#قصه_شب
👿 پسربچه ی بداخلاق
پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هر بار كه عصباني مي شوي بايد يک ميخ به ديوار بكوبی.
روز اول پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد. طي چند هفته، همانطور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد. او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخها بر ديوار است...
بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد. او اين مساله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند، يكي از ميخها را از ديوار درآورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت: «پسرم! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت حرفهايي مي زني، آن حرفها هم چنين آثاري به جاي مي گذارد. تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذرخواهي هم فايده ندارد؛ زخم سر جايش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.»
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۲۲ آبان ۱۴۰۳
#قصه_شب
حسادت
روزی زهرا با مادر و پدرش به بیرون از منزل رفت و دو تا بادکنک قشنگ سفید و صورتی خرید. وقتی به خانه برگشتند پدر زهرا هر دو تا بادکنک را باد کرد و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کرد. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاق تر و بزرگتر بود.
بادکنک صورتی وقتی دید بادکنک سفید از او کوچکتر است، عصبانی شد و شروع به غر زدن کرد و گفت: عمدا من و کم باد کردند و بین ما فرق می گذارند. اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم.
بادکنک سفید گفت : زهرا هر دو ما را تا جایی که لازم بود باد کردند و ما را دوست دارند اما بادکنک صورتی عصبانی شد و به حرف های او گوش نکرد و گفت: من خودم فکری می کنم تا باد خودم رو بیشتر کنم و از تو بزرگتر شوم.
وقتی زهرا خواب بود، بادکنک صورتی نقشه ای کشید تا بزرگتر شود، او تلمبه روی کمد را دید و از او خواست تا بادش رو بیشتر کند. تلمبه نگاهی به بادکنک صورتی انداخت و گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی اما بادکنک صورتی با شنیدن حرفهای او خیلی عصبانی شد و حرف های او را پای خودخواهیش گذاشت.
بادکنک صورتی قهر کرد و با تلمبه و بادکنک سفید دیگر حرف نزد. او متوجه شد زمانی که قهر می کند و عصبانی است، بادش بیشتر می شه، پس به این کار خود ادامه داد و انقدر اخم کرد و قهر کرد تا بادش بیشتر و بیشتر شد و ترکید و هر تکه اش به گوشه ای از اتاق پرت شد.
بچه های خوبم این قصه به ما می فهماند که حسادت باعث از بین رفتن خود آدم می شود، همانطور که بادکنک صورتی به خاطر حسادت ترکید
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۲۷ آذر ۱۴۰۳
#قصه_شب
شب یلدا
طاها کوچولو وقتی از مهدکودک اومد خونه دید مامانش کلی خوراکی های خوشمزه ( آجیل، هندوانه، انار و ... ) آماده کرده از مامانش پرسید مامان جون عیده؟
مامانش خندید و گفت نه،
طاها کوچولو تعجب کرد گفت مهمون داریم؟
مامانش دوباره خندید و گفت: نه،
طاها بیشتر تعجب کرد گفت پس چه خبره این همه خوراکی خوشمزه دارید آماده میکنید.
مامان طاها کوچولو گفت این ها را میخوایم ببریم خونه مادرجون اونجا قراره با خاله ها و دایی ها دور هم باشیم و بخوریم.
طاها کوچولو گفت مگه چه خبره؟ ما که همیشه میریم خونه مادرجون ولی هیچ وقت اینقدر خوراکی ها خوشمزه نمیبریم.
مامانش گفت عزیزم امشب " #شب_یلدا" یا "شب چله" است.
طاها کوچولو دوباره تعجب کرد و گفت شب یلدا ، شب یلدا چه شبی هست مگه؟
مامان طاها کوچولو گفت: شب یلدا یا شب چله، اولین شب زمستان و بلندترین شب سال هست. از قدیم مردم ایران رسم داشتند که درازترین شب سال را که همان آخرین شب پاییز است را جشن بگیرند و بیشتر به خونه بزرگترها میرن و دور هم جمع میشن و هم خوراکیهای خوشمزه میخورن و هم مادربزرگها و پدربزرگها برای بچهها قصه میگن و یا شاهنامه میخونند و اینکه فال حافظ میگیرند و دور هم کلی شاد هستند و میخندند.
طاها کوچولو که تازه متوجه شده بود خندید و کلی ذوق کرد به مامان گفت آخ جون پس خیلی بهمون قراره خوش بگذره.
مامان طاها کوچولو گفت: درسته امشب میتونه بهمون خیلی خوش بگذره در صورتی که در خوردن این تنقلات و خوراکی های خوشمزه زیاده روی نکنید تا یه موقع دلمون درد نگیره.
طاها کوچولو هم گفت: چشم مامان جونم حواسم هست.
