ماهیگیران شنبه ۳.aac
4.01M
📚 #قصه_شب 1⃣6⃣
🌸ماهیگیران شنبه ۳🌸
🧕قصه گو :خانم فلاح
🔺مناسب سن ۴تا ۱۲
📌هدف قصه: آشنایی با مفهوم امر به معروف در قالب قصه
🪴🍄🪴🍄🪴🍄
...وقتی سموئیل و یارانش بالای دیوار رفتن تا ببینم مردم چه چیزی و تماشا میکنن ،با صحنه ی عجیبی رو برو شدن اونها دیدن که همه ی مردم تبدیل به میمون شدن.
بعد از اینکه آدم های خوب از شهر خارج شده بودن عذاب خداوند نازل شده بود .ماهیگیران و کسایی که نسبت به کار های بد اونها بی تفاوت بودن گرفتار عذاب شده بودند و تبدیل به میمون شده بودن...
ادامه قصه...✅
═❁๑🏴๑🕯๑🏴๑❁═
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━🥀🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━🥀🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
نباید کسی رو مسخره کنیم - @mer30tv.mp3
4.03M
#قصه_شب
نباید کسی رو مسخره کنیم❗️
═❁๑🏴๑🕯๑🏴๑❁═
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━🥀🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━🥀🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
چی از همه واجب تره؟! ۲.aac
5.58M
📚 #قصه_شب 2⃣6⃣
🌸چی از همه واجب تره؟🌸
🧕قصه گو :خانم مقدم
🔹مناسب سن ۴تا ۱۲
هدف قصه: تقدم واجبات بر مستحبات
🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃
ابراهیم🧑🏼🦱 تند تند لباسهاش رو پوشید به طرف در دوید .مادر 🧕🏼صدا زد: ابراهیم جان برای ظهر دوتا نون🫓 هم بخر. ابراهیم همونطور که به بیرون میدوید 🏃🏼گفت: فکر نکنم وقت بشه بگیرم.
اسماعیل👦🏽 بره.اسماعیل برادر کوچک ابراهیم بود.
ابراهیم با سرعت به طرف حسینیه🕌 دوید. جلوی در دوستش محسن🧑🏻 را دید .پرسید: محسن مجلس شروع شد؟! محسن گفت: همین الان شروع شد.ابراهیم با عجله رفت تو .........
✅ ادامه قصه.....
❁๑🍂๑🌼๑🍂๑❁
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
یادآوران معروف.aac
8.59M
📚 #قصه_شب 3⃣6⃣
🌸من هم یادآور معروفم🌸
🧕قصه گو :خانم مقدم
🔺مناسب سن ۴تا ۱۲
📌هدف قصه: آشنایی با معروف
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دختر و پسرای گلم
امیدوارم هرجا که هستید حالتون خوبه خوب باشه.
امشب یه قصه خیلی قشنگ داریم به نام من هم یادآور معروفم....
فقط چند روز مونده بود تا محرم.
مانی و دوستاش که عضو گروه فرهنگی مدرسه بودند،ریسه ها و تزئینات عید غدیر رواز توی سالن و حیاط جمع میکردند و در فکر این بودند که چطور با پرچم ها و کتیبه های امام حسین علیه السلام مدرسه رو سیاهپوش کنند......
✅ ادامه قصه.....
═❁๑🏴๑🕯๑🏴๑❁═
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━🥀🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━🥀🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
تولد پیامبر.aac
4.32M
📚 #قصه_شب 4⃣6⃣
🧕قصه گو :خانم مقدم
🔺مناسب سن ۴تا ۱۲
📌هدف قصه: آشنایی با روز میلاد پیامبر صلی الله علیه و آله
✦࿐჻ᭂ🌼჻ᭂ࿐✦
از دوردست های مکه 🕋صداهایی می آمد .
شب کم کم می رفت و سپیده🌤 سر میزد .
جمعه بود .
باد خنکی توی خانه ها🛖 میوزید.
