👱♀ حکایت #زنجوحی و قاضی 🤔
🏡🆔➔ @kuhpayeh_031
جوحی از شدّت فقر و فاقه زنِ زیبا و ملیح خود را وا میدارد که مردی هوسباز را به بهانۀ کام به دام افکند. زن نزد قاضی میرود و #تصنّعاََ از شویِ ناسازگار خود(جوحی) گِله می آغازد.
#قاضی که از حُسن و جمال و دَلالِ زن، عنان اختیار از کف هشته بود بدو می گوید: خانم، محکمه شلوغ و پُر غوغاست و من در این ازدحام نمی توانم به شکایت تو رسیدگی کنم. بهتر است در فلان ساعت به منزلم بیایی تا با فراغت کامل به سخنانت گوش دهم و برای مشکلّت راه حلّی بیابم. امّا زن که غرّار و گُربُز بود بدو می گوید: جناب قاضی هیچ جایی بهتر از سرای من نیست. پس بهتر است جناب قاضی بدانجا قدم رنجه فرمایند.
#مکر و #افسون #زن، قاضی هوسباز را به دامگاه کشید. قاضی که شهوت چشمِ بصیرتش را کور کرده بود قدم به خانۀ زن نهاد. هنوز دقایقی از ورود او نگذشته بود که جوحی طبق تبانیِ قبلی دقُّالباب کرد. قاضی که خود را در معرض رسوایی و فضاحت می دید از جا برجهید و هراسان به گوشۀ پستو دوید و خود را در صندوقی خالی پنهان کرد.
جوحی با قیافه ای اخم آلود و لب و لُنجی آویخته وارد خانه شد و با صدایی بلند که قاضی هم بشنود به همسرش خطاب کرد: ای زن، چرا این قدر از من بدگویی می کنی؟ به تازگش شنیدهام به محکمه رفته ای و علیه من طرح دعوا کردهای؟ آخر انصاف هم خوب است. مگر من هست و نیستم را به پای تو نریختهام؟ چرا اینقدر جفا میکنی؟ دار و ندار من یک صندوق خالی است که در گوشۀ پستو قرار دارد. تازه این صندوق لعنتی هم بلای جانِ من شده. چون مردم خیال میکنند که من کالاهایی نفیس در آن ذخیره کردهام. برای همین است که کسی به من نه قرضی میدهد و نه اعانتی. من همین فردا این صندوق را وسط بازار در برابر چشم عابران به آتش در میکشم تا همگان بدانند که جوحی آهی در بساط ندارد. قاضی با شنیدن آن سخنان در آن صندوق تنگ و تاریک مثل بید بر خود لرزید. هم از رسوایی و هم از هلاکت.
زن که نقش خود را خوب ایفا می کرد با آه و ناله ساختگی گفت: ای مرد، دست از این خیره سری و جنون بدار. آخر این دیگر چه کاری است که میکنی؟ جوحی نیز می گفت: من این حرفها سرم نمی شود. دیگر جانم به لبم رسیده است. این را گفت و از جا برجهید و طنابی آورد و چند دور اطراف صندوق پیچید و گرهای محکم زد و صبح فردا حَمّالی آورد و صندوق را بر پشتش نهاد و به طرف بازار حرکت کردند. جوحی جلو جلو میرفت و حمّال با صد زحمت و زحیر صندوق سنگین را میکشید. قاضی که آبروی خود را بر باد میدید عاجزانه از درون صندوق حمّال را صدا کرد: حَمّال، حَمّال، …
حَمّال لحظهای صبر کرد و با تعجب به اطراف در نگریست که منشأ صدا را پیدا کند. امّا کسی را ندید. ناچار به راهش ادامه داد. هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بود که دوباره همان صدا را، منتهی کمی بلندتر شنید. ترس بر او چیره شده بود پیش خود گفت: نکند این صدای هاتف غیبی است. شاید هم صدای اَجنّه است که با من سرِ عِناد و ناسازگاری نهادهاند؟ امّا کمی که بیشتر دقت کرد دید صدا از داخل صندوق می آید. قاضی هر طور که میسر بود به حمّال حالی کرد که نزد معاون قاضی برود و از قول قاضی بدو بگوید که هر چه زودتر بیاید و این صندوق را بطور دربسته بخرد و با خانۀ قاضی ببرد. نایب قاضی دوان دوان سررسید و به جوحی پیشنهاد خرید صندوق را داد و پس از چانه زدن های متوالی بالاخره صددینار داد و صندوق را باز خرید و به خانۀ قاضی انتقال داد و بدینسان قاضی از مهلکۀ رسوایی برهید و در عوض جوحی و همسرش نیز برای یکسال از نظر مالی تأمین شدند.
امّا سال دیگر که جوحی دوباره به تنگدستی دچار آمد از زن خواست که به سرای قاضی رود و شکایت پارینه را تجدید کند. زن از بیم لو رفتن نقشه، زنی را ترجمان خود کرد تا بَثُّ الشَّکوا کند. قاضی پس از استماع سخنان ترجمان گفت که شویِ این زن باید در محکمه حاضر شود. جوحی در محکمه حاضر شد و چون از اِفلاس خود سخن آغاز کرد. قاضی با اینکه پارینه چهرهاش را ندیده بود از لحن کلامش او را بشناخت و به طنز و تعریضی ظریف گفت:
نوبت من رفت، امسال آن قمار
با دگر کس باز، دست از من بدار
« پند دادن »
مقتضیّات جسمانی و شهوات بهیمی، روح لطیف را به کُند و زنجیر خود در آورد و از آزادی و حُریّت منسلخ کرد.
بر سالک است که اگر یک بار به اسارت آن درآمد تجربه اندوزد و بار دیگر بدان گرفتار نیاید.
عارف راستین نیز وقتی از قید عالم محسوسات و صندوق افسون ابلیس برهید دوباره خود به لعب آن باز نمیگردد.
مرحوم فروزانفر مأخذ این حکایت را حکایتی از هزار و یک شب دانسته است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 221 تا 226 ) .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🏡🆔➔ @kuhpayeh_031