eitaa logo
آرامش دلم تنها خداست
2هزار دنبال‌کننده
817 عکس
548 ویدیو
8 فایل
خدایا تنها امیدم تویی که مهربانترین هستی یا ارحم الراحمین #کپی برداری از مطالب کانال با ذکر صلوات بلا مانع می باشد . #تأسیس 15 آذر ماه 99
مشاهده در ایتا
دانلود
📚ملاقات با عجل الله تعالی فرجه الشریف: سـيـد مـهـدي عـباباف نجفي ، كه مداومت تشرف به مسجدسهله در شبهاي چهارشنبه راداشت فرمود: شـبي با جمعي از رفقا به مسجدسهله مشرف شديم . ديديم ركن قبله مسجد، طرف شرقي ، همان جا كه *مقام* حضرت حجت (عج ) واقع ميباشد، روشن است . پيش رفتيم . سيد بزرگواري در محراب مشغول عبادت بودند. معلوم شد آن روشني ،روشني چراغ نـيست ، بلكه نور صورت مبارك آن سرور، در و ديوار را منور ساخته است . به جاي خود برگشته و بـاز نـظـر كرديم . آن صُفَّه(( قسمتي از اتاق يا سالن كه كمي بلندتراز جاهاي ديگر ساخته مي شود)) را روشن ديديم ، گويا چراغ نوربخشي در آن گذارده اند. چون نـزديـك شـديـم هـمان حال سابق را يافتيم تا يقين كرديم كه آن بزرگوار امام ابرار و سلاله ائمه اطهار (علیهم السلام ) است . هيبت آن حضرت همه ما را گرفت . هر يك در جاي خود مانند چوب از حس وحركت افتاديم ، جز مـن كـه چند قدمي از رفقا جلوتر رفتم . هر چه خواستم نزديك شوم يا عرضي كنم ، در خود يارايي نديدم ، مگر اين كه مطلبي به خاطرم آمد و عرض كردم : لطفا استخاره اي براي من بگيريد. آن حضرت دست مبارك خود را باز نموده و با آن تسبيحي كه مشغول به ذكر بودند،مشتي گرفته و بـعـد از حـساب كردن در جواب به من فرمودند: ((خوب است )). بعد هم روي مبارك خود را به سـوي مـا انـداخـتـه و نظر پر فيض خويش را براي لحظاتي بر ماادامه داد. گويا انتظار داشت كه حاجت دنيا و آخرت خويش را از درگاه لطف وعطايش درخواست نماييم ، ولي سعادت و استعداد، ما را ياري نكرد و قفل خاموشي دهان ما را بست . سـپـس بـه سـمـت در مـسجد روانه گرديد، چون قدري تشريف برد قدرت در پاي خوديافته به دنبالش روانه شديم . وقتي خواست از در مسجد بيرون رود، دوباره روي مقدس خود را به طرف ما نـمـود و مدتي به همين حال بود. ما چند نفر بدون حس وحركت بوديم و هيچ قدرتي نداشتيم . تا آن كـه بـالاخره از مسجد خارج شديم و به فاصله اي كه بين دو در بود رسيديم . آن بزرگوار از در دوم خـارج شدند. به مجردخروج حضرت قوت و شعور ما بازگشت . فورا و با سرعت هر چه بيشتر بـه سـمـت دردوم دويـديـم . بـه چـشـم بـهـم زدنـي از در دوم خـارج شـديـم و نظر به اطراف بـيـابـان انـداخـتـيـم ، ولـي هـيچ كس را نيافتيم . هر چه به اطراف و اكناف دويديم به هيچ وجه اثري نيافتيم و براي ما معلوم شد كه به مجرد خروج از در دوم ، حضرت از نظر ما مخفي شده اند. بر بي لياقتي و از دست دادن فرصتي كه براي ذكر حاجاتمان پيش آمده بود، افسوس خورده و متاثر شديم. *مقام*= مـكـانهائي كه بخاطر ديده شدن معجزه يا كرامت و امثال اين موارد، مورد توجه واقع شده و كم كم زيارتگاه شده اند. 📗منبع:كمال الدين ج ۱، ص ۱۰۳، س ۲۰ 🌱 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
🟢 ‍ ‍دیدار با امام زمان (علیه السلام) وپی بردن به ارتباط نزدیک آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی: مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالنّبی عراقی می گوید: «در روزگاری که در نجف اشرف بودم، چهارده مسئله مهّم وغامض مرا مشغول داشته ودر پی آن بودم که آنها را از امام عصر (علیه السلام) سؤال کنم. در همان شرایط شنیدم مرتاضی که از راه ریاضت شرعی به مقاماتی رسیده است به نجف آمده وکارهای شگفت انگیزی از او نقل می کردند. به دیدار او رفتم و او را آزمودم، دیدم مرد آگاهی است. از او پرسیدم که: «آیا با اطلاّعات وتخصّص ودریافتهای تو، راهی به کوی امام عصر (علیه السلام) است؟» پاسخ داد: «آری». پرسیدم: «چگونه؟» گفت: «شما با نیّت خالص وبا وضو یا غسل به صحرا برو ودر نقطه ای دور دست وخلوت رو به قبله بنشین وهفتاد