در یکی از خانه ها مادری بی تاب بود و منتظر فرزندش تا به دنیا بیاید.
قبل از طلوع 🌄بچه به دنیا اومد.😍
✅ ادامه قصه.....
❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
#قصه_شب
مختصری دربارهی شیخ ابراهیم زکزاکی
پدیدهی آفریقا و رهبر شیعیان نیجریه؛
شیخ زکزاکی، سنی بود ولی یه سنی ضداستعمار. اول انقلاب میاد ایران و شیعه میشه. خودش تعریف میکنه میگه؛
«چهل سال قبل، اومدم ایران تا در جشنهای پیروزی انقلاب شرکت کنم. امام یه قرآن به من هدیه دادن و گفتن برید با این قرآن، مردم نیجریه رو به اسلام دعوت کنین»
شیخ زکزاکی بعد دیدار با امام، شیعه میشه، پا میشه میره نیجریه و با توزیع تصاویر امام، ملت رو جذب تشیع میکنه.
مردم نیجریه این قدر به امام و انقلاب علاقهمند میشن که حتی بهشون میگن «خمینیون»❤️
با زحمات شیخ زکزاکی، تا الان پونزده میلیون نفر توی نیجریه شیعه شدن🥺
شیخ یه جملهای داره که میگه؛
امام حسین یک جون (غلام سیاه پوست) داشت، اما امام زمان پونزده میلیون.
شیخ بارها و بارها در نیجریه دستگیر و زندانی شده، ایشون نه تا بچه داره که شش تاشون به دست رژیم نیجریه به شهادت رسیدن.
قصه اونجا غمانگیزتر میشه که هزار نفر از شیعیان نیجریه در راهپیمایی روزِ قدسِ سالِ ۹۳ به دست رژیم نیجریه قتل عام شدن😔
نهایتا شیخ سال ۱۴۰۰، بعد از شش سال حصر و زندان آزاد
═❁๑🌼๑🍁๑🌼๑❁═
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🇮🇷━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🇮🇷━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
قصهعمویسحروسیناآهنگهایزنگ.mp3
2.14M
#قصه_شب
صوتی قصه سینا
و عموی مغازه دارش
باهم بشنویم 😍
═❁๑🌼๑🍁๑🌼๑❁═
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🇮🇷━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🇮🇷━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
کـودکـان آمـر 💫بچـه هـای مهـربان💫
#ویژه_نوجوان #سواد_رسانه_ای #قدیم_چه_خبر_بوده 👇❌👇❌👇❌ سواد رسانه ای یه علم جدید نیست در طول تا
🍀🍀🍀 🍀🍀🍀
در ادامه آزار و اذیت های😢 معتمد عباسی، روزی دستور داد که امام حسن عسکری و برادرش جعفر کذاب را دستگیر کنند.
پس از ان که امام وارد زندان شد، همواره به عبادت📿 مشغول بود،
روز ها روزه می گرفت و شب ها نماز میخواند و به مناجات با خداوند می پرداخت و این روند تکرار میشد.
هنگامی که خبر به گوش خلیفه رسید، دستور داد که امام را آزاد و روانه منزل کنند🚶.
مامور خلیفه می گوید پس از ان که به جلوی زندان رسیدم دیدم الاغی 🐴بدون حرکت ایستاده است.
داخل زندان که رفتم امام را آماده و لباس پوشیده دیدم وبه نظر می رسید منتظر خبری هستند که با خود آورده ام.
وقتی پیام و دستور خلیفه را به ایشان گفتم بی درنگ سوار الاغ شد اما حرکت نکرد.
پرسیدم چرا ایستاده ای؟ فرمود: منتظر برادرم جعفر هستم. به خلیفه بگو ما هر دو با هم زندانی شدیم پس باید با هم آزاد شویم در غیر این صورت من جایی نخواهم رفت.
