کـودکـان آمـر 💫بچـه هـای مهـربان💫
#امر_به_معروف #سلام_کردن وقتی به کلاس وارد میشویم باید سلام کنیم #کودکان_آمر #آمر_کوچولو_تربیت_
#داستان
#کودکانه
#داستان_کودکانه
#سلام_کردن
#بخش_اول
بچههای گلم!
سلام یکی از نامهای خداست که برای همه سلامتی میاره. بچه ها سلام کردن به همدیگه و بزرگترها خیلی اهمیت داره.. کافیه بگید و سلام کردن رو یاد بگیرید و بدونید که در همیشه و هر جا سلام کردن باعث دوستی و مودت میشه.
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
مینا خیلی خجالتی بود و هر وقت با مادرش به میهمونی میرفت یا پشت مادرش قایم میشد و یا از اول تا آخر میهمونی یه گوشه مینشست و نه با کسی حرف میزد و نه چیزی میخورد. حتی با بچه های دیگه بازی هم نمیکرد و هر وقت هم کسی به خونه اونا میومد ، مینا میدوید و تو اتاقش قایم میشد و کم کم مینا بزرگتر شد و باید به مهدکودک میرفت.
اون روز صبح ، مادر مینا لباس قشنگی به تنش کرد و یه روسری قشنگ و گلدار هم براش آورد و دست مینا رو گرفت و به مهدکودک برد. بچه ها مشغول بازی بودن و میخندیدن و شاد بودن اما مینا یه گوشه ساکت و تنها ایستاده بود. خانم مربی اومد و با مهربونی بچه ها رو صدا زد تا با هم به کلاس برن ، بچه ها با سر و صدا و خوشحالی به سمت کلاس رفتن اما کسی از مینا برای رفتن به کلاس دعوت نکرد.
مینا خیلی ناراحت شده بود و فکر میکرد که هیچ کس دوسش نداره که یه دفعه متوجه شد خانم مربی کنارش ایستادست. مینا سرش رو بلند کرد و خانم مربی رو دید ، خانم مربی گفت: دخترم ، چرا این جا ایستادی؟ مینا که خجالت میکشید ، جوابی نداد. خانم مربی لبخندی زد و پرسید: از این که تنها موندی ناراحتی؟ مینا فقط سرش رو تکون داد اما جوابی نداد. خانم مربی گفت: خوب اگه میخوای تنها نمونی باید با بقیه بچه ها حرف بزنی. مینا زیر لب جواب داد: خجالت میکشم. خانم مربی با مهربونی گفت: کارای خوب که خجالت نداره ، آدم باید از انجام کارای بد خجالت بکشه و حرف زدن و بازی کردن با بچه ها کار خوبیه.
مینا گفت: آخه چه جوری؟ من که از اول با بچه ها حرف نزدم ، چطوری حرف بزنم؟ خانم مربی گفت: با یه کلید. مینا که خیلی تعجب کرده بود..
#ادامه_دارد
#امر_به_معروف
🌸🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸🌸
#کودکان_آمر #آمر_کوچولو_تربیت_کنیم
┏━━ ⭐️🌙 ━━━┓
@Koodakan_Amer
┗━━ ⭐️🌙 ━━
🌸🌿در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید🌿🌸
📚#داستان
#شهادت_امام_باقر_علیه_السلام
📖حالا که فقیر شده ام
📌#قسمت_اول
اَسود خجالت می کشید😥 پیش✨امام باقر علیه السلام برود و بگوید: «من فقیر و محتاجم. آیا به کسی که شیعه ی شماست، کمک نمی کنید؟»😞
او چکمه هایش👞 را پوشید. خورجین کوچکش را برداشت. دستاری سیاه دور سر خود بست و از این کوچه به آن کوچه ی مدینه رفت تا به در🚪 خانه ی امام پنجم شیعیان رسید. اَسود با خودش فکر کرد: «من که فقیر نبودم! وضع زندگی ام خوب بود و به خاطر سفارش امامان عزیزم، خیلی هم دست بخشش داشتم؛ اما حالا...
