eitaa logo
Life in the Die 💤
9 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به ممبرای گلم ✨ خوش اومدید به کانال رمان"زندگی در مرگ"💤 این رمان ژانر های مختلفی داره.🎭 از دارک بگیرید تا کمدی‌. تقریبا همه نوع ژانری توش وجود داره و خب من هم نمیدونم که قراره چه حالاتی داشته باشه و چه اتفاقاتی درش بیفته.فرض کنید که یه دونه رو کاشتیم و لحظات رشد کردنش رو با هم دیگه تماشا میکنیم.🌱 تو این کانال علاوه بر رمان «زندگی در مرگ» فعالیت های دیگه ای مثل موسیقی،فکت،رمان کوتاه،پروف و ... قرار میگیره.🔥 امیدوارم که بتونیم با خوندن این رمان چیزای جدید یاد بگیریم و از خوندنش لذت ببرید و با داستان و دختر داستانمون پیش بریم.
Part 1 به صحنه ای که روبروش نقش بسته بود خیره مانده بود. امکان نداشت که واقعیت داشته باشد. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. به لکه های سرخ خون که روی آسفالت پیر خودنمایی میکردند چشم دوخت. واقعا نمی دانست در مقابل صحنه دلخراش روبرویش چه چیزی بر زبان جاری کند. او خود را مقصر این حادثه می دانست.چرا باید اینگونه می شد. پدری که میخواست اورا تا چند لحظه پیش با زور و اجبار به عقد پسری از دوستانش در بیاورد ،الان کف آسفالت سرد و خیس خیابون در دریایی از خون غرق شده بود. فلش بک به یک ساعت قبل... _خانم وگا آیا سوگند می خورید که در همه لحظات زندگیتون خوبی و بدی ،خوشحالی و ناراحتی و در آرامش و سختی همیشه و همه‌جا درکنار آقای مارکول زندگیتان را سپری کنید؟ و با تمام شدن حرف عاقد سکوت سهمگینی فضای مجلس را به سلطه خود گرفت. دختر که با اجبار و ترس در آن مجلس و به عنوان عروس، آنجا حاظر شده بود،نمی دانست که باید چه کند. شاید فرار بهترین راه بود! اصلا چه اتفاقی افتاده بود که اکنون در آنجا ایستاده بود. *** چندسال بعد... همیشه زندگی اینطور که فکر می کنید پیش نمیره. اونجا است که طعم تلخ‌اش را به تو نشان می دهد. یا باید سازگار باشی ،یا مخالف و خسته از مخالفت. سانری ترجیح داد که سازگار باشه. چون به اندازه کافی خسته شده بود. او هرچه که زندگی برای او رغم میزد می پذیرفت. بدون هیچ انگیزه ای. جوری که فقط زندگی یک نواختی دارد. کار کن ،غذا بخور ،بخواب. یک زندگی بخور و نمیر. آن چیزی بود که خود او بخاطر بی رحمی روزگار انتخاب کرده بود. ولی کسی چه می‌دانست. شاید فقط این ظاهر زندگی دختر بود! چراکه او انگیزه ای به نام انتقام داشت. انتقام از فردی که باعث و بانی تمام این بدبختی های او شده بود. بد بختی ای که شروع آن با انداختن فکر ازدواج زوری دختر در افکار پدرش برای ثروت بیشتر بود که به مرگ پدرش ختم شد و با همسر عزیزش که در روز عروسیشان بهش شلیک شد نیز به پایان رسید. زندگی ای که انگار در مرگ گذرانده می شود، دیگر هیچ چیز جز انتقام برایش مهم نبود. فردی که تمام این بلا ها را سراو آورده باید تاوان تمام بدی هایی که به او و اطرافیانش کرده است را بدهد. چند سال قبل... بالاخره توانست بود که به دانشگاه ورود پیدا کند. با شرایطی که برای دختر پیش آمده بود ، مجبور بود در دوره سال اخر دبیرستانش کاره پاره وقت داشته باشد. تا هم اجاره اتاقی که در آن زندگی می کرد را بدهد و هم شهریه مدرسه اش را. شاید احمقانه بیاید وقتی کاخی به اون عظمتی در بالا شهر آن منطقه برایش وجود دارد، برای اجاره اتاق کوچکی سرکار پاره وقت برود. شاید او از مال و اموالی که از پدر بی رحمش به ارث برده بود بیزار بود. میترسید که مال و ثروت چشم او را هم ماننده پدرش کور کند و در آخر به مرگ تبدیل شود. «ادامه دارد...»