مامور نزد خلیفخ بازگشت و پیام حضرت را به او رساند. خلیفه دستور آزادی جعفر را نیز صادر کرد.✌️
#قصه_شب
#امام_حسن_عسکری_ع
ᘜ⋆⃟݊🌻🍂•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
کـودکـان آمـر 💫بچـه هـای مهـربان💫
🖤🖤🖤 #ویژه_نوجوان این روزا تمام جهان برای نشان دادن ظلمِ ظالمان باهم متحد و یک صدا شدن و با وجود
#قصه
#ویژه_نوجوان
در چمنزاری دور از دهکده، سه گاو و یک شیر با هم زندگی میکردند. یکی از گاوها قهوه ای بود، یکی سیاه و دیگری سفید. با این که شب و روز شیر به فکر خوردن گاوها بود؛ 🐄
ولی چون آنها سه گاو بودند، او جرات نمیکرد به سراغشان برود این بود که راهی پیدا کرد.
روزی گاو سفید برای خوردن علف تازه، از جمع دوستان خود دور شد. شیر رو به گاو سیاه و قهوه ای کرد و گفت:
این گاو سفید رنگ است. اگر گذر یکی از مردم ده به این جا بیفتد، رنگ سفید او همه را متوجه خود خواهد کرد و خانه امن ما به دست دشمن خواهد افتاد و یکی از ما زنده نخواهیم ماند. بهتر است من این گاو سفید را بکشم و هر سه ما با خیالی آسوده در اینجا زندگی کنیم. 😌
بالاخره هر دو گاو راضی شدند و وقتی گاو سفید بازگشت شیر جستی زد و در یک لحظه او را از پای درآورد.
چند روزی گذشت. شیر منتظر فرصتی دوباره بود. تا اینکه گاو قهوه ای را تنها دید. به سراغ او رفت و گفت: من و تو همرنگیم، با هم برادریم؛ اما این گاو سیاه در میان ما غریبه است. اگر تو اجازه بدهی، او را میکشم و هر دو با هم تا آخر عمر، به خوبی و آرامش زندگی خواهیم کرد. 🐂
گاو قهوه ای، فریب شیر را خورد و گاو سیاه هم کشته شد. 🐃
چند روز بعد. شیر گرسنه شد و با خیال آسوده به سراغ گاو قهوه ای رفت. گاو مشغول علف خوردن بود. شیر دور گاو چرخی زد و گفت: خوب حالا نوبت توست که کشته شوی.
گاو قهوه ای با حسرت به آسمان نگاه کرد و گفت: من همان روزی کشته شدم که تو گاو سفید را کشتی...😔
#قصه_شب
═❁๑🌼๑🍁๑🌼๑❁═
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🇮🇷━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🇮🇷━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
#قصه_شب
#قصه_یلدایی
قصه انار
حضرت فاطمه زهرا
سلام الله علیها
حضرت زهرا (سلام الله علیها ) هیچ وقت از همسرش چیزی را درخواست نمی کرد.
روزی بانو در بستر بیماری افتادند. امام علی بر بالین ایشان آمدند و فرمودند:«زهرا جان! چه میل داری تا برایت فراهم کنم؟»
حضرت زهرا(سلام الله علیها ) مانند همیشه فرمودند:«من از شما چیزی نمی خواهم، ای پسر عمو! پدرم به من سفارش کرده که هرگز چیزی از شوهرت در خواست نکن، مبادا تهیه آن برایش مشکل باشد و در برابر در خواست تو شرمنده شود.»
امام علی (علیهالسلام ) فرمودند: « ای فاطمه! به حق من، هر چه میل داری بگو تا برایت آماده کنم.»
پس از پافشاری امام علی(علیهالسلام ) ، بانو(سلام الله علیها ) فرمودند:
« اکنون که من را سوگند دادی می گویم. اگر اناری برایم فراهم کنی خوب است.»
