eitaa logo
کـودکـان آمـر 💫بچـه هـای مهـربان💫
2.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
7.5هزار ویدیو
619 فایل
👼 کودکان آمر 🇮🇷 🧕🤵واحد کودک و نوجوان موسسه موعود مرکز تخصصی امر به معروف و نهی از منکر تحت اشراف علمی #استاد_علی_تقوی 💎 ایدی ثبت نام کودکان و ارتباطات👇 @vajeb_koodakan 💎 ایدی چالش و مسابقات 👇 @vajeb_mosabeghe
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🔸🔘فکر بَد، کار بَد 🔘🔸 بچه های عزیز زمانی که به مدرسه می روید حواستان به وسایلتان باشد تا گم نشود... هر چه گشتم، مداد تراشم را پیدا نکردم. کیفم را گشتم، کمدم را گشتم، لای کتاب ها را گشتم؛ اما نبود. داشت گریه ام می گرفت. چون مدادتراشم را خیلی دوست داشتم. عمه ام آن را برایم سوغاتی آورده بود. مادر گفت: جیب هایت را هم بگرد. گفتم: کی مدادتراشش را توی جیب هایش می گذارد؟ حتماً کار آیداست؟ مادر گفت: مطمئنی؟ گفتم: بله که مطمئنم. آیدا دوست داشت یکی از این مدادتراش ها داشته باشد؛ اما هر چه گشته بود نتوانسته بود یکی از آن ها را پیدا کند. حتماً او از کیفم برداشته. می دانم که او برداشته. مادر گفت: خودت دیده ای؟ خودم که ندیده ام؛ اما می دانم کار آیداست. مادر این دفعه با عصبانیت گفت: وقتی خودت ندیده ای، نمی توانی بگویی او برداشته. بعد رفت سراغ کیفم و هر چه در کیفم بود، بیرون ریخت. مدادتراشم آن جا نبود. جیب های لباس مدرسه ام را هم گشت. مدادتراشم آن جا بود. آن را کف دستم گذاشت و گفت: تو به راحتی درباره دوستت فکر بد کردی. تو به دوستت تهمت زدی. تو دو تا کار بد انجام دادی. هم فکر بد کردی، هم تهمت زدی. هر دو گناهان بزرگی هستند. خدا با همه مهربانی اش، این گناه ها را به راحتی نمی بخشد. دلم برای خودم و آیدا سوخت. ناراحت شدم و گفتم: حالا چه کارکنم؟ مادر گفت: به خدا قول بده دیگر درباره کسی فکر بد نکنی و به کسی تهمت نزنی. مطمئنم اگر پشیمان باشی تو را می بخشد. ┄═❁๑☂๑🌸๑☂๑❁═┄ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
48.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋بسم رب الشهدا و الصدیقین 🦋 ⭕️کلیپ آشنایی با سردار دلها (شهید حاج قاسم سلیمانی) ═❁๑❄️๑☃๑❄️๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
32.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🌹 شبیه پروانه ها🌹🌷 سرود زیبا هدیه به گل ها نازنین ═❁๑🌺๑✨๑🌺๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✅ راستگویی در روزگاران گذشته، حاکم پیری بود که به گلها و گیاهان عشق می ورزید. او پیر شده بود، از این رو به فکر افتاد تا جانشینی برای خود انتخاب کند. دستور داد تا هر کس می خواهد جانشین حاکم شود، به قصر بیاید. مردم زیادی به قصر آمدند. پادشاه به هر یک از آنها دانه ای داد و گفت: شما باید این دانه را بکارید و خوب از آن مراقبت کنید تا گل دهد. شش ماه بعد به این جا بیایید تا ببینم چه کسی زیباترین گل را پرورش داده است. آنگاه جانشین خود را انتخاب می کنم. در بین کسانی که به قصر آمده بودند، پسر کوچکی هم بود. او هم دانه ای از پادشاه گرفت و به خانه برد تا هر چه زود تر آن را بکارد. پسر روز ها منتظر ماند، اما دانه اش جوانه نزد. خاک گلدانش را عوض کرد، گلدانش را جا به جا کرد، ولی باز هم خبری نشد. روز قرار، هر کسی که به قصر می آمد یک گلدان در بغل داشت. در هر گلدان هم گلی زیبا و چشم نواز وجود داشت. حاکم گل ها را با دقت تماشا می کرد سرش را تکان می داد و زیر لب می گفت «چه گل قشنگی!» حاکم همه ی گل ها را که تماشا کرد، به پسر رسید. پسر از خجالت در گوشه ای