✨🌹 بخونید واقعا متنه زیباییه:
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭼﻨﮕﻴﺰ ﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻳﺎﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻜﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﻫﻮﺍ ﺧﻴﻠﯽ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭﺗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﻨﮕﻴﺰ ﻭ ﻳﺎﺭﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﺟﻮﻳﺒﺎﺭ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺩﻳﺪﻧﺪ .
ﭼﻨﮕﻴﺰ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺷﻜﺎﺭﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ،
ﻭ ﺟﺎﻡ ﻃﻼﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻳﺒﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺁﺏ ﺑﻨﻮﺷﺪ ،
ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺯﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻳﺨﺖ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ،
ﭼﻨﮕﻴﺰ ﺧﻴﻠﯽ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ ،
ﺍﮔﺮ ﺟﻠﻮﯼ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮﻡ ،
ﺩﺭﺑﺎﺭﻳﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻨﮕﻴﺰ ﺟﻬﺎﻧﮕﺸﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﭘﺲ ﯾﮏ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺑﺮﺁﻳﺪ ؛
ﭘﺲ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺑﻪ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺿﺮﺑﻪﺍﯼ ﺯﺩ .
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﭼﻨﮕﻴﺰ ﻣﺴﻴﺮ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﺎﺭﯼ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﻤﯽ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﺁﺏ ﻣﺴﻤﻮﻡ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻭ ﺍﺯ ﻛﺸﺘﻦ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﮔﺸﺖ .
ﻣﺠﺴﻤﻪﺍﯼ ﻃﻼﯾﯽ ﺍﺯ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺳﺎﺧﺖ ،
ﺑﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻟﻬﺎﻳﺶ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ :
🔹ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ ؛
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﺪ .
ﺭﻭﯼ ﺑﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ :
🔸ﻫﺮ ﻋﻤﻠﯽ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺧﺸﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺤﻜﻮﻡ ﺑﻪ ﺷﻜﺴﺖ ﺍﺳﺖ ...
💚ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ...
ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﻧﺠﯿﻢ ،
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ ،
ﮐﻤﺘﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﻢ ،
ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ .
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#حدیث_روز
✨ امام جواد (علیه السلام) :
اعتمادِ به خداوند متعال، بهاى هر چيز گرانى است و نردبان رسيدن به هر بلندايى.
📚ميزان الحكمه ج ۱۳ ص ۴۵۹
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانهای_قرآنی
#قسمت_دوازدهم
داستان قرآنی حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم
✅ جنگ بدر
❇️ و لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذله فاتقوا الله لعلکم تشکرون .
( سوره آل عمران : 123 )
🌴 کاروان قریش با کالاهای تجاری به رهبری ابوسفیان ، از شام به سوی مکه رهسپار بود . این کاروان مطابق معمول باید از کنار چاهی که معروف به بدر بود ، بگذرد . عبور از این مسیر که با مدینه چندان فاصله ای نداشت ، در دل رهبر کاروان تشویشی مجهول بوجود آورده بود .
🍂 ساعتها بود که ابوسفیان سر به گریبان و ترسان بنظر می رسید . او می اندیشید که مبادا مسلمانان از وضع قافله مطلع شوند و آن را مورد حمله قرار دهند .
🌴 نزدیک چاه بدر ، این احتمال قوی تر شد و آثاری از مسلمانان در آن حدود بدست ابوسفیان آمد . وی برای اینکه علاج واقعه را قبل از وقوع بنماید ، مردی را به ده سکه زر سرخ و یک شتر صحرا نورد ، اجیر کرد که سه روزه خود را به مکه برساند و اشراف مکه را از وضع راه و کاروان خبر دار سازد .
🍂 آنگاه فرمان داد قافله از همانجا برگردد و از ساحل دریای سرخ خود را به جده رسانید .
سه روز بعد ، ندائی در شهر مکه به گوش مردم رسید که همه را غرق در وحشت کرد .
🌴 صاحب ندا می گفت : ای مردم مکه ! ای اشراف قریش ! مال التجاره شمامورد حمله محمد ( ص ) و پیروانش واقع شده است . بشتابید و آنها را سرکوب کنید و کاروان خود را نجات دهید . بر اثر این ندا ، قریشیان به تجهیز سپاه پرداخته و سپاهی در حدود نهصد و پنجاه نفر به سوی جبهه حرکت دادند .
🍂 رجال قریش و اشراف مکه ، از قبیل : عتبه ، شیبه ، ولید بن عتبه ، ابوجهل ، ابوالبختری ، نوفل بن خویلد ، امیه بن خلف و جمعی دیگر که همه از سران قوم بودند در این سپاه شرکت داشتند .
🌴 جون مقداری از مکه دور شدند ، قاصد ابوسفیان به آنان رسید و گزارش داد که قافله بدون خطر گذشته و به زودی به مکه خواهد رسید .
🍂 با رسیدن این خبر ، دیگر دلیلی برای رفتن سپاه به نظر نمی رسید . ولی ابوجهل که سخت شیفته جنگ بود ، گفت : این محال است که به مکه بازگردیم . ما باید تا لب چاه بدر برویم ، آنجا بساط میگساری بگسترانیم ، ساعتهائی به خوشی بگذرانیم و به محمد و یارانش بفهمانیم که با چه نیروی عظیمی مواجه هستند و مانورهای آنان بازی با آتش است .
#ادامه دارد...