امام برای به دست آوردن انار خانه را ترک کردند. در راه از مردم می پرسیدند:«در این فصل از سال کسی میوه انار دارد؟»
مردم با تعجب به امام (علیهالسلام ) نگاه می کردند، زیرا فصل انار گذشته بود اما یکی از مسلمانان گفت:«یا علی! فصل انار گذشته، ولی چند روز قبل شمعون یهودی چند انار از طائف آورده بود.»
امام(علیهالسلام ) به در خانه شمعون رفت. شمعون وقتی که چشمش به علی علیه السلام افتاد با تعجب به امام (ع) نگاه کرد و پرسید :« چه شده است علی؟»..
امام ماجرای خانه را تعریف کرد و درخواست خرید انار کرد. شمعون گفت: «چیزی از انارها باقی نمانده است همه را فروخته ام.»
همسر شمعون پشت در بود و سخن آنها را می شنید، به شوهرش گفت: «من یک انار برای خودم برداشته بودم و در زیر برگ ها پنهان کردم.»
آنگاه رفت و انار را آورد و به امام(ع)داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. او گفت: قیمتش، نیم درهم است.
امام فرمود: «همسرت این انار را برای خود ذخیره کرده بود تا روزی از آن نفع بیشتری ببرد. نیم در هم مال خودت و سه درهم و نیم هم مال همسرت.»
امام در حال برگشت به خانه بود که با صدای ناله ی فقیری رو به رو شد. ایشان به دنبال صدا رفتند تا ببیند چه اتفاقی برای آن بنده خدا افتاده است. امام(ع) دیدند مرد فقیر و غریب و نابینایی در خرابه ای بدون سرپرست و غذا روی زمین خوابیده است.
امام فرمودند:« تو کیستی؟ از کدام قبیله ای؟ چند روز است که در اینجا افتاده ای؟»
گفت:« ای جوان صالح! من از اهالی مدائن (ایران) می باشم، در آنجا قرض زیادی داشتم. ناگزیر سوار بر کشتی شدم و با خود گفتم خود را به مولایم امیرمؤمنان می رسانم شاید آن حضرت کمکی به من کند و قرض هایم را ادا نماید - جوان نمی دانست که سرش بر دامن علی علیه السلام است -»
امام (ع) نگاهی به انار کردند و فرمودند:« من یک انار دارم که برای مریض در خانه ام می برم، بیا تا نصف این انار را به تو بدهم»
امام (ع) انار را دو نصف کرده و نصف آن را کم کم در دهان آن جوان می گذاشت تا تمام شد. جوان گفت: «اگر مرحمت فرمایی نصف دیگرش را نیز به من بخورانی، چه بسا حال من خوب شود!»
امام علی (ع) نیم دیگر انار را نیز کم کم به او خوراند تا تمام شد.
سپس امام راه خانه را در پیش گرفت اما از خجالت بر پیشانی اش عرق نشسته بود و نمی دانست چطور دست خالی به خانه رود، از شکاف در به درون خانه نگاهی کرد تا ببیند فاطمه (س) خواب است یا بیدار.
مشاهده کرد همسرش به دیوار تکیه داده و طبقی از انار پیش روی اوست و میل می فرماید، حضرت بسیار خوشحال وارد خانه شد، متوجه شد که این انار مربوط به این دنیا نیست.
پرسید:« فاطمه جان! این انار را چه کسی برای شما آورده است؟»
فاطمه (س) گفت: «ای پسر عمو! وقتی که از پیش من رفتی، چندان طولی نکشید که نشانه سلامتی را در خود یافتم. ناگاه صدای در به گوشم رسید فضه خادمه در را گشود، مردی را دید که طبق انار دارد. آن مرد گفت: این طبق انار را امیرمؤمنان علی علیه السلام برای فاطمه فرستاده است.»