اَسود آرام آرام گریه کرد😢 دل او پر از غم و غصه بود: «اما حالا آن دوستان و آشنایان، آن مردمی که زمانی از من کمک می گرفتند، به من توجهی ندارند!» در همان لحظه، سه مرد اسب سوار🐎 به اسود رسیدند. هر سه به او سلام کردند✋ و فوری از کنارش رد شدند. آن سه نفر وقتی می رفتند، حرف هایی به هم زدند که اسود نشنيد. بیچاره اَسود... هنوز پیر نشده به گدایی افتاده. خب پول و ثروت💰به آدم وفا نمی کند. زمانی با زندگی ما دوست است و یک وقتی هم ما را بیچاره می کند. کاش سکه ای توی دستش می انداختیم، تا برای شامِ شب خانواده اش چندتا نان🥖🍞 تهیه کند. اَسود در زد، خدمت کار امام باقر علیه السلام در را باز کرد: «سلام من آمده ام تا با امام پنجم شیعیان دیدار کنم.» مرد خدمت کار، اَسود را به اتاقی برد که امام باقر عليه السلام در آنجا بود. انگار امام می دانست که قرار است اَسود به دیدنش برود؛ چون با خوشحالی☺️ جلو رفت، با او دیده بوسی کرد 😚و حالش را پرسید...
#ادامه_دارد
#کودکان_آمر #آمر_کوچولو_تربیت_کنیم
@Kodakan_Amer
#محرم_مهدوی
#داستان_زندگی_مسلم_ابن_عقیل
📌قسمت اول
زمانی که که دوازده هزار نامه✉️ از طرف کوفیان به دست امام حسین رسید، ایشون تصمیم گرفت به نامههای اونها پاسخ بده. به خاطر همین، نمایندهای از طرف خودش برای بررسی اوضاع به کوفه فرستاد.
مسلمبنعقیل، عموزاده و شوهرخواهر خودش کسی بودکه به عنوان نماینده به کوفه فرستاده شد.
اون موقع حاکم یزید بود! یزید به همه گفته بود باید باهاش بیعت کنن و دست دوستی بدن🤝
توی شهر کوفه آدمهایی زندگی میکردن که اصلا دوست نداشتن هر چی یزید👿 میگه گوش کنن؛ آخه یزید اصلا انسان درست و خوبی نبود. اونا دوست داشتن با امام حسین بیعت کنن🤝 چون میدونستن ایشون انسان پاک و شریفه😇
پس، آدمای شهر کوفه دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن برای امام حسین نامه✉️ بنویسن و ازش بخوان که بیان و با ایشون بیعت کنن.🤝
این خبر به گوش بزرگان شهر رسید و اونها هم اومدن و نامه✉️ رو امضا کردن. اینطور شد که مردم کوفه نامه نوشتن✉️ و برای امام حسین فرستادن تا ایشون بیاد و اونا رو از دست یزید نجات بده و خودش حاکم بشه.😊
وقتی اون همه نامه✉️ به دست امام حسین رسید، امام تصمیم گرفتند اول کسی رو برای بررسی اوضاع بفرستن. امام حسین هم برای این کار، نیاز به یک فرد مطمئن و هم شجاع داشت، و اون کسی نبود جز مسلمبنعقیل!😌
مسلم جوونی قوی، شجاع، مؤمن و البته پسرعموی امام حسین بود.💚
امام حسین برای مردم کوفه نامه✉️ نوشت و توی اون نامه گفته بود: من برادر، پسرعمو و مطمئنترین فرد خانوادهام رو، به سوی شما میفرستم. او برای من خواهد نوشت که نظر شما چیه. اگر میخواین با من دوستی کنین، با مسلم بیعت کنین🤝 نامه✉️ رو به دست مسلم سپرد و او را روانه کوفه کرد.
خلاصه…چند روز و چند شب مسلم توی راه بود تا اینکه به کوفه رسید.
تو کوفه مسلم همون کاری رو کرد که امام حسین گفته بود. رفت به خونهی یکی از آدمهای مهمِ کوفه که با خانواده پیامبر دوست بود😊
مردم به اون خونه میاومدن تا مسلم رو ببینن و نامهی✉️ امام حسین رو بشنون. مسلم براشون نامه رو میخوند و میگفت که اگر امام حسین بیاد، چه کار میکنه. مردم هم گوش میدادن و خیلیهاشون با مسلم دست میدادن 🤝و میگفتن ما میخوایم امام حسین، حاکم و راهنمای ما باشه.