ایستاده بود، چون در گلدان او گلی نبود. پادشاه گفت «پس گل تو کجاست؟» پسر جواب داد: «من دانه ای را که شما داده بودید کاشتم. اما هرکاری کردم گل نداد.» حاکم لبخند زد. جلو رفت و به پسر گفت:«چه پسر راستگویی!» سپس سرش را بلند کرد و باصدای بلند گفت: «من جانشینم را یافتم. این پسر جانشین من است!» همه با تعجب به پسر و گلدان خالی او نگاه کردند. حاکم ادامه داد :«تمام دانه هایی که من به شما داده بودم ، همه پخته شده بودند. بنابراین امکان نداشت گل بدهند. تنها کسی که بدون گل به قصر آمده است، همین پسر است. او راستگوترین فرد این شهر است، بنابراین برای جانشینی من از همه شایسته تر است.» •••┈🏴💔🏴✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━🥀🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━🥀🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃 احترام به پدر پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد. مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود. گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید. پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.» پدرم گفت: « یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام خمینی (ره) رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید…» همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت. بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!» پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!» بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم. •••┈🏴💔🏴✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━🥀🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━🥀🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸قصه ای از امام سجاد(ع) برای کودکان 🌼کنترل کردن خشم و عصبانیت روزی مردی در برابر امام سجّاد علیه السلام ایستاد و حرف تندی به او گفت؛ اما حضرت جوابش را ندادتا آن مرد رفت. امام علیه السلام به افرادی که آنجا نشسته بودند فرمود: «دوست دارم که همراه من بیایید وجواب من را بشنوید.» امام و همراهانش به راه افتادند و امام این آیه را می خواند: «کسانی که خشم خودشان را فرو ببرند واز مردم گذشت کنند، خدا آنان را دوست دارد.» وقتی به خانه او رسیدند، امام فرمود به او بگویید که علی بن الحسین علیه السلام آمده. آن مرد منتظر دعوا بود. فکر می کرد امام برای تلافی آمده؛ ولی وقتی در برابر امام قرار گرفت، امام فرمود: «ای مرد! آنچه که چندی پیش به من گفتی اگر در من هست، خدا مرا بیامرزد؛ ولی اگر چیزی که گفتی در من نیست، خدا تو را بیامرزد.» وقتی آن مرد این حرکت امام را دید از حرف هایی که به آن امام عزیز گفته بود شرمنده شد و گفت: «چیزی که در تو نبود به تو گفتم و من به آن حرف ها سزاوارترم.» •••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
عنوان:رحمت الهی در یک روستای کوچک و سرسبز، دو خواهر و برادر به نام‌های «لیلا» و «ایمان» با مادربزرگشان زندگی می‌کردند. مادربزرگ همیشه برای آن‌ها قصه‌های قشنگ می‌گفت و با مهربانی یاد می‌داد: *«اگر خدا بخواهد، هر کار نشدنی شدنی می‌شود»*. اما یک روز، مادربزرگ بیمار شد. پزشکان گفتند درمان بیماری او سخت است و باید برایش دعا کرد. لیلا با چشمانی اشکبار پرسید: «چرا مادربزرگ خوب نمی‌شه؟ مگه خدا نمی‌تونه هر کاری رو ممکن کنه؟» ایمان دست خواهرش را گرفت و پاسخ داد: «پدربزرگ همیشه می‌گفت: *"إِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ"* [خدا بر هر چیزی تواناست]. شاید باید بیشتر دعا کنیم...» آن شب، آن دو در اتاقشان به دعا پرداختند. ناگهان صدای در به صدا درآمد. پشت در، زنی با چهره‌ای نورانی ایستاده بود. او خود را «خاله فاطمه» معرفی کرد و گفت: «مادربزرگتان به من گفته شما قلب‌های پاکی دارید. می‌دانید خداوند در قرآن چه می‌فرماید؟» سپس آهسته خواند: «قَالُوا أَتَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ ۖ رَحْمَتُ اللَّهِ وَبَرَكَاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ ۚ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَّجِيدٌ» خاله فاطمه ادامه داد: «خداوند به خانه‌ی شما نظر کرده است. این عسل را هر روز با ایمان کامل به مادربزرگ بدهید و بدانید رحمت او همیشه نزدیک است.» آن دو از همان شب عسل را با دعا به مادربزرگ می‌دادند. کم‌کم چهره‌ی مادربزرگ سرخ شد و پزشکان با تعجب گفتند: «این معجزه‌است!» شبی که مادربزرگ سلامتی‌اش را باز یافت، لیلا و ایمان را در آغوش گرفت و گفت: «قرآن را یادتان هست؟ همانجا که فرمود: "رَحْمَتُ اللَّهِ وَبَرَكَاتُهُ عَلَيْكُمْ"... رحمت خدا مانند باران است؛ وقتی نازل شود، حتی زمین خشک هم سبز می‌شود.» ایمان پرسید: «پس هر وقت مشکلی پیش بیاید، فقط کافیست به قرآن و دعا پناه ببریم؟» مادربزرگ لبخند زد: «آری! خداوند "حَمِيدٌ مَّجِيدٌ" است؛ همیشه ستوده و بزرگوار. اوست که نشدنی‌ها را ممکن می‌کند... اگر بخواهد.» اما یادتان باشد، باید در هر کاری ابتدا تلاش کرد و پس از تلاش به خدا توکل کرد. و اینگونه، آن دو یاد گرفتند که آیه‌های قرآن فقط کلامی روی کاغذ نیستند؛ بلکه نور امیدی هستند که حتی در تاریک‌ترین شب‌ها، راه را نشان می‌دهند. پایان. *این داستان برگرفته از مفاهیم آیه ۷۳ سوره هود می باشد. 🌼نویسنده:عابدین عادل زاده •••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸اتحاد قهرمانان جنگل در یک جنگل سرسبز و زیبا، حیوانات مختلفی زندگی می‌کردند. این جنگل پر از درختان بلند، گل‌های رنگارنگ و صدای پرندگان خوش‌خوان بود. اما روزی روزگاری، خبر رسید که گروهی از شکارچیان زورگو به جنگل آمده‌اند تا حیوانات را شکار کنند. این خبر باعث ترس و نگرانی در دل همه‌ی حیوانات شد. خرگوشی به نام پنبه‌ای و دوستش، سنجاب کوچولو، تصمیم گرفتند که باید کاری انجام دهند. آن‌ها به خانه‌ی مادربزرگ لاک پشتی رفتند و از او خواستند که به آن‌ها کمک کند. مادربزرگ لاک پشتی با صدای آرامش‌بخش گفت: "عزیزانم، تنها راه نجات ما اتحاد و همکاری است. بیایید همه‌ی حیوانات را جمع کنیم و یک نقشه برای مقابله با شکارچیان بکشیم." پنبه‌ای و سنجاب کوچولو با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفتند و به دیگر حیوانات خبر دادند. آن‌ها تصمیم گرفتند که در کنار درخت بزرگ جنگل، یک جلسه برگزار کنند. هر حیوانی وظیفه‌ای بر عهده گرفت. پرندگان به آسمان پرواز کردند و خبر را به دورترین نقاط جنگل رساندند. خرگوش‌ها و سنجاب‌ها به جمع‌آوری میوه‌ها و غذاها پرداختند تا برای جلسه آماده شوند. روز جلسه فرا رسید و همه‌ی حیوانات با دل‌های شاد و لبخند بر لب به دور درخت بزرگ جمع شدند. مادربزرگ لاک پشتی با صدای دلنشینش شروع به صحبت کرد: "دوستان عزیز، ما باید با هم متحد شویم. اگر هر یک از ما به تنهایی عمل کند، شکارچیان ما را شکست خواهند داد. اما اگر با هم همکاری کنیم، می‌توانیم آن‌ها را شکست دهیم." حیوانات با هم توافق کردند که هر یک از آن‌ها باید نقش خاصی را در این نقشه ایفا کنند. پرندگان قرار شد که از آسمان مراقب شکارچیان باشند و در صورت نزدیک شدن آن‌ها، هشدار