکنه؟؟😞😞😞 والد از کودک می‌خواهد؛ کاری را در همان لحظه انجام دهد!! و کودک یا آنرا به تعویق می‌اندازد یا اصلا انجام نمی‌دهد. و والد این‌بار با صدایی بلندتر آنرا تکرار می‌کند و ممکن است عصبانی شده؛ تند و پرخاشگرانه باشد. در این فرآیند کودک چه چیزی یاد میگیرد؟ تا زمانی که مامان یا بابا عصبانی نشده و داد نزده؛ میتونم کاری که میگه رو انجام ندم و اتفاقی نمی افته نتیجه آن: ✔️در مرحله اول خواسته‌های والدین رد می‌شود. ✔️ تا والدین دادنزنند ، حرفشان عملی نمی‌شود. ✔️ محیط خانه متشنج می‌شود. راه حل:👇👇👇 1⃣درخواست‌هایتان را با شیوه‌های منطقی بگویید 2⃣ به کودک زمان بدهید ، مثلا بگویید تا ده دقیقه دیگه تلویزیون را خاموش کن، یااا تا یک ربع دیگه، که عقربه بزرگ به عدد شش رسید بیا غذات رو بخور. 3⃣ برای درخواست از کودک کنار او بروید نه اینکه از آشپزخانه فریاد بزنید. 🌹🌹🌹💫💫💫💫💫🌹🌹
🤧اگر بینی‌کودکتان به دلیل سرماخوردگی کیپ شده، قبل از خواب یک پیاز کنار تخت قرار دهید 👌 👨‍⚕محققان بر این باورند که این روش برای روان شدن آب بینی بسیار مفید است ؛ سولفوری که در وجود دارد بلغم و مایعات درون بینی را بیرون میکشد 🤧اگر کودک شما سرما خورده اما بلغم درون بینی او غلیظ شده و مانع تنفسش میشود، میتوان از پیاز برای شل کردن آن بدون هیچ اثر جانبی ناخوشایندی کمک گرفت
🔑بهترین زمان خرید موبایل برای کودکان و قوانین ⭕️در عصر حاضر دست هر کودکی یک گوشی یا تبلت می بینیم. به جای اینکه بچه ها با دوستانشان بازی های سنتی مثل قایم موشک و خاله بازی را انجام دهند، سرشان در گوشی است و بازی های اندروید را انجام می دهند. اما به نظر شما بهترین زمان خرید موبایل برای کودکان چیست ⁉️ و وقتی برایشان گوشی خریدیم باید چه قوانینی را برای آنها بگذاریم ⁉️ 🔆اول از همه شما خودتان باید الگوی خوبی برای فرزندانتان باشید، یعنی دائما با گوشی یا تبلت سرگرم نباشید و وقت تان را صرف خانواده کنید. سعی کنید برای کودکان خیلی زود موبایل نخرید، وقتی هم که خریدید قوانینی را برای او بگذارید تا استفاده بیش از حد یا اشتباه از گوشی موبایل نداشته باشند. ♻️ استفاده از تلفن همراه برای کودکان خطرات و مضراتی مانند خطرات جسمی و خطرات روحی روانی همچون وابستگی شدید(اعتیاد) به تلفن همراه، ناتوانی در برقراری ارتباط با دیگران، افسردگی و اضطراب در کودکان، تحریک‌پذیری بیشتر و کاهش اعتماد به نفس را همراه دارد. یکی دیگر از مضرات گوشی موبایل برای بچه ها ، مشکلات بینایی است.👀 زمان خرید موبایل زیر سن مدرسه برای کودک گوشی یا تبلت نخرید گوشی های موبایل برای کودکان خطرات زیادی دارد. یکی از مضرات گوشی موبایل اشعه های مضر است که به آنها آسیب رسانده و خطر ابتلا به سرطان ها را در کودکان افزایش می دهند. همچنین استفاده بیش از حد از موبایل یا تبلت، فرآیند های ذهنی کودکتان به تاخیر می اندازد. با استفاده از گوشی دیگر کودکان تمایلی به بازی و برقراری ارتباط با دیگران ندارند و روابط عمومی شان هم ضعیف تر می شود. همچنین به این ترتیب دایره واژگانی کودک کاهش پیدا کرده و هوش هیجانی و اجتماعی اش رشد خوبی نمی کند. با استفاده از گوشی کودکان نشاط و سر زندگی اش شان کم شده و همچنین دچار اضافه وزن می شوند. همچنین استفاده بیش از حد از گوشی موبایل در همه سنین مخصوصا سنین زیر مدرسه باعث ضعف شدید چشم می شود و کودک باید از همان بچگی عینک بزند. حتی ممکنست با مدرسه رفتن چشمش ضعیف تر هم