بچهها متوجه شدین انارها از کجا اومده؟
بله درسته
خدا به خاطر کار خوب امام علی علیه السلام امیرالمؤمنین
یک سبد از انارهای بهشتی
از طرف ایشون به همسرشون حضرت فاطمه هدیه داد
حالا ماهم یک سبد گل صلوات به امام مهربونمون و همسر خوبشون حضرت فاطمه
هدیه می کنیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
•••┈✾🌼🍁🌼✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
1_9328443881.m4a
6.13M
📚 #قصه_شب 5⃣6⃣
🧕قصه گو :خانم مقدم
🔹مناسب سن ۴تا ۱۲
هدف قصه: میلاد امام علی علیه السلام ،۱۳رجب
🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃
روزی و روزگاری.......
نیمههای شب بود🌗
مردم مکه همه توی خواب عمیقی بودند، دور و بر خانه کعبه 🕋خانه خدا هم خیلی خلوت بود، چون نیمه شب بود و کسی زیاد اون دور نبود.
ولی توی اون تاریکیها و زیر نور 🌙 سایه یه نفر دیده میشد که داره به طرف خانه کعبه🕋
حرکت میکنه....
✅ ادامه قصه.....
❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
اتحاد کبوتران - @mer30tv.mp3
3.77M
#قصه_شب
اتحاد کبوتران
•••┈🌹🇮🇷🌹✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
1_9931976996.m4a
10.37M
📚 #قصه_شب 6⃣6⃣
🧕قصه گو :خانم فلاح
🔹مناسب سن ۴تا ۱۲
هدف قصه: آمادگی برای ظهور امام زمان عجل الله 🤲🏻
🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃
یکی بود یکی نبود،
تو یک جنگلی نه خیلی دور
بلکه همین نزدیکی ها
زمستون خونه کرده بود و تصمیم رفتنم نداشت، دخترک قصه ی ما، زهرا خانم هر وقت به جنگل می رفت به جای این که دلش باز بشه، بیشتر غصه دار می شد.
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
✅ ادامه قصه.....
❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
1_934522552.mp3
4.68M
#قصه_شب
💠 استقبال از ماه مبارک رمضان
🎤 با صدای: خانم #مریم_نشیبا
#ماه_رمضان
•••┈🌹🇮🇷🌹✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
151-1TaklifeAjib-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.13M
#قصه_شب
💠 یک تکلیف عجیب
🔻موضوع: دروغگویی، درک تفاوت ها
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
•••┈🌹🇮🇷🌹✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
#قصه_شب
اسراف نمی کنم ، زنده بمانم
توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت: من بیشتر می خوام.
آهو خانم می گفت: آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود.
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود.
یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین.
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف.
بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد.
دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده؟
گفتند: او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته: اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم، لطفا او را به لانه ی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود.
آهو خانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه،
آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود.
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی؟
گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
گلابی تمیزم
همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا
نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن
همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا
در راه دین بمانا
•••┈💐🎊💐✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
1_4828447019.aac
3.68M
📚 #قصه_شب 3⃣5⃣
🧕🏻قصه گو :خانم مقدم
🔺مناسب سن ۴ تا ۱۲ ساله
📌هدف قصه: آشنایی با حضرت معصومه سلام الله
🌹✨🌹✨🌹✨🌹
گلی در مدینه
روزی بود و روزگاری
روز اول ماه ذی القعده بود .
سال ۱۷۳ هجری، چه روز زیبا و پر خاطره ای!
در شهر مدینه دختری نازنین به دنیا آمد.
❤️👼❤️
دختری که از تمام گلهای بهاری زیباتر بود.
پدرش امام کاظم «علیه السلام» بود و مادرش نجمه.❤️🌸❤️
وقتی به دنیا آمد، چشمهای مادر مثل ستاره درخشید.✨✨✨
ادامه قصه ....✅
═❁๑🍬๑🌸๑🍬๑❁═
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۲۶ مه، ۱۸.۵۸.aac
5.66M
شماره ۱
📚 #قصه_شب 7⃣6⃣
🧕قصه گو :خانم فلاح
🧕🏼 نویسنده : خانم مقدم
🔹مناسب سن ۴تا ۱۲
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
ماچ (بوسه) آفتاب
مامان خم شدو پیشونیمو بوس کرد و بعد به موهام دستی کشید.وقتی بلند شد یه لبخند از همون لبخندهای آرامش بخشش بهم زد.منم با یه لبخند مهربون جوابشو دادم.
