من ۴ سال پیش میخواستم درس بخونم یہ لحظہ اومدم ایتا ...
یہ چیزیو از دوستم بپرسم هنوز اینجام😂
مردی خواست که دزدکی زن دوم بگیره.
می ره صحبتاش رو میکنه میگه روز جمعه میام برا عقد.
زنش میفهمه. مرد #شب_جمعه شامش رو میخوره و میگیره میخوابه، صبح پا میشه بهترین لباسش رو میپوشه، بهترین عطرش رو میزنه، خواست بره بیرون زنش بهش میگه کجا؟؟
میگه من میخوام برم نماز جمعه دیر میام.
زنش بهش میگه بیا بشین امروز دوشنبه است من قرص خواب بهت دادم چهار روزه خوابیدی اگه دوباره تکرار کنی قرصی بهت میدم که وقتی پا شدی روز قیامته 😂😐
بلاخره قدرت نه گفتن رو پیدا کردم
صندلی جلو نشسته بودم یه زنه اومد گفت میشه عقب بشینی؟ گفتم نه.
بعد از چک و لگد بابام فهمیدم مادرا باید صندلی جلو بشینن😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ ارزونی بی حکمت نیست🤣
امسال هر کی پرسید عید کجا میری
میگم :
بلیط و ویزای امریکا داشتم،
ترامپ گند زد بهش
میمونیم خونه😒😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یجوری لواشک خورد دلم هم لواشک خواست هم خودشو 😋
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولین گزارش از اقای جواد ایل سعادتمند (خنده معروف اینستاگرام) ساکن قنوات قم بالاخره کشف شد 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابت راهنماییش ممنون
😂😂
#مولاجانم
🌱ای عشق! بیا که سینههامان شد چاک
«این النّبأ العظیم؟»، گشتیم هلاک...
🌱چشمی که تو را ندیده باشد کور است
خون شد دل ما، «متی ترانا و نراک»...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
امام آمد چه انقلابی شد ...🌸🍃
حاضر باشید نسل سلمان ...
أَلایَاأَهلَالْعَالَم
او با نَوای انَاالمَهدی
باسپاهیازشهیدانخواهدآمد ...
حَبِیبَ میآید ...❤
🎉چهل و پنجمین سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران مبارک باد.
ان شاءالله هرچه زودتر پرچم انقلاب را به دست صاحب اصلی اش برسانیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
#دهه_فجر
📚#سارا
پارت 15
پریدم وسط حرف نوید و گفتم:
نوید درسته ما عاشق هم شدیم، ولی این عشق اشتباهه..
من نمیتونم با خودخواهی ،زندگی یه نفر دیگه رو خراب کنم.
پریا وقتی بزرگ بشه، منو عامل اصلی و مقصر جدایی پدر و مادرش میدونه...
نوید تو رو خدا به این چیزایی که میگم فکر کن.
ما دوتا واسه همدیگه نیستیم!
شایدم خواست خدا بوده که منم طعم شیرین عشق و بعدش تلخی جدایی و حسرت رو بچشم!
نمیدونم ، ولی هرچی که بود دیگه تموم شد! یعنی باید تمومش کنیم. این به نفع هر دومونه ،حتی به نفع پریا و مادرش!
وقتی این حرفها رو به نوید میزدم ، به این فکر میکردم که شایدم دارم تاوان شکستن دل عمو مجید رو میدم!
می دونستم باید همینجا به این عشق پایان بدم چون بن بست بود و برای هیچکدوم ما سودی نداشت و پایانش مثل روز روشن بود!
اما هر چی من می گفتم ، نوید دلیل های خودش رو داشت و هیچ جوره نمیخواست قبول کنه که بی فایده است و ازدواج ما شدنی نیست!
همه اش سعی میکرد با وعده وعید و راهکارای خودش منو از تصمیمم منصرف کنه!
برای خودمم سخت بود و تلخ !،
نمی تونستم به همین راحتی خودمو راضی کنم!
ولی باید هر طور شده بود نوید رو از خودم میروندم.
باید کاری میکردم تا مهرم از دلش بیرون بره!
وسط این حرفها صدای نگار هم تو گوشم می پیچید که میگفت پروین برگشته سر خونه اش و راضی به طلاق نیست!
نمی خواد زندگیش از هم بپاشه!
میدونستم اگه به نوید جواب رد بدم،بالاخره به خاطر دخترش هم که شده برمیگرده سر زندگیش . ولی آخه چجوری باید متقاعدش میکردم!
ظاهرا نوید عزمش رو برای جدایی از پروین جزم کرده بود و گوشش اصلا بدهکار نبود!
یهو یه فکری به ذهنم رسید !
'همونطور که به دروغ به عمومجید گفته بودم میخوام با علی ازدواج کنم، باید یه بار دیگه دروغم رو تکرار کنم و خیال نوید رو راحت کنم'.
رو کردم سمت نوید و گفتم: راستش نوید میخوام یه چیزی رو بهت بگم!
نوید با دلواپسی گفت:بگو...
کمی مکث کردم و بعدش گفتم: واقعیتش اینه که امشب قراره برام خواستگار بیاد و جواب منم بهش مثبت ِ ِ
نوید که اصلا توقع شنیدن این حرف رو نداشت، شوکِ شد! عصبی چند باری دست به صورتش و موهاش کشید
صورتش قرمز شده بود ، انگار غیرمنتظره ترین خبر زندگیشو شنیده بود!
گفت:سارا تو رو خدا دروغ نگو انقد عذابم نده! من میدونم که داری الکی میگی!
بگو که دروغه...
گفتم: نه بخدا ، دروغ نیست.یکی از همسایه های بابابزرگم هست از روستای پدری...
نوید که حسابی کلافه و سردرگم شده بود دیگه نمیدونست چی بگه و فقط با بُهت نگام میکرد!
چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم شد…
استرس داشتم، نمیتونستم بفهمم تو فکر نوید چی میگذره!
منتظر هر عکس العملی از نوید بودم!
دلم بدجور به شور افتاده بود
تو دلم دعا میکردم که خدایی نکرده نوید کار احمقانه ای نکنه!
شایدم باز از گفتن این حرف پشیمون شده بودم!
اصلا نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته، فقط دوست داشتم زودتر اون لحظات بگذره...
نوید سرش رو توی دستاش گرفته بود و به زمین خیره شده بود.
بعد از سکوتی بلند مدت بالاخره سرش رو بالا آورد و سکوت رو شکست و در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود با بغض گفت: سارای خوبم برات آرزوی خوشبختی میکنم.اینو بدون که همیشه در خاطرم خواهی بود...
اینو گفت و از روی نیمکت پارک بلند شد و از جلوی چشمام ، آروم آروم دور شد و به سمت بیرون پارک رفت.
اون لحظات و اون دقایق صدای شکستن قلب هامونو شنیدم. مخصوصا صدای قلب نوید رو...
اون روز بدترین و تلخ ترین روز زندگیم بود...
نوید با قلبی شکسته از من جدا شد و رفت
رفتن و دور شدن نوید برای منم سخت و اندوه بار بود ولی چاره ای نبود و باید به این جدایی تن میدادیم
حال اون روز منم دست کمی از نوید نداشت با این تفاوت که شاید من کمی منطقی تر به مسئله نگاه میکردم و سعی کرده بودم بر احساساتم غلبه کنم!
با این وجود وقتی نوید رفت ، ناخودآگاه جاری شدن اشکها روی گونه هامو حس کردم!
نوید رفت ولی انگار قسمتی از وجودمو کَند و با خودش برد!
اون لحظه معنی واقعی فراغ و جدایی رو با تمام وجود حس کردم ...