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانهای_قرآنی
داستان قرآنی حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم
#قسمت_سیزدهم
💥 اصرار و سرسختی ابوجهل،سایرین را نیز که با این اقدام موافق نبودند ، خواه ناخواه به سوی جبهه جنگ کشانید و پیامبراسلام هم با سیصد و سیزده تن از مسلمانان ، از مدینه به آن سوی آمدند و در کنار چاه بدر این دو نیرو در برابر هم قرار گرفتند .
🐾 سپاه اسلام که در آغاز به عزم حمله به کاروان تجاری حرکت کرده بود ، چندان تجهیزاتی نداشت . ولی وعده های رسول اکرم ( ص ) که از منبع وحی سرچشمه می گرفت ، آنان را به حدی دلگرم ساخته بود که با کمی عدد ، خود را بر دشمن غالب می دیدند و کوچکترین ترسی در دلهای آنان وجود نداشت .
💥 فرماندهی این جنگ را پیامبر اسلام ( ص ) شخصا عهده دار شد و دستور فرمود : سه پرچم برافراشتند . یکی پرچم مهاجرین که به مصعب بن عمیر سپرده شد . پرچم دوم بدست حباب بن منذر ، رهبر قبیله خزرج و سومین پرچم را به سعد بن معاذ ، سید قبیله اوس سپردند .
🐾 قریش برای اینکه از نفرات و تجهیزات سپاه مسلمین اطلاعات کافی داشته باشد ، عمیر بن وهب را که کارشناس مسائل نظامی بود ، ماءمور تحقیق پیرامون این موضوع نمود . عمیر بر اسبی نشست و بر فراز تپه هائی که اطراف سپاه اسلام بود ، بالا رفت و با دقت همه جانب را زیر نظر گرفت و سپس باز گشت و نتیجه تحقیقات خود را به این شرح به استحضار اشراف قریش رسانید :
💥 پس از جستجوهائی که په عمل آمد ، دانسته شد که تعداد سربازان محمد در حدود سیصد نفرند . کمینی هم ندارند ولی نکته ای که نباید از نظر دور داشت ، چکونگی حال آنها است . من در قیافه آنها خواندم و در حرکات آنها دیدم که مردمی خاموش ولی آماده مرگند .
🐾 مثل اینکه شترانشان بار مرگ حمل کرده اند . من آنها را به وضعی دیدم که فرار نمی کنند تا کشته شوند و کشته نمی شوند تا به تعداد خودشان از ما را بکشند .
#ادامه دارد...
🎋🎋🦋🎋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#حکایت
شخصی را قرض بسیار آمده بود.
تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند.
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.
تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی،
چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است.
تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...!
در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
♥️داستان کوتاه
🔻درزمانهای قدیم تاجری برای خرید کنیز به بازار برده فروشان رفت ومشغول گشت ونماشای حجره هاشد.
به حجره ای رسید که برده ای زیبا دران برای فروش گذارده واز صفات نیک وتواناییهای او هم نوشته بود ند ودر اخر هم گفته بود ند .اگر بهتر از این را هم بخواهید داریم به حجره بعدی مرا جعه فرمایید ..
در حجره بعدی هم کنیزی زیبا با خصوصیات خوب وتواناییهای بسیار درمعرض فروش بود وضمنا بربالای سر اوهم همان جمله قبلی که اگر بهتر ازاین را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید نوشته شده بود
تاجر که حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت وبرده ها را تماشا می نمود ودر نهایت هم همان جمله را می دید.
تا اینکه به حجره ای رسید که هرچه دران نگاه کرد در ان برده ای ندید فقط در گوشه حجره آینۀ تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت کردوناگهان خودش را تمام وکمال در ایینه دید ...دستی برسر وروی خود کشید ...چشمش به بالای اینه افتاد که این جمله را نوشته وبربالای آینه گذارده بودند ...
با این ریخت وقیافه واینهمه توقع !
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانهای_قرآنی
#داستان قرآنی حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم
#قسمت_چهاردهم
عتبه و ربیعه از اقدام به جنگ منصرف شدند . ولی ابوجهل و جمعی از نادانان ، جنگ را طالب بودند و فکر می کردند که در این جنگ ریشه اسلام را از جای درخواهند آورد و اثری از مسلمین باقی نخواهند گذاشت .
🌸در این موقع فرستاده رسول خدا ( ص ) به نزد اشراف قریش رسید و پیام آن حضرت را به این مضمون ابلاغ کرد :
آگاه باشید که مرا تصمیم به مبادرت به جنگ شما نیست . شما خویشان و بستگان و اهل قبیله من هستید . از شما نیز انتظار می رود که چندان در راه عناد و دشمنی من قدم برندارید .
☘ مرا با عرب به حال خود بگذارید . اگر موفقیت نصیب من بود ، وجودم برای شما مایه افتخار است و اگر از پای درآمدم ، شما بدون تحمل رنج و محنت به آرزوی خود رسیده اید .
💠عتبه پس از شنیدن این پیام گفت: ای بزرگان قریش ! از من بشنوید و حق محمد را که از شریف ترین افراد قبیله شما است ، مراعات کنید . سر از پیام او مپیچید و بدانید هر کس به راه لجاج برود ، پایان کارش جز پشیمانی نخواهد بود
❌ابوجهل بر آشفت و گفت : ای عتبه ! چه آشوب است بر پا کرده ای ؟ ترس مرگ بر دل تو مسلط شده و راه فرار می جوئی ؟عتبه در حالی که از خشم می لرزید ، از شتر پائین جست و ابوجهل را از اسب به زیر آورد و گفت : مرا جبان و ترسو می خوانی ؟ ! بیا تا من و تو با هم بجنگیم تا مردم بدانند بزدل کیست و شجاع کدام است ؟
#ادامه داستان در قسمت بعد ...
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