هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5978578859530915254.mp3
40.55M
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
#دلنوشته
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
#حافظ
جمعه ها بيشتر دلتنگتان مى شوم 😔
تازه يادم مى افتد از روى ماهِ چه انيس و مونسى محرومم ... بهتر بگويم خودم را محروم كرده ام ...
گاهى با خود مى گويم خوشا به حال آنها كه امامشان ظاهر بود تا دلشان پر مى كشيد، بار سفر مى بستند و به كويتان راه مى جستند
ولى چاره ى ما چيست كه حتى از موانست با شما هم دريغ مى ورزيم و بعد داد تنهايى و غربت سر مى دهيم ...
اى واى بر من كه نديدن را پاى نبودن گذاشتم و حرف زدن هاى وقت و بى وقت با شما را فراموش كرده ام ...
حالا كه به جمعه رسيدم، فاصله ى ماه و خورشيد را اندازه مى گيرم، قدم هايم را مى شمارم تا با پاىِ دل به سويتان رهسپار شوم ... در هوايى كه معطر به نرگس است ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یاامام_انس_و_جان
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
🔴زبان هر انسان، بزرگترین کیسهٔ زر اوست
تاجری دو شاگرد برای تجارت داشت که در سفرهای تجاری، آن دو را همراه خود میبرد که بار تاجر بر شتر میزدند و از بار او مراقبت میکردند تا دزد و سارقی بر آن نزند یا در طول راه بر زمین نریزد. شرط یکی از شاگردان اخذ دستمزد، و شرط دیگری فقط اخذ پند و کلام از تاجر بود؛ و اگر تاجر به او دستمزدی میداد، آن را میگرفت ولی شرط کرده بود که اگر دستمزد از او دریغ کرد، پند و کلام و نصیحت را از شاگرد خود دریغ نکند.
شاگرد عاقل و طالب معرفت هر لحظه برای یادگرفتن درس و حکمتی همراه تاجر بود. روزی در بغداد به مردی برخورد کردند که مرد دیگری را ناسزا میگفت. مرد به نزد قاضی شکایت برد و قاضی به علت ناسزا حد قذف بر آن مرد رأی داد و چون مرد را توان شلاقخوردن در بدن نبود، شکایت را شاکی تغییر داده و بر اساس تغییر شکایت، رأی قاضی به جریمه 20 سکه طلا تغییر یافت.
تاجر روی به شاگرد خود گفت:
ای جوان! بدان چنانچه سیم و زر را در هر جا روی در کیسه و انبانی مینهی و درب کیسه را محکم میبندی و طلا در کیسه زندانی میکنی، باید زبان خود نیز پشت میلههای دندان خود در دهان زندانی کنی. اگر کیسۀ زر بند دهانش باز شود، همۀ زرها به فنا میرود و اگر کیسه سوراخ شود شاید فرصتی یابی و زود بفهمی و سکه یا سکههایی از تو فنا رود.
گاهی انسان سخن بیربطی در تجارت میگوید، گویی کیسه او سوراخ است و اندک سکهای ضرر میکند؛ ولی گاه کیسه زر باز میکند و زبان درنده از کام دهان رها میسازد و مثل آن مرد هرچه در کیسه زر داشت، بیرون میریزد. پس بزرگترین کیسۀ زر تو دهان توست که باید بیش از کیسۀ زر همراه خود، مراقبش باشی.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
📚 داستان کوتاه
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
زندگیتان سرشاراز عشق و محبت
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
📚نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم بهدست گرفت و شمع را روشن کرد و برای خدا نامهای نوشت:
«به نام خدا
نامهای به خدا، از فلانی
خدایا! در بازار یک باب مغازه میخواهم، یک باب خانه در بالاشهر، یک زن خوب، زیبا، مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.»
دوستش که این نامه را دید، گفت:
دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی، چگونه میخواهی به او برسانی؟
گفت:
خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.
نامه را برد و لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت:
خدایا! با توکل بر تو نوشتم، نامهات را بردار!
نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد شاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست. طوری که بیابان را گردوخاک گرفت و شاه در میان گردوخاک گم شد.
ملازمان شاه گفتند:
اعلیحضرت! برگردیم، شکار امروز ممکن نیست.
شاه هم برگشت. چون به منزل رسید، میان جلیقه خود کاغذی دید. آن را باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها کرده و در لباس شاه فرود آورده است.
شاه نامه را خواند و اشک ریخت. پس گفت:
بروید این مرد را بیاورید.
کاتب نامه را آوردند. کاتب که از ترس میلرزید، وقتی تبسم شاه را دید، اندکی آرام شد.
شاه پرسید:
این نامه توست؟
فقیر گفت:
بله، ولی من به شاه ننوشتهام، به خدایم نوشتهام.
شاه گفت:
خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.
شاه، وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود، بهجا آورد.
در پایان فقیر گفت:
شکر خدا.
شاه گفت:
من دادم، شکر خدا میکنی؟
فقیر گفت:
اگر خدا نمیخواست تو یک ریال هم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
⚜پیـــر پاره دوز (پالان دوز) و میــرداماد
روزی از روزها سید محمد باقر (میرداماد) و شیخبهایی در گذرگاهی به پیرمردی پاره دوز (پاره دوز اصطلاح مشهدی ها به کفاش بوده است که به غلط پالان دوز شهرت یافته است)
برخورد میکنند. تصمیم میگیرند نعلین را جهت مرمت به پیر بسپارند.
در حین کار هر دو - که از مستثناهای قـــرن بودند - متوجه میشوند که پیر در حین کار مشغول به ذکر گویی است و همه ذکــــــــــرها هم مورد عنایت حق تعالی قرار میگیرد.
شیخ بهایی به میرداماد اشاره میکند که بواسطه ی تقوای پیرمرد فقیر چیزی به او عطا کند -
چون این نوع کار از تخصص های میرداماد بود -
میرداماد دست میبرد و مشته ی فولادی پاره دوز را که مخصوص کوبیدن روی بخیه ها بود با خواندن دعایی به طلا تبدیل میکند.
پیر متوجه میشود و به میرداماد میگوید این به کار من نمی آید مشته ی خــودم را برگردان.
از این دو بزرگوار اصرار که به دردت میخورد و از پیر پاره دوز انکار که به کارم نمی آید تا اینکه نهایتا میرداماد ابراز عجز میکند که برگردان مشته به فولاد کار من نیـــست.
پیر بدون برداشتن مشته و تنها با نگاه کردن به آن ۳ مرتبه تغییرش میدهد:
آهن میشود
طلا میشود
و دوباره آهــــــــــن!!❗️
سپس رو به میرداماد میکند و میگوید دلــــــــــت را کیمیا کن!
هر دو بزرگوار با دیدن صحنه خم شده و زانوی پیر را میبوسند و از مریدانش میشوند.
👈اینجاست که خـــدای رحمان در حدیث قدسی میفرماید :
(( يا عبدي اطعني اجعلك مثلي انا اقول كن فيكون انت تقول كن فيكون ))
✨بنــــده مـــــن
مــــــــــرا اطاعت ڪن تا تو را مانند خـــود ڪنم
مــــــــــن مي گويم باش پس بوجود مي آيد تــــــــــو هم مي گويي باش پــــــــــس مي شود .
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
🔹﷽🔹
#فهمیدن_محرم
🔴قریب به #یازده_سال امامت امام حسین(ع) فقط در ده روز عاشورا خلاصه نمیشود
🌹امام حسین(ع) حقیقتا فرد سیاستمداری بودند که در سیره حضرت کمتر به آن توجه میشود.
امام حسین(ع) خطاب به معاویه در نامه خود می نویسند:
☜معاویه!
☜در نامهات نوشتهاى كه این امت را به فتنه نیندازم، ولى من فتنهاى را بالاتر از این نمىبینم كه تو امیر بر این مردم هستى.
☜بـاز گفتهاى كه مصلحت خود و دین و امت پیامبرﷺ را در نظر بگیرم، به خدا قسم! من چیزى را بـهـتر از جنگ با تو نمىبینم كه اگر این كار را انجام بدهم، مقرب درگاه الهى شدهام و اگر ترك كنم، از خدا استغفار مىكنم و از خداوند آنچه موجب محبت و رضایت اوست، مىطلبم.
📚اعیان الشیعه، 1/583
📚بحارالانوار، 44/212.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
📚ماجرای فطرس ملک
اُمفضل، همسر عباسبنعبدالمطلب، از من میپرسد:
اسما! ماجرای ⊰فُطرُس⊱ را میدانی؟
میگویم: فُطرُس؟
پاسخ میدهد:
±آرے، فُطرُس.
او یکی از فرشتگانِ خداوند است که در انجامِ ماموریتِ خود و اجرای فرمانِ خداوند کوتاهی کردهاست.
به همین جهت بالهایش شکسته است و او را به جزیرهای دور افتاده افکندهاَند!
فطرس صدها سال به نیایشِ خداوند پرداخته است؛ ولی به دلیلِ نافرمانی، سخت در عذاب است..
یکروز، فُطرُس در همان جزیره چشمَش به جبرئیل میافتد که همراهِ هزار فرشته، بهسوی زمین فرود میآید.
میپرسد: برادرم جبرئیل! عازمِ کجا هستی؟
و پاسخ میشنود: نزدِ پیامبر اسلام میرویم تا از جانبِ خداوند و از سوی خویش، میلادِ نوهاش حضرت حسین؏ را به ایشان شادباش بگوییم.
گل از گلِ فُطرُس شکفته میشود!