دهند. خرگوش‌ها و سنجاب‌ها باید به سرعت درختان و بوته‌ها را پر کنند تا شکارچیان نتوانند به راحتی به آن‌ها نزدیک شوند. و خرس بزرگ جنگل، که بسیار قوی بود، قرار شد که در صورت نیاز از قدرتش برای دفاع استفاده کند. چند روز بعد، شکارچیان به جنگل آمدند. آن‌ها با چشمان تیزبین و سلاح‌های خود به دنبال شکار بودند. اما حیوانات با اتحاد و همکاری، نقشه‌ی خود را به اجرا گذاشتند. پرندگان از آسمان فریاد زدند: "شکارچیان نزدیک می‌شوند! پنهان شوید!" پنبه‌ای و سنجاب کوچولو به سرعت به سمت درختان دویدند و خود را مخفی کردند. وقتی شکارچیان به نزدیکی رسیدند، خرس بزرگ با صدای بلند غرش کرد و به سمت آن‌ها رفت. شکارچیان که از صدای غرش ترسیده بودند، به عقب برگشتند و فرار کردند. حیوانات با هم فریاد زدند: "ما با هم هستیم! ما قوی هستیم!" شکارچیان که متوجه شدند نمی‌توانند به راحتی بر حیوانات غلبه کنند، به سرعت جنگل را ترک کردند و دیگر هرگز به آنجا برنگشتند. از آن روز به بعد، حیوانات جنگل فهمیدند که اتحاد و همکاری می‌تواند آن‌ها را از هر خطری نجات دهد. آن‌ها با هم زندگی کردند و هر بار که صدای خطر به گوش می‌رسید، به یاد اتحادشان و قدرت دوستی، آماده‌ی دفاع از خانه‌ی خود می‌شدند. 🌼نویسنده : عابدین عادل زاده •••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲
🐜⭐️ دشمن در شهر مورچه ها ⭐️🐜 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود توی شهر مورچه ها همه چیز مرتب و منظم بود.همه ی مورچه ها دانه جمع می کردند و به انبارها می بردند تا برای فصل زمستان به اندازه ی کافی غذا داشته باشند. ناگهان صدای فریاد نگهبانی که جلوی دروازه ی شهر ایستاده بود بلند شد.او فریاد زد:«آهای مراقب باشید! دشمن به ما حمله کرده است.» همه ی مورچه ها آماده ی دفاع از شهرشدند. زنبور قرمز بزرگی سعی می کرد به زور وارد شهر شود.نگهبان ها نیزه هایشان را به سوی او نشانه گرفتند اما زنبور آن قدر بزرگ و قوی بود که همه را به گوشه ای انداخت و به زحمت از دروازه ی شهر عبور کرد و وارد دالان ورودی شهر شد. چندتا از نگهبان ها زیر بدن او له شدند. زنبور بزرگ می خواست به زور از دالان تنگ ورودی شهر عبور کند اما هیکل درشتش در آن دالان جا نمی شد و با هر حرکت ِاو، قسمتی از دالان خراب می شد. مورچه ها که دیدند اگر کاری نکنند، زنبور قرمز تمام لانه هایشان را ویران می کند،همه با هم به او حمله کردند. آنها به سر زنبور ریختند و تا می توانستند گازش گرفتند و کتکش زدند.زنبور قرمز عصبانی شد و خواست مورچه ها را از خودش دور کند.بدنش را تکان داد و تعداد زیادی از مورچه ها را پایین ریخت اما یک دسته ی دیگر از مورچه ها به او حمله کردند و گازش گرفتند. زنبور قرمز که دید زورش به آنها نمی رسد، از همان راهی که آمده بود برگشت و پرید و فرار کرد.مورچه های سالم به کمک مورچه های زخمی آمدند و آنها را به بیمارستان رساندند.بعد از آن هم، با کمک همدیگر دروازه و دالانی را که زنبور قرمز خراب کرده بود،تعمیرکردند و ساختند. زنبور قرمز که خیال می کرد مورچه ها موجودات ضعیف و ناتوانی هستند، وقتی اتحاد و همکاری آنها را دید، فهمید که اشتباه کرده است. او فهمید که وقتی مورچه های کوچک با یکدیگر همکاری می کنند، قدرتشان زیاد می شود و می توانند دشمنانشان را شکست بدهند. زنبور قرمز با خودش گفت:« این مورچه ها مرا خیلی زود از شهرشان بیرون کردند.شاید اگر به جای من یک شیر هم وارد لانه می شد، آنها همین بلا را به سرش می آوردند و شکستش می دادند. •••┈⚘️🇮🇷⚘️✾┈••• ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