هر روز تعداد بیعتکنندگان بیشتر و بیشتر میشد، تا حدی که تعدادشون به چند هزار نفر رسیده بود😇
مسلم هم که دید این همه آدم با امام حسین بیعت کردند، نامهای نوشت✉️ که حقیقت داره که کوفیان دلشون با ایشونه و آماده حمایت و بیعت از ایشون هستند.😊
#ادامه_دارد
#کودکان_آمر #آمر_کوچولو_تربیت_کنیم
┏━━ 🏴🌙 ━━━┓
@Koodakan_Amer
┗━━ 🏴🌙 ━━
🖤🥀در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید🥀🖤
کـودکـان آمـر 💫بچـه هـای مهـربان💫
#محرم_مهدوی #داستان_زندگی_مسلم_ابن_عقیل 📌قسمت اول زمانی که که دوازده هزار نامه✉️ از طرف کوفیان به
#محرم_مهدوی
#داستان_زندگی_مسلم_ابن_عقیل
📌قسمت دوم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت، ولی یزید حاکم کوفه 👑 حاضر نبود به جای خودش امام حسین بیاد و حاکم بشه😏 برای همین ابنزیاد رو فرستاد بره کوفه.
ابنزیاد👿 از طرف یزید مأمور شد که بره کوفه و نذاره امام حسین پاش به کوفه برسه.😔
ابنزیاد و پدرش کسانی بودن که هرجا شورش میشد و مردم اعتراضی داشتن، ماموران رو میفرستادن تا معترضین رو ساکتشون کنه🤫 برای همین بود که خیلیها حتی از اسمش هم میترسیدن🤭
ابنزیاد به کوفه رسید و اولین کاری که میخواست بکنه این بود که مسلم رو پیدا کنه و سرش رو از بدنش جدا کنه.😨
مسلم که میدونست دیگه اون خونه امن نیست و همین الانه که ماموران ابنزیاد بیان سراغش😣 سریع از اون خونه بیرون رفت و توی خونهی یه نفر دیگه از دوستانِ امام حسین علیه السلام پنهان شد. اسم اون دوستِ امام حسین "هانی" بود؛ پیرمرد مهربونی که عاشق پیامبر و خانوادهش بود.😍
ابنزیاد👿 هر چی دنبال مسلم گشت، پیداش نکرد، ولی دست رو دست نذاشت و مامورهاشو فرستاد توی شهر تا یکییکی بزرگان شهر رو پیدا کنن و بهشون بگن اگر با مسلم بیعت کنن🤝 و بخوان با امام حسین علیه السلام دوست بشن و به یزید😈 اعتراض کنن، هم اونا رو میکشه، هم خانوادههاشونو!😦
با این تهدیدها، بزرگان کوفه حسابی ترسیدن و این طوری بود که مردم کوفه موندن وسط یه دوراهی. از یه طرف به مسلم قولِ بیعت داده بودن🤝 و از طرف دیگه از ابنزیاد 👿میترسیدند.😦
ابنزیاد شروع کرد به تهدید و ترسوندن مردم. 😲به اونها گفت یزید یه سپاه بزرگ فرستاده و به زودی میرسه به شهر شما و هرکدومتون رو که طرفدار امام حسین💚 باشین رو میکشه.😬 ابنزیاد حتی هانی رو هم دستگیر کرد و برد.😦
مسلم وقتی دید اوضاع کوفه بهم ریخته و احتمال هم میداد که الان حتما امام حسین نامه✉️ را دیده و همراه زن و بچه و یارانش به سمت کوفه میآد😔
تصمیم گرفت همراه مردم کوفه، قیام کنه✊ و ابنزیاد👿 رو فراری بده. مسلم به مردم خبر داد که توی مسجد🕌 جمع بشن، تا از اونجا برن کاخ ابنزیاد 😈و از شهر بندازنش بیرون😊
چهار هزار نفر اومدن به سمت مسجد🕌 و اونجا جمع شدن. مسلم براشون حرف زد و گفت حالا که شما برای امام حسین نامه✉️ نوشتین که بیاد، بیاین کمک کنین از شر این ابنزیاد ملعون👿 راحت شیم تا وقتی امام مییاد، مشکلی نداشته باشه😊
مسلم، رو به قبله ایستاد و شروع کرد به نماز خوندن. اون چهار هزار نفر هم پشت سرش ایستادن که نماز بخون، اما… .
#ادامه_دارد
#کودکان_آمر #آمر_کوچولو_تربیت_کنیم
┏━━ 🏴🌙 ━━━┓
@Koodakan_Amer
┗━━ 🏴🌙 ━━
🖤🥀در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید🥀🖤
#داستانک
"همسایه واحد بغلی!"