میدونستم داره سعی میکنه ناراحتی و نگرانیشو بهم نشون نده. منم ناراحت بودم.نمیدونستم چی شده واسه همین از مامان پرسیدم:مامان عمو ابراهیم چی شده؟ چرا هی آقا تلویزیونیه میگه دارن دنبال هلیکوپتر عمو میگردن؟ مگه عمو کجا رفته گم شده؟
مامان لبخندش کمرنگ شد و رفت توی فکر.
✅ ادامه قصه.....
❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۲۶ مه، ۲۰.۰۳.aac
4.05M
شماره ۲
📚 #قصه_شب 7⃣6⃣
🧕قصه گو :خانم فلاح
🧕🏼 نویسنده : خانم مقدم
🔹مناسب سن ۴تا ۱۲
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
دوباره چند قطره اشک از چشم مامان روگونش افتاد.به مامان گفتم:یعنی عمو ابراهیم هم رفته پیش بابا؟مامان یه نگاه بهم کردم گفت:آره عزیز دلم.
با ناراحتی گفتم: ولی مامان عمو ابراهیم توی خوابم بهم گفت من همین جام که؟
مامان صورتمو نوازشی کردو گفت:درست گفته،شهیدا همیشه زنده هستن،هم توی دلمون هم توی یادمون هم روحشون همیشه هست! امام حسینو میبینی!بعد این همه وقت هنوز همه به یادشن و دوستش دارن!
.
✅ ادامه قصه.....
❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
#قصه_شب
داستانی کودکانه درباره ی امام زمان (عج)
این داستان با زبانی کودکانه و رعایت شرایط قصه گویی برای کودکان بازگو می شود:
در زمانهای خیلی پیش که امام یازدهم عليه السلام ما زندگی میکرد، پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود. امام(ع) و پسرش دشمنانی داشتند، دشمنان امام(ع) خلفای عباسی بودند،آنها تصمیم گرفته بودند که این کودک را از بین ببرند و همه جا سراغ او را میگرفتند. به جز تعدادی از نزدیکان امام(ع)، کس دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت.
روزی عده ای از نزدیکان امام حسن عسکری(ع) از او خواهش کردند که جانشین و امام بعد از خود را معرفی کند. امام(ع)هم برای اینکه امام دوازدهم(عج) را به اطرافیان نشان دهد و بشناساند به تقاضای آنها پاسخ داد و دستور داد تا فرزند خود مهدی(عج) را که تا آن زمان کمتر کسی او را دیده بود در مجلسی حاضر کردند و مردم او را دیدند.
آنها بسیار خوشحال شدند ، زیرا با امام دوازدهم خود که در آن روزها پسر بچه کوچکی بود آشنا شدند. وقتی که امام یازدهم(ع) به شهادت رسيدند، یکی از نزدیکان که میدانست خیلی از مردم از وجود حضرت مهدی(عج) خبر ندارند از این وضعیت استفاده کرد و گفت که من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود، وقتی مردم جنازه امام(ع)را برای تدفین به قبرستان بردند، همان شخص جلو آمد و خواست بر جنازه امام حسن عسکری(ع ) نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید.
در این موقع مردم متوجه شدند که ناگهان کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار جنازه پدر خود دور کرد و بر جنازه پدر خویش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری(ع) معرفی کرد. این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری(ع) زنده است تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد.ولی خدا می خواست حضرت مهدی (عج)زنده بماند، از این رو از نظرها غایب شد تا روزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد کند.
•••┈🏴💔🏴✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━🥀🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━🥀🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
#قصه_شب
🍃 علی کوچولو
توی شهر قصه ها یه پسر کوچولو بود که اسمش علی بود. علی کوچولو دوست نداشت بره مدرسه وقتی موقع مدرسه رفتنش میشد می گفت من دوست ندارم برم مدرسه خوابم میاد، خسته می شم حوصله ندارم.