Part 2 «آنچه گذشت» شاید احمقانه بیاید وقتی کاخی به اون عظمتی در بالا شهر آن منطقه برایش وجود دارد، برای اجاره اتاق کوچکی سرکار پاره وقت برود. شاید او از مال و اموالی که از پدر بی رحمش به ارث برده بود بیزار بود. میترسید که مال و ثروت چشم او را هم ماننده پدرش کور کند و در آخر به مرگ تبدیل شود. *** روز ها پی در پی میگذرند. و هر روز هیچ فرقی با دیروز ندارد. انگار که روز ها را می شماری تا امروز نیز بیشترین رکورد‌ زنده بودنت را ثبت کنی. داری تلاش میکنی ،اما برای چه،نمی‌دانی. یک ترم بیشتر نداشت. توی این چهار سال برای گرفتن مدرک لیسانس خیلی تلاش کرده بود. تنها شانسی که داشت این بود که برای دانشگاه بورسیه شده بود. کار پاره وقتش که در دبیرستان داشت را تا به ان روز ادامه داده بود. کار در رستوران. شاید بشه گفت کمی از این طرف و آنطرف جستن در رستوران خسته شده بود. اما مجبور بود. به سرش زده بود که وقتی مدرک لیسانسش را گرفت به دنبال شغلی بهتر بگردد.راه طولانی ای تا گرفتن مدرکش نبود. اما راه پیدا کردن شغل را نمی‌دانست. می‌دانست پیشه چه کسی برای کمک و راهنمایی برود. درسته ، مرد میانسالی که رئیسش بود و در حق سانری خیلی پدری کرده بود. شاید این هم یکی از شانس هایش بود. پیرمردی که از پدرش برای او پدریه بیشتری کرد. توی تمام اون پنج سال که سانری از خونه خالی و بی روحی که از پدرش برای او باقی مانده بود بیرون زده بود، این مرد بود که دست اورا گرفت و به پیشنهاد خود سانری او را در رستوران گذاشت،تا کار کند. و اتاقی که سانری در آن زندگی میکند به اسرار خود سانری بود که اجازه پرداخت شود و پیرمرد که نتوانست سانری را از دادن اجاره منصرف کند، به گرفتن اجاره ای کم قبول کرده بود. دختر به سمت دفتر رئیس رستوران که نزدیک ترین فرد آن روز هایش شده بود قدم برداشت. پشت در ایستاد و با نفسی عمیق اما بی صدا دستش را بالا آورد و چند تقه ای به در زد. و با صدای مرد که میگفت"بیا تو" دستگیره در را پایین کشید و وارد اتاق مرد شد. +آقای سیسکو مرد میان سال که عینکی گردی به چشم داشت که باعث بزرگ دیده شدنه چشمانش می شد ،مشغول کتاب خوندن بود که با صدای دختر عینک را برداشت به سمت او برگشت و نگاهش به دختر فهموند که حرفی که میخواهد بزند را بگوید. دختر که تا امروز با این ویژگی اقای سیسکو آشنا شده بود، صدایش را صاف کرد و درست مثل همیشه جملاتش را شمرده شمرده و واضح بیان کرد. +میخواستم دررابطه با یک موضوعی از شما مشورت بگیرم. درواقع برای شغل جدید _مرد که این حرف را شنید، کتاب در دستش را بست و آن را روی میز قرار داد: _از حقوقی که میگیری راضی نیستی؟ +نه اینطور نیست. فقط داشتم فکر میکردم من تا چند روز دیگه مدرک لیسانسمو میگیرم ،فکر کردم بهتر باشه یه شغل اداری یا همچین چیزیو برا خودم پیدا کنم. _هوممم،حق داری. به عنوان یک فرد تحصیل کرده قطعا نمیخوای توی یک‌رستوران به عنوان یک گارسون کار کنی دختر که انگار کمی شرمنده شده بود سرش را پایین انداخت و منتظر حرفه دیگری از جانب اقای سیسکو بود. _خب تو آزادی هر شغلی که بخوای داشته باشی. فقط پیدا کردن شغل متناسب با رشته ات و مدرک لیسانس شاید یکمی سخت باشه . ولی غیر شدنی نیست. میتونم کمکت کنم. شاید بتونی به عنوان حسابدار شرکتی کار کنی. دختر که امیدی از این حرف مرد روبروش گرفته بود با لبخنده آرومی سرش را به عنوان تشکر تکون داد. _فردا پسفردا بیا .برات چند تا شرکت معتبر پیدا میکنم تا برای مصاحبه به اونجا بری. دختر از اینهمه لطف مرد واقعا ممنون بود‌. چطور میتونست انقدر با او مهربان باشد. برای قدر دانی در جلوی مرد کمی خم شد از او تشکر کرد. +ممنونم اقای سیسکو. ممنون بابت تمام این سال ها. و سرش را بالا آورد بدون اینکه متوجه بشه دارد چه کاری انجام میدهد سمت مرد میان سال روبرویش رفت که این روز ها حکم پدری دلسوز را برایش داشت او را در آغوش مشید. +ممنونم.واقعا ممنونم بابته همه چیز. مرد کمی از کار دختر شکه شده بود. ولی وقتی از شک در اومد او نیز دستانش را به دور دختر که چندسالی بود جزئی از خانواده نداشتش شده بود برد و چند ضربه آرومی به کمر دختر برای دل گرمی به آن زد. «ادامه دارد...»
Part 3 «آنچه گذشت» مرد کمی از کار دختر شکه شده بود. ولی وقتی از شک در اومد او نیز دستانش را به دور دختر که چندسالی بود جزئی از خانواده نداشتش شده بود برد و چند ضربه آرومی به کمر دختر برای دل گرمی به آن زد. *** توی این سه چهار هفته شمار شرکت هایی که برای مصاحبه رفته بود از دستش در رفته بود. ننیدونست این چندمین شرکتی هست که پا در اونحا می گذارد‌. شاید واقعا باید بر میگشت به همون رستوران و گارسون می بود. نفس عمیقی کشید و اولین قدمش را به داخل شرکت برداشت‌. از نکهابانی که در گوشه در ورودی ایستاده بود اتاق پذیرش را پرس و جو کرد. بعد گرفتن ادرس به سمت مقصدش حرکت کرد. و همونطور که به طرف آنجا قدم بر میداشت به با شکوهی و بزرگی آن شرکت خیره شده بود. اصلا امکان داشت در همچین شرکت با شکوهی یا به قول خودمون خفن و باحالی کار کنه؟ وارد اتاق شد و پای پیش خوان رفت. +سلام . سانری وگا هستم. چند روز پیش برای کار توی شرکتتون زنگ زده بودم. زنِ پشت میز که انگار لایه ای به ضخامت ۱۰ سانت میکاپ و آرایش روی صورتش گذاشته بود،نگاهش را بالا داد و همونطور که آدامسی را با عشفه می جوید به سانری خیره شد. _امروز وقت ملاقات داشتین؟ +بله _لطفا مدارکتون رو روی میز بزارید سانری کیف دستیش را از کولش پایین آورد و شروع به در آوردن مدارکش از کیف کرد و آنها را رو میز قرار داد _اکی،لطفا این برگه هم پر کنید. و به جویدن ادامسش ادامه داد. سانری خواست شروع به پر کردن برگه کنه که +آممم...ببخشید میشه یه خودکار بدید زن بدونه اینکه سرش را از توی گوشی اش بالا بیاورد خودکار را سمت سانری گرفت. +ممنون بعد از پر کردن برگه و دادن آن به زن خواست از آنجا برود که صدای زن آن را متوقف کرد. _آممم...خانومم فکر نمی کنی با مدرکی که داری جای اشتباهی برای مصاحبه اومدی. و خنده چندش آور کرد. دختر که اصلا حال و حوصله بحث را نداشت فقط لبخندی کمرنگ زد و از اتاق بیرون آمد. زن که عکس العمل خاصی از دختر ندیده بود انگار حرصش درآمده بود. با صدای منشی رئیس شرکت به خود آمد. _خانم کلین،لطفا پرونده کسانی که برای کار اینجا ثبت نام کردن رو بدید. زن که کمی دست پاچه شده بود، با خنده شلی روبه مرد روبه رویش که از نظر او خیلی جذاب میومد پرونده هارا به سمتش گرفت. _امم ب..بله بله ،بفرماید همشون همینجاست و به خنده مسخره اش جلوی مرد ادامه داد مرد با نگاه سردی پرونده هارو گرفت و بدون هیچ حرفی آنجا را ترک کرد. و باز هم این زن بود که حرصش درآمده بود. ... _قربان پرونده ها با کسالت نگاهی به پرونده های روی میز انداخت -آهههه... مگه نگفتم که خودت یکیشونو فقط انتخاب کن. _اما قربان شما خودتون گفتید که حساب دار این بخش از کار خونه رو حتما باید خودتون انتخاب کنید. -من انقدر حرف میزنم، حالا باید روی این حرف من کلیک کنید‌‌. و بعد از گفتن این حرف چیزی جز نگاه خنثی منشی عزیزش نصیبش نشد. نفس کلافه ای کشید و اولین پرونده ای که روی همه پرونده ها بود و برداشت و نگاهی بهش انداخت. انگار این پرونده تازه آورده بودند، چون عکسی از تقاضا کننده کار نبود. نگاهی به اسمش انداخت، چرا انقدر اون اسم به نظرش آشنا میرسید. و به یاد آوردن صاحب اسم سریع رو به منشیش کرد +این برای حساب داری مناسبه منشی پرونده رو گرفت و با دیدن اطلاعات فرد توی پرونده ابروهایش از تعجب در هم رفت. _اما قربان ایشون... -همین که گفتم. مگه نگفته بودم خودم قراره انتخاب کنم. من همین فرد رو انتخاب میکنم. «ادامه دارد...»