هدایت شده از روحانیت بیدار 🇵🇸
🅾 داستان این روزهای مسئولان!
⭕️ میگفت در سفری به شیراز، صندلی جلو زن و شوهری بودند با بچه تپل و شیرین ۴ ساله.
اتوبوس راه افتاد.۱۶ ساعت راه و بچه تپل شیرین به من نگاه میکرد و میخندید.
چندبار باهاش دالی بازی کردم وبچه کلی خندید...دست بچه یه کاکائو که نمیخوردش .تو دالی بازی ؛ یهو یه گاز ازکاکائو بچه زدم .بچه کمی خندید..کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت:ببین ؛ بالاخره کاکائو را خورد.دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشند.
🔴خلاصه ۳ تا کاکائو را کم کم از دست بچه؛ یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید.
مدتی بعد خسته شدم.چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم که دل پیچه عجیبی دچار شدم دل و رودم اومد تو دهنم..سرگیجه داشتم..داشتم میترکیدم.
دویدم و به راننده وضعیت اورژانسی خودم را گفتم.راننده با غُرغُر تو یه کافه وایساد. پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.
🔵برگشتم و از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.اتوبوس راه افتاد.
هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که دلدرد شروع شد .طوری شده بود که از درد میخواستم داد بزنم.چه دل پیچه وحشتناکی..تموم بدنم را میکشیدند..مُردم خدا....دویدم پیش راننده و با عِزُّوالتماس وضعیتم را گفتم.
راننده اومد اعتراض کنه؛با صدای عجیبی که ازم درشد راننده زد بغل جاده و گفت:
بدو داداش پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس.تشکر کردم..
🔴از درد داشتم می مردم.دهنم خشک بود
و چشام سیاهی میرفت.رفتم روی صندلی نشستم.گفتم چرا اینجوری شدم.
غذای فاسد که نخورده بودم.
دیدم دست بچه باز کاکائو هست.
از پدر بچه پرسیدم : بچتون کاکائو خیلی میخوره؟پدرش گفت: نه ؛کاکائو براش بده.
اومدم بپرسم پس چرا کاکائو بهش میدی؟
که مادرش گفت: حقیقت بچمون یُبُوست داره.روی کاکائو ، مُسْهِل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده؛ ولی بیفایده بوده.من بدبخت خواستم
ادامه بدم که یُهو درد مجددا اومد.
میخاستم داد بزنم و کف اتوبوس غلط بزنم .رفتم پیش راننده؛راننده با خشونت گفت: خجالت بکش؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست. برو بشین.مونده بودم بین درد و خجالت.یه فکری کردم.
برگشتم پیش پدر بچه گفتم: منم یُبس هستم .میشه به من هم کاکائو بدید..
۳ تا کاکائو مسهلی گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم:
عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست.معذرت میخام.
بیا و دهنت را شیرین کن.. راننده هم که سبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت : ایول؛ دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی!خلاصه؛ ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم.
⚫️۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کردو گفت: داداش ؛ جون بچهات چی به خورد من دادی؟؟ترکیدم.
◾️داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.
راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین.
خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت میزد کنار و میگفت: بریم رفیق..
🟢مسافرها هم اعتراض که میکردند؛
راننده میگفت: پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره...ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند.
⚠️⚠️این را عرض کردم که بدانید برای انجام هر کاری؛مسئولش باید همدرد باشه؛ تا حس کنه طرف چی میکشه. مسئول باید مثل آحاد جامعه ماهی بیشتر از ۱۰الی ۱۵ میلیون حقوق نداشته باشد.
⚫️آن وقت با خانه مستاجری، هزینههای سرسام آور زندگی... میفهمید درد مشترک یعنی چی!
⚫️ای کاش شکلات مسهلی داشتیم و به هر مسئولی فقط ۳ تا میدادیم تا بگوید داداش وایسا باهم بریم!
✍از طرف مخاطبان
#مسئول_بیدرد
❇️نجات تاریخ صدای رسای اُمت
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1737359374C70e3695ffe