🔸قسمت اول
🐌🥦🐌🥦🐌🥦🐌
🌺🌱امروز 🌤ترنم خیلی کلافه شد.خانواده👨👩👧👦 ترنم آپارتمان🏢 نشین بودند.ترنم به همراه پدر مادر و خواهربرادرش در یک آپارتمان 🏢شلوغ زندگی می کرد که هیچ کس مراعات حال همسایه اش را نمی کرد.هر روز یک ماجرا داشتند.یک روز🌤 از مگس های سطل آشغال🗑 همسایه که همیشه بیرون از واحدشان میگذاشتند در امان نبودند
🌺🌱یک روز 🌤هم از خراب شدن آسانسور توسط بچه های👶👧 همسایه دیگر که آسانسور را با وسایل شهربازی🎡🎢 اشتباه گرفته بودند و اسباب بازیشان 🏓🎣شده بود آسایش نداشت.
🌺🌱یک شب از صدای جاروبرقی همسایه طبقه بالایی که تازه ۱۲شب هوس جارو زدن می کرد.الان هم ترنم حسابی دیرش شده بود و کلافه بود.آقای بی ملاحظه همسایه ماشینش🚘 را درست جلوی ماشین🚙 بابای ترنم پارک کرده بود و بابا 👱♂نمیتوانست ماشین را از پارک در بیاورد❗️
🌺🌱بابا👱♂ از ترنم عصبانی تر😡 بود.ترنم به بابا پیشنهاد داد که دوتایی بروند و ماشین🚘 را لگد مال👣 کنند تا صدای 🔊آژیر ماشین🚙 همسایه در بیاید و صاحبش بیاید پایین.اما هر چه به در و پیکر ماشین🚘 کوبیدند صدایی 🔊در نیامد و تازه فهمیدند🤔 ماشین دزدگیر ندارد❗️
🌺🌱در این لحظه ترنم چشمش 👁به جلوی شیشه ماشین🚘 افتاد که یک کاغذ 🔖بود و یک شماره موبایل در آن قرار داشت و پایینش نوشته بود در صورت مزاحمت تماس بگیرید.🙂🙃
🌺🌱ترنم شماره را به بابا 👱♂نشان داد.بابا هم فوری به شماره زنگ زد و وقتی که صاحب ماشین🚙 گوشی را برداشت شروع کرد به حرف های تیز و تند زدن🌶.صاحب ماشین 🚙بعد از چند دقیقه سر و کله اش پیداشد.😊
🌺🌱ترنم انتظار داشت یک سبیل کلفت بی ادب بیاید پایین اما اینطور نبود.😊😉صاحب ماشین🚘 معذرت خواهی کرد که ماشین را اینطور پارک کرده.پدر👱♂ ترنم که هنوز عصبانی 😡بود گفت آخه مرد حسابی چرا اینجا پارک کردی❗️جای دیگه نبود⁉️
🌺🌱صاحب ماشین🚘 که خیلی مودب نشان می داد عصبانیت😡 پدر ترنم را نادیده گرفت و به آرامی گفت آقا دیشب 🌛که از بیرون برگشتیم، یکی از همسایه ها 🏢مهمان شهرستان داشت و کلی ماشین 🚙🚗🚘جای پارک ما پارک شده بود.ماشینو مجبور شدم 😟بذارم جلوی ماشین شما و یه شماره تماس بذارم تا مزاحمت نباشه...😊😆
🌺🌱بابای👱♂ ترنم که انگار هنوز عصبانی😡 بود گفت...
🐌🥦🐌🥦🐌🥦🐌
🌸سرکارخانم هاشمی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••
#امام_زمان مهربانم هرلحظه منتظراومدنتون هستم😍
#ادامه_دارد
#کودکان_آمر #آمر_کوچولو_تربیت_کنیم
┏━━ 👼🌙 ━━━┓
@Koodakan_Amer
┗━━ 👼🌙 ━━
🌻🍃در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید🍃🌻
2⃣ـ
🦋🦋🦋
خانم فاطمه بنت حزام از یک خانواده ی خیلی شجاع بود .🦋🦋🦋
او خانمی بسیار مهربون وفادار بودند 🌸😍
🦋🦋🦋
وقتی خواستند وارد خانه ی مولا علی علیه السلام بشوند
گفتند باید از حضرت زینب سلاماللهعلیها اجازه بگیرند🌹 و بعداز اجازه ی ایشون وارد خانه شدند.🌹
🦋🦋🦋
بانو فاطمه چون هم نام با مادر امام حسن وامام حسین علیهمالسلام بودند از امام علی علیهالسلام درخواست کردند که یک نام دیگه ای برای ایشون انتخاب کنند تا بچه ها با شنيدن نام فاطمه ناراحت نشوند.💚❤️💚
مولا علی جون هم اسمشون رو گذاشتن ام البنین یعنی مادر پسرها❤️❤️❤️💚
#داستان_حضرت_امالبنین
#ام_البنین
#ادامه_دارد
═❁๑❄️๑☃๑❄️๑❁═
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
3⃣ـ
🦋🦋🌸🦋🦋
خانم ام البنین چهار تا پسر به دنیا آوردند،😍 یکی از این پسرها «حضرت عباس» بود که از همه پسرها بزرگتر هم بود؛🦋 سه تا برادر کوچکترش هم «عبدلله»، «عثمان» و «جعفر» نام داشتند.🦋
خانم امالبنین جون،
به فرزندان حضرت فاطمه سلام الله علیها احترام زیادی می گذاشتند🦋🌸
به پسرهای خودش هم همیشه میگفت به حسن و حسین و خواهراشون احترام بذارن؛
🌸🌸🌸
🦋 مثلا وقتی سر سفره مینشستن و امالبنین میخواست برای هرکس غذا بکشه، اول برای برای بچههای حضرت فاطمه غذا میکشید!