بعد طاها کوچولو با کلی ذوق و شوق رفت کاراش را انجام داد و با مامان رفتند خونه مادر جون، اونجا با بچه های همسن خودش بازی کردند بعد رفتند کنار مادرجونشون زیر کرسی نشستند تا مادرجون براشون قصه بگه.
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۳۰ آذر ۱۴۰۳
1_1016188583.pdf
1.71M
#قصه_شب
داستان مرد شجاع
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قهرمان
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۱۳ دی
شهادت امام موسی کاظم علیه السلام .aac
4.75M
📚 #قصه_شب 8⃣3⃣
🧕قصه گو :خانم مقدم
🔺مناسب سن ۴ تا ۱۲ ساله
📌هدف قصه : آشنایی با امام موسی کاظم علیه السلام
〰〰〰🖤〰〰〰
خلاصه قصه.......
امام موسی کاظم علیه السلام امام هفتم ما شیعیان هستند.
پدر ایشان امام جعفر صادق علیه السلام و مادرشون حمیده (س) نام داشتند ،که زنی بسیار عالم و فقیه بودند.
امام کاظم علیه السلام زمانی که پدر و مادرشون از سفر حج برمیگشتند به دنیا آمدند.
ادامه قصه .....✅
〰〰〰🖤〰〰〰
#کودکان_آمر
#آمر_کوچولو_تربیت_کنیم
┏━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@Koodakan_Amer
┗━━ 👼🏻🌙 ━━
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۶ بهمن
#قصه_شب
🌲 چهار فصل زندگی ( آموزنده )
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده. پسر دوم گفت: نه درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام. پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود.
وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند.
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۷ بهمن
#قصه_شب
🇮🇷 دهه ی فجر یعنی چه؟
وقتی طاها از مدرسه آمد، به مادرش گفت: خانم ناظم گفته برای #دهه_فجر وسایل تزیینی بیارید، اگر هم کسی تونست خوراکی بیاره.
مادر گفت: وسایل تزیینی که نداریم، اما میتونیم آجیل بسته بندی کنیم و روش هم پرچم ایران بچسبونیم.
طاها گفت: چه خوب. راستی مامان چرا دهه فجر را جشن میگیرند؟
مادر گفت: چون جشن انقلابه.
طاها با تعجب پرسید: جشن انقلاب !؟!
مادر گفت: سال ها پیش مردم با کمک امام خمینی، شاه رو از ایران بیرون کردند. بخاطر پیروزی اون روزها، جشن می گیریم.
طاها گفت: مامان بیشتر بگو، شاه کی بوده؟
مادر گفت: قدیما، شاه که آدم تنبلی بود، نمی تونست کشور رو اداره کنه، برای همین از کشورهای دیگه کمک می گرفت. خارجی ها هم چیزهای با ارزش ایران را می بردند و مردم را فقير کرده بودند.
طاها گفت: چقدر شاه بد بوده، حالا از امام خمینی بگو مامان.
مادر گفت: بله شاه بد بود و تنبل، اما امام خمینی خوب بود و زرنگ و همیشه می گفت: ما باید روی پای خودمان بایستیم.
بعد مادر کتاب قرآنش را از روی میز برداشت و آن را باز کرد. یک عکس از لای آن برداشت و به طاها نشان داد و گفت: این آقای مهربان، امام خمینی هست.
طاها گفت: عکس امام رو تو مدرسه و خانه ی مامانی دیدم. مامانی همیشه عکسش رو بوس می کنه.
مادر گفت: بله امام خوب می گفت که خارجی ها باید از کشور برن. اما شاه بد، امام را از کشور بیرون کرد.
طاها گفت: امام که ایران نبوده، پس چطوری شاه رو بیرون کرده؟
مادر گفت: امام از خارج با مردم در ارتباط بود و به آنها می گفت که باید شاه را بیرون کنند.
مردم دست به دست هم دادند و کشور را از شاه گرفتند. امام هم بعد از سال ها دوری از کشور به ایران برگشت.
طاها گفت: پس شاه چی شد؟
مادر گفت: شاه ترسو از ایران فرار کرد.
طاها گفت: الان امام خمینی کجاست؟
مادر طاها را بوسید و گفت: امام پیش خداست. و بجای او، آقای خامنه ای رهبر ایران هست.
مادر به ساعت نگاه کرد و گفت: وای چقدر حرف زدم. دیر شد باید برم آجیل بخرم.
مادر از قنادی آجیل خرید و به خانه آورد و با طاها آنها را بسته بندی کردند و یک پرچم ایران هم رویش چسباندند.
✍ نويسنده: خانم مريم فيروز، از اعضای خوب کانال کودک خلاق🌸
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۱۱ بهمن
#قصه_شب
🇮🇷 دهه ی فجر یعنی چه؟
وقتی طاها از مدرسه آمد، به مادرش گفت: خانم ناظم گفته برای #دهه_فجر وسایل تزیینی بیارید، اگر هم کسی تونست خوراکی بیاره.