شود. یکی دیگر از مضرات گوشی برای کودکان اختلال خواب است. استفاده زیاد از تلفن همراه باعث می شود ساعت طبیعی بدن دچار اختلال شده و این امر برای سلامت جسم و روح کودک خطرناک است. خواب خوب ، یکی از عوامل رشد کودکان به شمار می آید. از هر ۵ نفر، ۴ نفر از نوجوانان قبل از خواب به کار با گوشی پرداخته و حتی در هنگام خواب نیز آن را از خود جدا نمی کنند و در کنار خود قرار می دهند. سعی کنید قبل از ورود آنها به مدرسه هرگز برایشان گوشی یا تبلت نخرید. در هنگام مدرسه هم اگر نیاز به تماس با او ندارید فعلا برایش گوشی نخرید. مگر اینکه کودک به کلاس های گوناگون برود، شما زمان زیادی را از کودک دور باشید و لازم باشد با او تماس بگیرید. در این موارد میتوانید گوشی خود یا خواهر برادرش را برای دو سه ساعت به او بدهید که قابل دسترس باشد. این استفاده مشترک باعث می شود که فقط زمان مشخصی را از آن استفاده کند نه به طور دائم و به سالم نگه داشتن آن هم توجه کنند. نمی شود یک قاعده ی ثابت برای همه کودکان در نظر گرفت ولی به طور متوسط بهترین زمان خرید موبایل برای کودکتان حداقل ۱۳،۱۴ سالگی خواهد بود. خیلی ها هم دوران دبیرستان یا حتی زمان ورود دانشگاه را پیشنهاد می کنند. چون گوشی موبایل مضرات خیلی زیادی مثل اشعه، منزوی شدن، وارد محیط های اجتماعی بد شدن، دیدن فیلم های بد و … را دارد که هر چه بچه از آن دورتر باشد بهتر است. برخی از والدین برای استفاده از موبایل برای فرزندان خود محدودیت تعیین می‌کنند و مثلا فقط دو ساعت موبایل در اختیار او قرار می‌دهند. برخی از والدین از اینکه تا قبل از سن 12 تا 17 سالگی برای فرزند خود موبایل تهیه کنند، اکراه دارند. برخی از خانواده‌ها از اینکه موبایل در اختیار فرزند خود قرار دهند می‌ترسند زیرا هراس دارند مبادا باعث انحراف او بشود. والدین نباید به فرزندان دبستانی یا دوره راهنمایی خود موبایل بدهند زیرا با این کار این آزادی را به آنها می‌دهند که وارد شبکه‌های اجتماعی آنلاین شوند. یا متاسفانه با دوستان نامناسب ارتباط های مخفیانه داشته باشند. ولی خب اکثرا می گویند بهترین سن برای خرید موبایل برای فرزندان، حداقل دوره دبیرستان است. چون دختر و پسر در این سن دیگر کودک نیستند و می‌توانند تا حدی خوب را از بد تشخیص دهند. البته لازمه این امر آن است که پدر و مادر با ارائه مشورت های دقیق به فرزندشان او را همراهی کنند.
زیاد شدن شیر مادر 👈اوّلین غذای مادر بعد از زایمان و تا آخر دوران شیردهی، رُطَب و خرمای تازه است و همچنین بعد از وعده‌های غذائی هفت عدد خرما بخورد. مادر به همراه غذا سبزی ریحان و سبزی پونه بخورد.
يكي از راههاي ساده و در عين حال بسيار مهم در شكل گيري اعتماد به نفس كودك، تماشاي بازي او است. سعی کنید روزانه چند دقيقه را به تماشاي بازي يا ساير فعاليت هاي كودك خود اختصاص دهيد.
اگر با فرزند خود به خرید می روید و او اصرار به خرید چیزی  کرد، هیچگاه به او نگویید:«پول نداریم، نمی تونیم این رو بخریم». بهترین برخورد این است که به فرزند خود بگویید انقدر می توانیم هزینه کنیم، یا امروز این را می توانی بخری. با بیان جملات مثبت در حالی که به فرزندان خود امنیت مالی می دهید، انتخاب هایشان را نیز محدود می کنید. گفتن کلماتی نظیر:«نمی تونیم»،«پول نداریم»، «لازم نداری»، بار منفی زیادی دارد و روی ضمیر ناخود آگاه کودک تاثیر زیادی می گذارد و باعث عدم امنیت مالی و استرس در کودکان می شود.