🌸🌸🌸
بچههای حضرت ام البنین هم که با بچههای حضرت فاطمه برادر و خواهر بودن، 💚به جای اینکه مثلا صداشون کنن داداش یا خواهر، اونها رو خیلی با احترام صدا میکردن؛ 💚
💚مثلا حضرت عباس امام حسین را همیشه «آقای من!» صدا میکرد.
با این که خیلی باهم صمیمی بودند💚، ولی اونقدر مودبانه رفتار میکرد که حتی ایشان رو به اسم هم صدا نمیکرد.💚
#داستان_حضرت_امالبنین
#ام_البنین
#مادر_ادب
#ادامه_دارد...
═❁๑❄️๑☃๑❄️๑❁═
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
#داستان
#میلاد_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
قسمت اول:
✨مادرجان! داری گریه می کنی؟
من مجبورم الآن هم مثل هر زمانی که در کنار مادر پیرم هستم، صدایم را بلند کنم و با داد🗣 به او چیزی بگویم؛ چون گوش هایش👂کر است:
درست است که فقیرم؛ اما هیچ غم و غصه ای ندارم. هیچ غم و غصه و اندوهی😊مادر پیرم که قد همه ی دنیا دوستش دارم💜دست های لاغر و پوستی اش را به هم می مالد و با صدای ضعیف و نازکی می گوید: «چه می گویی پسرجان؟ تو دیگر فقیر نیستی. تو حالا ثروتمند هستی، ثروت مند!»😍من به اطرافم نگاه می کنم، خانه ی ما از همه ی خانه های محله یمان کوچکتر است. فقط دوتا اتاق دارد؛ دوتا اتاق کوچک! ما فرش نداریم. به جایش حصیر کهنه داریم؛ حصیری که از جنس نی های نرم نیزار است. اسباب و اثاثیه ی مان هم کم است. خورد و خوراک مان🍵 هم خیلی کم است! من نه زن دارم، نه بچه؛ فقط این مادر پیر را دارم که نه می تواند راه برود ونه می تواند غذا بخورد، او جسم استخوانی کوچکی دارد و همیشه توی گهواره ی چوبی می خوابد. فقط دلم خوش است که گاهی برایم حرف می زند☺️
من دوباره با صدای بلند می گویم: «مادر عزیزم! غصه نخور.🌟امام حسن علیه السلام ما را از یاد نمی برد. مادرم می گوید: «پسرم! از این به بعد، هیچ وقت نگو فقير هستی. تو حالا در مدینه، مرد ثروتمندی هستی؛ چون نوه ی عزیز محمد صلی الله علیه و آله با تو دوست شده...
#ادامه_دارد
═❁๑🌺๑✨๑🌺๑❁═
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
#داستان
سوره #عصر
#بخش _اول
بهروز و صادق دو دوست بودند. و همیشه با اسباب بازی های هم بازی میکردن و اصلا با هم دعوا نمی کردند.
یکروز که صادق به خونه بهروز اومده بود و داشتند با هم پلیس بازی میکردن، ماشین پلیس بهروز از دست صادق افتاد و یه تیکه اش شکست. ولی صادق عمدا ماشین بهروز رو نشکسته نبود. و نمیدونست باید چکار کنه؟!!! خجالت می کشید به بهروز بگه من ماشین پلیست رو شکستم.
برای همین سریع گفت: من دیگه خسته شدم و میخوام برم خونه مون!