مادر گفت: وسایل تزیینی که نداریم، اما میتونیم آجیل بسته بندی کنیم و روش هم پرچم ایران بچسبونیم.
طاها گفت: چه خوب. راستی مامان چرا دهه فجر را جشن میگیرند؟
مادر گفت: چون جشن انقلابه.
طاها با تعجب پرسید: جشن انقلاب !؟!
مادر گفت: سال ها پیش مردم با کمک امام خمینی، شاه رو از ایران بیرون کردند. بخاطر پیروزی اون روزها، جشن می گیریم.
طاها گفت: مامان بیشتر بگو، شاه کی بوده؟
مادر گفت: قدیما، شاه که آدم تنبلی بود، نمی تونست کشور رو اداره کنه، برای همین از کشورهای دیگه کمک می گرفت. خارجی ها هم چیزهای با ارزش ایران را می بردند و مردم را فقير کرده بودند.
طاها گفت: چقدر شاه بد بوده، حالا از امام خمینی بگو مامان.
مادر گفت: بله شاه بد بود و تنبل، اما امام خمینی خوب بود و زرنگ و همیشه می گفت: ما باید روی پای خودمان بایستیم.
بعد مادر کتاب قرآنش را از روی میز برداشت و آن را باز کرد. یک عکس از لای آن برداشت و به طاها نشان داد و گفت: این آقای مهربان، امام خمینی هست.
طاها گفت: عکس امام رو تو مدرسه و خانه ی مامانی دیدم. مامانی همیشه عکسش رو بوس می کنه.
مادر گفت: بله امام خوب می گفت که خارجی ها باید از کشور برن. اما شاه بد، امام را از کشور بیرون کرد.
طاها گفت: امام که ایران نبوده، پس چطوری شاه رو بیرون کرده؟
مادر گفت: امام از خارج با مردم در ارتباط بود و به آنها می گفت که باید شاه را بیرون کنند.
مردم دست به دست هم دادند و کشور را از شاه گرفتند. امام هم بعد از سال ها دوری از کشور به ایران برگشت.
طاها گفت: پس شاه چی شد؟
مادر گفت: شاه ترسو از ایران فرار کرد.
طاها گفت: الان امام خمینی کجاست؟
مادر طاها را بوسید و گفت: امام پیش خداست. و بجای او، آقای خامنه ای رهبر ایران هست.
مادر به ساعت نگاه کرد و گفت: وای چقدر حرف زدم. دیر شد باید برم آجیل بخرم.
مادر از قنادی آجیل خرید و به خانه آورد و با طاها آنها را بسته بندی کردند و یک پرچم ایران هم رویش چسباندند.
✍ نويسنده: خانم مريم فيروز
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۱۵ بهمن
#قصه_شب
🇮🇷 انقلاب اسلامی
یه روزی کشورمون ایران یه شاهی داشت به اسم محمدرضا پهلوی
اون خیلی به مردم زور می گفت
فقط بفکر خودش و قدرتش بود
کلی هم زمین و پول در اختیارش بود
و مردمم چون پولی نداشتن برای ارباب هاشون کار می کردن تا از گشنگی نمیرن.
اونوقت بود که امام خمینی اعتراض کرد.
مردمم ازش حمایت کردن
شاه خیلی بد بود
مخالفاشو شکنجه می کرد
شلاق می زد ، حتی خیلی هارو کشت
و امام خمینی رو از کشور دور کرده بود
اما مردم کشورمون باز هم تو خیابونا میومدن و شعار مرگ بر شاه رو می دادن…
آخرش موفق شدن و شاه مجبور به فرار شد.
و اینطوری شد که کشورمون هم پرچمش به نام خدا یعنی (الله) تغییر کرد.
و هم به انتخاب مردم اسم جمهوری اسلامی رو کشورمون گذاشته شد.
نویسنده: سهیل رضایی
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۲۳ بهمن
1_934522552.mp3
4.68M
#قصه_شب
💠 استقبال از ماه مبارک رمضان
🎤 با صدای: خانم مریم نشیبا
#ماه_رمضان
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۱۳ اسفند
#قصه_شب
✨ آشنایی با روزه گرفتن
یک روز سحر کوچولو مشغول بازی کردن با برادر کوچکترش بود که حرفهای مادر و مادربزرگش به گوشش رسید.
آنها در صحبتهایشان چند بار کلمه سحر را به کار بردند و هر بار که سحر، اسم خودش را میشنید کنجکاوتر میشد تا ببیند آنها چرا اسم او را میگویند؟!