آهی میکشد و با التماس به جبرئیل میگوید:
لطفاً مرا هم با خودتان ببرید..
شاید رسولِ خدا برایم دعا کند و من از این عذاب و اندوه، رهایی یابم.
جبرئیل او را همراهِ خود، نزدِ پیامبر میبرد و ماجرا را برای آن بزرگوار نقل میکند؛
حضرت میفرماید:
بگو داخل شود و خودش را به بدنِ حسینم بمالد تا شفا یابد.
فُطرُس وارد میشود، به پیامبر سلام میکند و یکراست بهسوی گاهوارهی نوهی رسولِ خدا میرود.
او حسین؏ را در آغوش میگیرد و میبوسد و میبوید..
خداوند هم بهخاطرِ پیامبر و نوهی عزیزَش، فُطرُسِ فرشته را میبخشد.
به همین جهت بالهای او دوباره میروید!
فُطرُس که آمادهی پرواز است، رو به پیامبر میکند و میگوید:
ای رسولِ خدا! چیزی نخواهد گذشت که افرادی از امتِ تو، حسینَت را میکُشند..
اما من که از برکتِ وجودِ او شفا یافتهام، تعهد میکنم که سلام و دعای همهی زائران را به حضرت حسین برسانم.
سپس فُطرُس به پرواز درمیآید و در حالیکه در آسمان اوج میگیرد، باافتخارِ فراوان فریاد میزند:
چه کسی بهپای من میرسد، حال آنکه من آزاد شدهی امام حسین و مادرش فاطمه و جدّش حضرت محمد هستم.
آنگاه فُطرُس با خرسندی بالا میرود تا اینکه از دیدهها پنهان میشود..
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5992534299197312262.mp3
32.67M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۸
🗓 ۷ مرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#السلام_علیک_یااباعبدالله
⚫️ #امام_رضا علیه السلام فرمودند:
پس بر حسین علیه السلام
گریه کنندگان گریه کنند
چرا که گریه بر او #گناهان_بزرگ را
از بین می برد،
سپس فرمودند: پدرم هنگامی که ماه محرم فرا می رسید
خنده کنان دیده نمی شد و
گرفتگی و غمگینی بر ایشان
غالب می شد تا اینکه ده روز سپری
می شد و هنگامی که #روز_دهم می شد آن روز روز #مصیبت و #گریه اش می بود و می فرمود:
این روزی است که در آن امام حسین علیه السلام را کشتند
《اللهم صل علی محمد و ال محمد
و علی اهل بیته
و علی انبیائک و عجل لولیک الفرج》
📚بحار الأنوار، ج ۴۴، ص ۲۸۲
📚وسائل الشیعة؛ ج ۱۴ ،ص ۵۰۵
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨@Lootfakhooda ✨
ارزش يك قطره اشك براى اباعبدالله عليه السلام
چون روز قیامت شود و بنده را در موقف حساب و کتاب بیاورند، وقتی نامه عملش را از حسنات تهی می بیند، با یأس راهِ جهنم را در پیش میگیرد. خطاب می رسد ای بنده به کجا می روی!؟ میگوید خود را مستحق آتش می دانم. در این هنگام خطاب می رسد که صبر کن، زیرا نزد ما امانتی داری. پس دانهای از درّ می آورند که شعاع نورش همه عرصات را روشن مینماید.
✨ می پرسد من چنین دانه گرانبهایی نداشتم! ندا میرسد: این دانه، قطره اشکی است که در فلان مجلس در مصیبتِ حسین بن علی (عليه السلام) از دیدگانت جاری شد و ما آن را برای این روز که یوم الحسرة است، ذخیره کردیم تا به کارت آید. حالا این درّ را از تو خریداریم. آن را نزد انبیاء ببر تا قیمت گذاری کنند.
نزد آدم صفی الله (عليه السلام) می برد و آن حضرت می فرماید من سررشته قیمتِ این درّ را ندارم. نزد نوح (عليه السلام) و سایر انبیاء هم می آورد و همه به دیگری حواله مینمایند تا نزد خاتم الانبیاء (صلى الله عليه وآله) می آورد. حضرت میفرماید نزد علی مرتضی (عليه السلام) ببر. امیرالمؤمنین نیز او را نزد فرزندش حسین (عليه السلام) می فرستد.
وقتی درّ را به حضرت اباعبدالله (عليه السلام) می دهد آن حضرت، درّ را نزد خداوند می آورد و عرض میکند خدایا قیمت دانه این است که این بنده را به همراه پدر و مادرش به من ببخشی و ایشان را با من محشور کنی. خطاب می رسد که او را با پدر و مادرش به تو بخشیدیم و همسایهات در بهشت خواهند بود.
📚 از کتاب ارزشمند حسینیه نوشته ملا حبیب الله شریف کاشانی (ره)، ص۳۴و۳۵
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Loottfakhooda ✨