طفلک مامان چقد اذیت میشد تا علی را راضی کنه بره مدرسه. مامان بهش می گفت عزیزم اگه مدرسه بری با سواد میشی، می تونی همه چیز و بخونی و تو یادت نگه داری. اما مگه علی گوش می کرد.
یه روز که با مامان و بابا رفته بودن بیرون دیدن یه پسر کوچولو که هم قد علی کوچولو بود داره زار زار گریه میکنه و همه دارن با دلسوزی نگاش می کنند. علی کوچولو رفت جلو گفت: چرا داری گریه می کنی؟
پسر کوچولو گفت: من با بابا و مامانم اومده بودم اینجا که یه دفعه گمشون کردم. مامان علی کوچولو بهش گفت عزیزم شماره بابا یا مامانتو بگو تا من باهاشون تماس بگیرم بگم بیان پیشت. پسر کوچولو با گریه گفت من که شمارشونو بلد نیستم، تازه مامانم شماره خودش و بابا را برام نوشته بود و تو جیبم گذاشته بود اما الان نیست، نمیدونم چی شده.
مامان علی کوچولو گفت عزیزم کلاس چندم میری؟ پسر کوچولو گریه کرد و گفت من مدرسه نمیرم. علی کوچولو و مامانش با تعجب نگاش کردن و پسر کوچولو ادامه داد من مدرسه را دوست ندارم آخه اونجا خسته میشم.
مامان علی بهش گفت ببین عزیزم اگه الان مدرسه می رفتی و خوندن و نوشتن یاد می گرفتی می تونستی شماره بابا و مامانتو حفظ کنی. پسر کوچولو سرشو انداخت پایین مامان علی کوچولو دست علی کوچولو را گرفت بردش پیش خانم فروشنده و گفت که اگه میشه اعلام کنید این پسر کوچولو گم شده.
خانم فروشنده هم پشت میکروفون اسم پسر کوچولو را چند بار گفت مامان و بابای ساسان کوچولو که خیلی نگرانش شده بودن با سرعت خودشون و رسوندن پسر کوچولو تا مامانش و دید با گریه به مامانش گفت مامان جونم دیگه قول می دم برم مدرسه مامان ساسان کوچولو بغلش کرد و بوسش کرد و از مامان علی کوچولو تشکر کرد و بعد رفتن موقع رفتن ساسان با علی کوچولو خدا حافظی کرد. وقتی علی و مامانش اومدن خونه و بعد از غذا خوابیدن صبح که شد علی کوچولو زودتر از مامانش از خواب بیدار شد و مامانشو بیدار کرد و گفت: مامان جون بیدار شو مدرسم دیر میشه.
مامان با خنده نگاه علی کرد و گفت: نه عزیزم دیر نشده و بلند شد و علی کوچولو را بوسش کرده و بعد از صبحونه آمادش کرد تا بره مدرسه.
•••┈⚘️👼🏻⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━🇮🇷✨️━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━🇮🇷✨️━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
#قصه_شب
🌿 شاخه ها را نبر
در جنگلی سر سبز و زیبا، زیر درخت بلوط، خرس قهوه ای زندگی می کرد. او خرس مهربان و خوش قلبی بود. همه حیوانات او را دوست داشتند. او یک مغازه ی عسل فروشی داشت. عسل های او بهترین عسل های دنیا بودند، بخاطر همین همه حیوانات به او عسلی می گفتند.
یک روز صبح وقتی عسلی خواست وارد مغازه شود، سرش به چند شاخه خورد. شاخه های درخت را کنار زد و داخل رفت. اما وقتی خواست از مغازه بیرون بیاید دوباره سرش به شاخه ها گیر کرد.
عسلی با ناراحتی شاخه ها را کنار زد و گفت: باید فکری به حال این شاخه های مزاحم بکنم. خیلی بلند شده اند.