وقتی صحبتهای مادر و مادربزرگ با هم تمام شد، مادربزرگ به اتاق آمد تا کمی استراحت کند. در همین لحظه سحر کنار مادربزرگ رفت و از او پرسید که با مادر چه صحبتی میکرده و چرا چند بار اسم او را به زبان میآوردند؟
مادربزرگ گفت: دخترم ما از تو صحبت نمیکردیم!
سحر کوچولو گفت: من خودم شنیدم که چند بار کلمه سحر را به زبان آوردید!
مادربزرگ خندهای کرد و گفت: حالا فهمیدم چه میگویی دخترم. ما از این صحبت میکردیم که امشب شب اول ماه مبارک رمضان است و ما بزرگترها باید سحر بیدار شویم، سحری بخوریم تا بتوانیم گرسنگی و تشنگی را تا افطار که زمان اذان مغرب است تحمل کنیم و ان شاالله امسال را هم روزه بگیریم.
سحر کوچولو اصرار کرد او را هم بیدار کنند تا بتواند سحر را ببیند. مادربزرگ هم قبول کرد.
سحر که شد مادربزرگ دلش نیامد تا سحر کوچولو را از خواب بیدار کند. بزرگترها سحری خود را خوردند و خود را برای ورود به ماه مبارک رمضان آماده کردند. صبح که سحر کوچولو از خواب بیدار شده بود از اینکه بیدار نشده بود تا سحر را ببیند، اشک در چشمانش جمع شد.
مادر گفت: دخترم تو خیلی خسته بودی و ما نتوانستیم تو را بیدار کنیم؛ اما میتوانی وقت افطار در کنار ما افطار کنی.
سحر کوچولو که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود اشکهایش را پاک کرد و گفت: قبول است. ولی باید قول دهید فردا قبل از صبح، وقتی سحر آمد، من را بیدار کنید تا سحر واقعی را ببینم.
مادر هم قبول کرد و بعد با دخترش به آشپزخانه رفتند تا برای افطاری مقداری شلهزرد و شیر برنج بپزند.
سحر کوچولو تا زمان اذان مغرب کمک مادرش کرد و آنها توانستند با کمک همدیگر سفره افطار رنگینی را بچینند.
وقتی پدر از سر کار آمد موقع افطار بود. پدر و مادر و مادربزرگ نمازشان را خواندند و دعا کردند و بعد همه روزه خود را با گفتن بسمالله باز کردند.
آن شب سحر کوچولو برای اینکه بتواند قبل از صبح، خیلی زود از خواب بیدار شود، پهلوی مادربزرگش و زودتر از همیشه خوابید. نزدیک سحر که شد ساعتی که مادربزرگ کوک کرده بود زنگ زد و همه از خواب بیدار شدند. بعد پدر، سحر کوچولو را آرام از خواب بیدار کرد و گفت: دخترم… دخترم… سحر آمده! نمیخواهی او را ببینی؟
سحر کوچولو با شنیدن این جمله فوری از خواب بیدار شد …
سحر کوچولو که خیلی خوشحال بود کنار پنجره رفت تا سحر را بهتر بیند. بعد به آشپزخانه رفت و به مادرش گفت میشود او هم مثل بزرگترها روزه بگیرد؟
مادرش گفت: سحر جان! دخترها از سن نهسالگی باید روزه بگیرند. ولی چون دوست داری روزه بگیری به تو پیشنهاد میکنم که روزه کلهگنجشکی بگیری؛ یعنی الآن با ما سحریات را بخوری و تا وقت اذان ظهر روزه بگیری و آن موقع روزهات را باز کنی. چون تو هنوز کوچکی و روزه کامل برایت سخت است.
سحر کوچولو هم قبول کرد و به مادرش در آماده کردن سفره سحری کمک کرد. وقتی سفره چیده شد همه باهم شروع به خوردن سحری کردند…
بعد از خوردن سحری دعا کردند، قرآن و نمازشان را خواندند.
سحر کوچولو که دیگر حسابی خوابش گرفته بود دوباره رفت تا بخوابد. سحر کوچولوی داستان ما که اولین روزهی زندگی خود را گرفته بود آنقدر خوشحال شده بود که در خواب میدید چادرنماز قشنگی به سرش کرده و در آسمان سحر مثل یک فرشته پرواز میکند. چون حالا او یک روزهدار بود.
#ماه_رمضان
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۱۳ اسفند
109-1MardeKochik1GholeBozorg-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.19M
#قصه_شب
💠یک مرد کوچک و یک قول بزرگ🤝
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#هر_شب_یک_قصه
•••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈•••
#کودکان_آمر
#کودک_آمر_تربیت_کنیم
┏━━━👼🏻🌙━━━┓
@koodakan_Amer
┗━━━👼🏻🌙━━━┛
👈🏻در تبلیغ کانال ما
رسانه باشید📲
۱۶ اسفند