چند سال پیش همیشه فکر می کردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است. نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم.
روانپزشک گفت: فقط یک سال هفتهای سه روز جلسه ای 80 دلار بده و بیا تا درمانت کنم.
شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم.
پرسید چرا نیومدی؟
گفتم خب جلسهای هشتاد دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پسانداز کردم و یه وانت نو خریدم.
پزشک با تعجب گفت، عجب! میتونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟
گفتم: به من گفت اگه پایههای تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمیتونه زیر تختت قایم بشه!
#داستان_کوتاه
@Nabzghalam
جنايتكاركه آدم كشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهكده رسيد.
چند روزچيزى نخورده بود وگرسنه بود.جلوى مغازه ميوه فروشى ايستاد و به سيب هاى بزرگ و تازه خيره شد، اما پولى براى خريد نداشت.
دودل بود كه سيب را به زور از ميوه فروش بگيرد يا آن را گدايى كند.
توى جيبش چاقو را لمس مى كرد که سيبى را جلوى چشمش ديد! چاقو را رها كرد... سيب را از دست مرد ميوه فروش گرفت.
ميوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»
روزها، آدمكش فرارى جلوى دكه ميوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنكه كلمه اى ادا كند، صاحب دكه فوراً چند سيب در دست او میگذاشت.
یک شب، صاحب دكه وقتى كه مى خواست بساط خود را جمع كند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد.عكس توى روزنامه را شناخت.زير عكس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جايزه تعيين شده بود.
ميوه فروش شماره پليس را گرفت... موقعی که پليس ادمکش را مى برد، به ميوه فروش
گفت : «آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم.ديگر از فرار خسته شدم.هنگامى كه داشتم براى پايان دادن به زندگى ام تصميم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
"بگذار جايزه پيدا كردن من، جبران زحمات تو باشد"
گابريل گارسيا مارکز
#داستان_کوتاه
@Nabzghalam
✔️ #داستان_کوتاه
💢 سربازان از پیروزی در جنگ ناامید بودند.
🎗️ فرمانده به آنها گفت:
🌟 سکه را بالا می اندازم، اگر شیر آمد پیروز می شویم و اگر خط آمد ، شکست می خوریم.
👈 سکه شیر آمد و شادی سربازان به هوا برخاست!
👌 آنها به جنگ رفتند و بر دشمن پیروز شدند.
🎭 فردای آن روز فرمانده سکه را به آنها نشان داد، هر دو طرف سکه شیر بود!
✨ امید، در زندگی معجزه می کند⬇️
@Nabzghalam
◀️ قرص سردرد ▶️
يك پسر براي پيدا كردن كار از خانه به راه افتاده و به يكي از اين فروشگاهاي بزرگ كه همه چيز مي فروشند در ايالت كاليفرنيا رفت.
مدير فروشگاه به او گفت: «يك روز فرصت داري تا به طور آزمايشي كار كرده و در پايان روز با توجه به نتيجه كار در مورد استخدام تو تصميم ميگيريم.»
در پايان اولين روز كاري، مدير به سراغ پسر رفت و از او پرسيد كه چند مشتري داشته است؟ پسر پاسخ داد: «يك مشتري.»
مدير با تعجب گفت: «تنها يك مشتري؟ بيتجربهترين متقاضيان در اينجا حداقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟»
پسر گفت: «134،999/50 دلار.»
مدير فرياد كشيد: «134،999/50 دلار؟ مگه چي فروختي؟»
پسر گفت: «اول يك قلاب ماهيگيري كوچك فروختم، بعد يك قلاب ماهيگيري بزرگ، بعد يك چوب ماهيگيري گرافيت به همراه يك چرخ ماهيگيري 4 بلبرينگه. بعد پرسيدم كجا ميريد ماهيگيري؟ گفت: خليج پشتي، من هم گفتم پس به قايق هم احتياج داريد و يك قايق توربوي دو موتوره به او فروختم. بعد پرسيدم ماشينتان چيست و آيا ميتواند اين قايق را بكشد؟ كه گفت هوندا سيويك، من هم يك بليزر دبليو دي4 به او پيشنهاد دادم كه او هم خريد.»
مدير با تعجب پرسيد: او آمده بود كه يك قلاب ماهيگيري بخرد و تو به او قايق و بليزر فروختي؟»
پسر به آرامي گفت: نه، او آمده بود يك بسته قرص سردرد بخرد كه من گفتم بيا براي آخر هفتهات يك برنامه ماهيگيري ترتيب بدهيم، شايد سردردت بهتر شد!»
#داستان_کوتاه
@Nabzghalam
#داستان_کوتاه
ضرب المثل چه کشکی چه پشمی 😁
چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟ آنها را خودم نگهداری میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی کمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.»😁
🆔@Nabzghalam
چند سال پیش همیشه فکر می کردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است. نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم.
روانپزشک گفت: فقط یک سال هفتهای سه روز جلسه ای 80 دلار بده و بیا تا درمانت کنم.
شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم.
پرسید چرا نیومدی؟
گفتم خب جلسهای هشتاد دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پسانداز کردم و یه وانت نو خریدم.
پزشک با تعجب گفت، عجب! میتونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟
گفتم: به من گفت اگه پایههای تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمیتونه زیر تختت قایم بشه!
#داستان_کوتاه
🆔@Labkhandghalam
چند سال پیش همیشه فکر می کردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است. نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم.
روانپزشک گفت: فقط یک سال هفتهای سه روز جلسه ای 80 دلار بده و بیا تا درمانت کنم.
شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم.
پرسید چرا نیومدی؟
گفتم خب جلسهای هشتاد دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پسانداز کردم و یه وانت نو خریدم.
پزشک با تعجب گفت، عجب! میتونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟
گفتم: به من گفت اگه پایههای تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمیتونه زیر تختت قایم بشه!
#داستان_کوتاه
🆔@Labkhandghalam