عسلی رفت از انبار طناب آورد و شاخه های مزاحم را به شاخه بالایی بست.
مدتی گذشت. میمون دم قهوه ای برای خریدن عسل به مغازه آمد و چند کوزه عسل خرید . او همین که خواست با کوزه عسل از مغازه بیرون برود، طناب پاره شد. شاخه ها محکم به کوزه ها ی عسل خوردند. کوزه ها از دست دم قهوه ای افتادند و شکستند.
عسلی به او گفت: دوست عزیز ببخشید، من الان چند کوزه عسل دیگر برایت می آورم.
میمون که سرتا پایش عسلی و چسبناک شده بود با عصبانیت آنجا را ترک کرد.
بعد از رفتن دم قهوه ای، عسلی تصمیم گرفت شاخه ها را کج کند. با طناب شاخه ها را به پشت دوچرخه اش بست و سوارش شد. پا زد و جلو رفت اما یکدفعه دیگر نتوانست پا بزند و به عقب کشیده شد. زاغی که از بالا داشت به عسلی نگاه می کرد گفت : داری چه کار می کنی؟
عسلی گفت : میخواهم شاخه ها را کج کنم.
زاغی بلند بلند خندید و گفت : شاخه درخت که کج نمی شود. الان بر می گردد و توی سرت می خورد.
عسلی که از پا زدن خسته شده بود، ناراحت و غمگین روی زمین نشست.
او کمی فکر کرد و گفت: دوست ندارم این شاخه ها را ببرم، اما چاره دیگری ندارم. عسلی رفت و با یک اره برگشت.
سنجاب خانم که دید شاخه ها تکان می خورد، از لانه اش بیرون دوید. تا عسلی را دید، گفت: چرا شاخه را می بری؟ نمی بینی شاخه ها پر از بلوط هستند و با بریدن آنها این همه میوه از بین می رود.
عسلی گفت: دوست ندارم آنها را ببرم اما چه کار کنم آنها باعث دردسرند.
سنجاب خانم گفت: به جای اینکه شاخه را ببری، یک سایه بان بالای مغازه ات بزن تا شاخه به سر کسی نخورد.
عسلی خوشحال شد و گفت: چه فکر خوبی! همین کار را می کنم، تازه این طوری تابستانها هم میتوانم زیر سایه اش بشینم تا گرمم نشود.
سنجاب خانم خندید و گفت: همیشه ساده ترین راه بهترین راه نیست.
✍ نويسنده: خانم مريم فيروز
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
#قصه_شب
🌸 اسراف نکنیم
روزی امام رضا علیه السلام و یارانش در باغی مشغول چیدن میوه بودند.
بعد از چیدن میوه امام و یارانش زیر سایه درخت در کنار نهر پر آبی نشستند و امام کنار نهر آب نشست و مشتی آب به صورتش زد؛ اما ناگهان اخم هایش درهم رفت. سیب نیم خورده را از آب گرفت و به آن نگاه کرد و فرمود: این میوه را چه کسی خورده است؟
یکی از یاران امام خجالت زده گفت: من میوه را خورده ام.
امام گفت: «چرا اسراف می کنید؟ مگر نمی دانید که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد؟»
بچه های عزیزم از این داستان کوتاه نتیجه می گیریم که اسراف کار بدی است و هرگز امامان ما اسراف نمی کردند.
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
#قصه_شب
👿 پسربچه ی بداخلاق
پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هر بار كه عصباني مي شوي بايد يک ميخ به ديوار بكوبی.
روز اول پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد. طي چند هفته، همانطور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد. او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخها بر ديوار است...
بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد. او اين مساله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند، يكي از ميخها را از ديوار درآورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت: «پسرم! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت حرفهايي مي زني، آن حرفها هم چنين آثاري به جاي مي گذارد. تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذرخواهي هم فايده ندارد؛ زخم سر جايش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.»
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