ولی بهروز که هنوز دوست داشت بازی کنه, گفت: ما که هنوز بازی نکردیم! یک کم دیگه بازی کنیم بعد برو...
همون موقع بهروز یکدفعه متوجه شد که دیگه ماشین پلیسش آژیر نمی کشه و شکسته! و به صادق گفت: تو ماشین منو شکستی!
صادق گفت: نه! من ؟ نه! اصلا!
بهروز گفت: ماشین من دست تو بود، تو اونو شکستی! و شروع کرد به گریه کردن و داد و هوار کشیدن!
مامان بهروز که صدای گریه و داد و فریاد بهروز رو شنید، اومد ببینه چی شده!
مامان گفت: بچه ها! چه اتفاقی افتاده؟!
بهروز گفت: من دیگه با صادق قهرم! صادق ماشین پلیس منو شکسته!
صادق هم برای اینکه ثابت کنه که شکستن ماشین کار اون نبوده، قسم خورد که ماشین بهروز رو نشکسته!
ولی بچه ها ، صادق میدونست که داره به دروغ قسم میخوره! و به دروغ قسم خوردن کار خیلی بدیه!
مامان بهروز گفت: بچه های گلم! این که گریه و داد و هوار نداره که!
اگه قول بدین بچه های خوبی باشین و گریه نکنین، دو تا ماشین خوشگل براتون میخرم.
بچه ها با خوشحالی گفتند: باشه! چشم!
بعد مامان گفت: بهروز ، مامان! سوره عصر رو بخون ببینم!
بهروز شروع کرد به خوندن:
بسم الله الرحمن الرحیم
والعصر* ان الانسان لفی خسر* الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصو بالصبر
مامان گفت:...
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
کـودکـان آمـر 💫بچـه هـای مهـربان💫
#داستان سوره #عصر #بخش _اول بهروز و صادق دو دوست بودند. و همیشه با اسباب بازی های هم بازی میکردن و
#داستان
سوره #عصر
#بخش _دوم
مامان گفت: خب بچه ها میدونید که والعصر یعنی چه؟
بچه ها گفتند: نه ، نمیدونیم!
مامان گفت: خدا در این سوره به زمان قسم خورده! حالا میدونید چرا؟
چون زمان خیلی مهمه، و خدا به چیزهای مهم قسم میخوره!
مامان دوباره پرسید: بچه ها میدونید چرا زمان مهمه؟
بچه ها باز نگاه به هم کردن و جوابی ندادند.
مامان گفت : چون ما در طول زندگیمون (عمرمون) میتونیم کارهای خوب زیادی انجام بدیم!خب کارهای خوب مثل چی؟
بهروز گفت: مثل سلام کردن.
صادق گفت: مثل به مامان و بابا کمک کردن!
بهروز گفت: مثل قرآن خوندن
صادق گفت: عه عه مثل مثل ...
مامان گفت: کارخوب مثل : بازی کردن شما بچه ها , کار خوب مثل : آشتی کردن, کارخوب مثل: صبر کردن، راست گفتن ...
خب صادق: میدونی معنی اسمت چیه: صادق گفت: بله خاله! یعنی راستگو!
مامان گفت: آفرین صادق جان! حالا بچه ها بگید ببینم کارهای بد مثل چی؟
صادق فوری گفت: مثل دروغ گفتن!
بهروز گفت: مثل شکستن اسباب بازی
مامان گفت: بچه ها قسم دروغ خوردن چی؟
بچه ها با هم گفتن: کار بدیه!
مامان گفت: بچه ها ما نباید برای هر چیزی قسم بخوریم! بچه ها! خدا حواسش به همه ما هست و هر کاری انجام بدیم و هر حرفی بزنیم، راست باشه یا دروغ باشه ، خدا می بینه! خدابه ما انسانها فرصت میده که کارهای خوب بکنیم! و هرکی از فرصت های عمرش خوب استفاده نکنه لفی خسر میشه و ضرر میکنه!
بچه ها! خدا توی سوره عصر گفته فقط آدمهای مؤمن و خوب و درستکار که به دیگران هم سفارش میکنند خوب باشند و افرادی که صبر میکنند ، ضرر نمی کنند!
بچه ها! ما نباید برای هر چیزی گریه کنیم، با هم دعوا کنیم و قهر کنیم...
باید صبر کنیم.
مامان...
#ادامه_دارد
═❁๑🌼๑🍁๑🌼๑❁═
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🇮🇷━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🇮🇷━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