بار… را با همه وجود قرائت کن، آنگاه حاجت وخواسته خود را بخواه ومطمئن باش که هر کس در پایان برنامه نزد تو آمد مطلوب ومحبوب تو می باشد. دامان او را بگیر وخواسته ات را بخواه». به همین جهت روزی از روزها با آمادگی کامل به بیابان مسجد سهله رفتم ورو به قبله، آن برنامه را به انجام رساندم که دیدم مردی گرانقدر وپرابهّتی در لباس عربی پدیدار شد وبه من گفت: «شما با من کاری داشتید؟» گفتم: «با شما خیر» فرمود: «چرا؟» چنان غفلت زده بودم که باز هم گفتم: «نه، با شما کاری نداشتم». او رفت و به ناگاه من به خود آمدم واز پی او به راه افتادم. او به منزلی در همان دشت وارد شد ومن نیز به آنجا رسیدم امّا دیدم در بسته است. در زدم، فردی درب را گشود وپرسید: «چه می خواهید؟» گفتم: «همان آقایی را که اینجا آمدند». پس از چند دقیقه باز گشت وگفت: «بفرمایید». وارد شدم. منزل کوچکی بود وایوانی داشت. تختی بر آن ایوان زده شده بود وبر روی آن وجود گرانمایه دوازدهمین امام معصوم، حضرت مهدی (ع) نشسته بود. سلام کردم وآن گرامی پاسخ داد، امّا من چنان مجذوب آن حضرت شدم که مسائل اصلی خود را تماماً فراموش کردم. بناچار چند سؤال دیگر طرح وپاسخ آنها را گرفتم وبیرون آمدم. کمی از خانه دور شدم. دیدم مسائل چهارده گانه ای که در پی پاسخ یافتن بدانها بودم به یادم آمد. بی درنگ باز گشتم وبار دیگر درب منزل را زدم. همان فرد بیرون آمد وگفت: «بفرمایید». گفتم: «می خواهم خدمت حضرت شرفیاب شوم وپاسخ سؤالهای خویش را بگیرم». گفت: «آقا تشریف بردند امّا نایب او هستند». گفتم: «اگر ممکن است اجازه دهید از نایبشان بپرسم». گفت: «بفرمایید». وارد شدم، امّا هنگامی که نگاه کردم دیدم آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی جای حضرت مهدی (ع) نشسته وبر روی همان تخت قرار دارد. پرسشهای خود را یکی پس از دیگری طرح نمودم وایشان پاسخ دادند. خداحافظی کردم وبیرون آمدم. پس از خروج از منزل، با خود گفتم: «شگفتا! آیت الله اصفهانی که در نجف بودند، کی به اینجا آمدند؟!» فوراً به نجف باز گشتم ودر هوای گرم بعد از ظهر به منزل ایشان رفتم. اجازه ورود گرفتم، دیدم مشغول نماز است. نمازش به پایان رسید. رو به من کرد وضمن تفقّد فرمود: «مگر پاسخ سؤالهای خود را نگرفتی؟» گفتم: «چرا امّا!» بار دیگر پرسیدم وایشان به همان سبک جواب داد ومن دریافتم که مقام وموقعیّت آن مرد بزرگ چگونه است وارتباطش با صاحب الزمان (علیه السلام) تا کجاست». 📗کرامات صالحین 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
داستانی واقعی دانشجو بود، دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی…. از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم… قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره) هم دیدار داشته باشن... از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه… وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت، بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن… من چندبار خواستم سلام بگم… منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن… درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن… یه لحظه تو دلم گفتم: حمید، میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه… تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!! تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!! خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم… تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم وایسادم. از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن، اما به هرحال قبول کردن… اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن حمید... حمید… حاج آقا باشماست نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر… من رسیدم خدمتشون که آهسته در گوشم گفتن: 👈یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda