#داستانک
حکایات خواندنی از لطف خداوند مهربان
در زمان حضرت موسی آن حضرت وقتی از کسی ناامید می شد
از خدا تقاضای مرگ او را می کرد
وچون پیامبران مستجاب الدعوه هستند خداوند می پذیرفت
تا اینکه نفرین موسی شدت یافت
خداوند به موسی فرمان داد که چند روزی کوزه بسازد
وحضرت موسی شروع کرد به ساختن کوزه کار که به پایان رسید
موسی ع پایان کار را اعلام کرد
خداوند به موسی فرمان شکستن تک تک کوزه ها را داد
موسی ع گفت بارلها؛
من برای این کوزه ها زحمتکشیدم این چه فرمانیست که آنها را بشکنم؟!
فرمود ای موسی تو چند کوزه بی جان ساخته ای
برای شکستنش ناراحت می شوی
چطور توقع داری تو هر وقت بخواهی من جان بندگانم رابگیرم؟
ای موسی ممکن است بنده من تا چهل سال از حیوان هم پایینتر رفته باشد
ولی با یک پشیمانی واقعی از فرشته ها هم بالاتر میرود
یا در صلب بنده خطاکار من بنده بزرگواری باشد
حضرت موسی از خداوند طلب استغفار کرد و از کردار خود سخت پشیمان شد
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
"داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون"
"گوهر شاد" یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود.
"او می خواست در کنار "حرم امام رضا (ع)" مسجدى بنا کند."
به همه کارگران و معماران اعلام کرد؛ دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى "شرطش" این است که؛
فقط با "وضو" کار کنید و در حال کار با یکدیگر "مجادله و بد زبانى" نکنید و با "احترام" رفتار کنید. "اخلاق اسلامى" را رعایت و "خدا" را یاد کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآوردند، علاوه بر دستور قبلى گفت؛
سر راه حیوانات "آب و علوفه" قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که "تشنه و گرسنه" بودند آب و علف بخورند.
بر آنها "بار سنگین" نزنید و آنها را "اذیت" نکنید. من "مزد شما را دو برابر مى دهم."
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به "مسجد" میرفت.
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى "چهره" او را دید.
جوان بیچاره دل از کف داد و "عشق گوهرشاد" صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به "مرگ" نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را "جویا شد."
به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به "عیادت" او رفت.
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید "تصمیم گرفت" جریان را به گوش "ملکه گوهرشاد" برساند و گفت؛ اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر "عکس العمل" گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با "خوشرویى" گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از "ناراحتى یک بنده خدا" "جلوگیرى" کنیم؟
و به مادرش گفت؛ برو به پسرت بگو من براى "ازدواج" با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد.
یکى اینکه "مهر" من "چهل روز اعتکاف" توست در این مسجد تازه ساز.
اگر "قبول" دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط "نماز و عبادت خدا" را به جاى آور.
و "شرط دیگر" این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم "طلاق بگیرم."
"حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن."
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این "مژده" درمان شد و گفت؛ چهل روز که چیزى نیست اگر "چهل سال" هم بگویى حاضرم.
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به "امید" اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و "وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد" باشد.
"روز چهلم" گوهر شاد "قاصدى" فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد.
قاصد به جوان گفت؛ فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه "منتظر" است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد.
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به "نماز" پرداخته و حالا پس از چهل روز "حلاوت" نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد:
به گوهر شاد خانم بگویید؛
"اولا "از شما ممنونم و "دوم" اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت؛ منظورت چیست؟!
"مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟!"
جوان گفت؛ آنوقت که "عشق گوهرشاد" من را "بیمار و بى تاب" کرد هنوز با "معشوق حقیقى" آشنا نشده بودم، ولى اکنون "دلم به "عشق خدا" مى تپد "و جز او" معشوقى" نمى خواهم.
من با خدا "مانوس" شدم و فقط با او "آرام" میگیرم.
اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند "آشنا" کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم.
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد "مشهد" است.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda
#داستانک
بسیار زیبا و آموزنده👌
پیرمردی در دامنه کوه های دمشق هیزم جمع می کرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند
یک روز حضرت سلیمان (ع) پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت
تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود یابد
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد وبسوی خانه روان شد
و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد ونگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود
زن همسایه نمک نیاز داشت به خانع آنها رفت و زن نمکدان را به او داد
اما زن همسایه که چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد.
پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراخت و عصبانی
وخانم پیرمرد هم گریه میکرد که چرا نگین را گم کردم
چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت درآنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان (ع) را گفت . حضرت
سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد در مسیر را ه نگین را ازجیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تانگین را خوب ببیند ولذت ببرد
دراین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت وپرید
پیرمرد هرچه که دوید وهیاهو کرد فایده نداشت
پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی
پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت سلیمان (ع) ایستاده است وبه حیرت بسوی او می نگرد
پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع) برایش گفت میدانم که تو به من دروغ نمی گویی این نگین را از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی
و حتما بفروش که در حالت زندگیت تغییری آید
پیر مرد وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد کنار دریا بود
هنگامی به لب دریا رسید خواست که کمی نفس بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد
هرچه که کوشش کرد و شنا کرد. چیزی بدستش نیآمد .
با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت
همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمیگوید
پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان (ع) را دید پشتاره را به زمین گذاشت دویدو گریخت .
حضرت سلیمان (ع) میخواست مانعش شود که فرستاده خدا جبریل امین آمد که ای سلیمان خداوند میگوید که تو کی هستی که حالت بنده مرا تغییر میدهی ومرا فراموش کرده ای ! سلیمان (ع) باسرعت به سجده رفت واز اشتباه خود مغفرت خواست
خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر میدهم
پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد
ماهی گیر به او گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم
پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعای خیر کرد وبه خانه رفت
همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت وبه شوهرش مژده داد
شوهرش با خوشحالی به او گفت توماهی را نمک بزن من به کوه میروم تا هیزم بیاورم
هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود سریع به خانه همسایه رفت وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد گفت نگینت را بگیرمن خطا کردم خواهش میکنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد.
پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند
چشمش به نگین قیمتی درآشیانه پرنده خورد .
نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی ها را خوردند
فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت .حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمیتواند تغییر دهد تاکه خداوند نخواهد
به خداوند یقین و باور داشته باشید.
🌼مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ
☘و هر کس بر خدا توکل کند پس او برایش کافی است؛ در حقیقت خدا کارش را (به انجام) می رساند.(طلاق آیه3)
🌹حق غنّی است، برو پیش غنی
🌹نزد مخلوق، گدایی بس کن
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda
#داستانک
💠داستانی که نگاه شما را به قیامت عوض خواهد کرد💠
✅ بعضیها فکر میکنن که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راههای نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم،
🔲 این داستان را «ابن جوزی» نقل میکند که:
در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.
همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم.
دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور؟ و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.
در راه پیر مردی را در مغازه ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع اند،
پرسیدم: او کیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است،
با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟ لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.
او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید،
پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟
سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند
و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم.
در نیمه های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(ص) بر بالای سرش بلند شد.
در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟ پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو میرود و پیامبر(ص) از او روی میگرداند
عرض میکند: یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض میکنی؟ فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید.
پیامبر(ص)فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر از آن آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟
در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.
شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمیگذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم.
گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمیپذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده ای من هم دیده ام من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.
سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شده ایم
📕 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج2، ص: ۴۴۵
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
#داستانک
صبح ها که به مسجد میرفتم مردی جلوتر از من در مسجد حضور داشت،
روز بعد زودتر رفتم باز هم مرد حضور داشت
روز بعد زودتر و باز هم...
روز بعد 15 دقيقه قبل از اذان رفتم ديدم باز هم آن شخص در مسجد حضور دارد
کنجکاو شدم...
بعد از نماز رفتم پيشش و ازش پرسيدم آقا شما خواب و خوراک و کار و زندگی نداری همش در مسجدی❗
وقتی خودش را معرفی کرد فهميدم بزرگترين تاجر موفق شهر بود...
گفت: من فقط 15 دقيقه قبل از اذان میام مسجد.
پرسيدم چرا!؟
گفت: بسیار میترسم نماز اول وقتم ترک بشود.
پرسيدم حالا چرا اينقدر اصرار داريد؟
جواب داد من قول دادم همه نماز هایم را اول وقت بخوانم.
پرسیدم:
🔸به چه کسی!!؟؟؟
🔹کجا!!؟؟
🔸چرا!!؟؟
آن شخص داستان رو تعريف کرد.
میگفت: نه شغلی داشتم و نه درآمدی
دوست داشتم هم حج برم و هم ازدواج کنم
اما نمیشد ...
نزدیک شیخ رفتم و ازشون درخواست نصيحتی کردم
فرمودند:
1⃣ اگر میخواهی شغل خوب و با برکتی داشته باشی، برو نمازت رو اول وقت بخون.
2⃣ اگر میخوای ازدواج موفقی کنی و همسر خوبی داشته باشی، برو نمازت رو اول وقت بخون.
3⃣ و اگر طالب حج هستی باز هم، برو نمازت رو اول وقت بخون.
پرسيدم هر کدام از اين قفل های زندگيم با يک کليد🔑باز ميشه!؟
پاسخ دادند:
نماز اول وقت شاه کليد است
فقط حدالامکان به جماعت و در مسجد بخوان
از آن پس .... به عهدم وفا کردم
الله هم به عهدش وفا کرد
1هم شغل با برکت
2هم همسری مهربان
3هم حج رفته ام
🌼من كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَمَن كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِن نَّصِيبٍ
🍀کسی که زراعت آخرت را بخواهد، به کشت او برکت و افزایش میدهیم و بر محصولش میافزائیم و کسی که فقط کشت دنیا را بطلبد، کمی از آن به او میدهیم امّا در آخرت هیچ بهرهای ندارد
📖 سوره شوری، آیه۲۰
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#داستانک
مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری از شاگردان مرحوم میرزای بزرگ شیرازی در سامرا بود.
میرود محضر امیرالمؤمنین (ع) در حرم زیارت و به آقا میگوید:
آقا ما داریم برمیگردیم به ایران و میدانم برگردم، سیل مقلّدین و مراجعین در مسائل شرعیه به سمت ما میآید.
آقا، یک الگویی را به ما معرفی کنید که من در آیندهی زندگیام، این الگو بشود برای ما شاخص، این استقبال دنیا، مرجعیت، عزّت، ثروت و آقایی، ما را غافل نکند.
شیخ عبدالکریم سه ماه نجف میماند و صبح و شام وقتی حرم مشرّف میشد، از امیرالمؤمنین همین خواسته را تقاضا میکرد.
سه ماه هم ایشان کربلا میماند.
جمعاً میشود شش ماه.
دیگر ایشان داشت ناامید میشد که شاید آقا امام حسین هم مصلحت نمیدانند که معرفی کنند، آن شب با دل شکسته از حرم میرود در همان منزلی که در کربلا اسکان داشتند و شب میخوابد،
خواب سیدالشهداء(ع) را میبیند.
آقا میفرمایند:
"شیخ عبدالکریم! از ما یک انسان جامعِ کاملِ وارسته میخواهی به عنوان الگو؟" میگوید: بله آقا
میفرمایند:"فردا صبح وارد حرمِ ما که میخواهی بشوی طلوع فجر،کنار قبرِ حبیب بن مظاهر، یک جوان 18 سالهای نشسته، عمامهای کرباسی به سر دارد و یک عبا ولباس کرباسی هم پوشیده.
شما که وارد میشوی، این جوان بلند میشود وارد حرم میشود یک سلامی پایین پا به من میکند، یک سلام به علی اکبر، یک سلام به جمیع شهداء و از حرم خارج میشود.
بعد ازطلوع فجر، این جوان را دریاب که یکی از انسانهای بزرگ است".
شیخ میفرماید:
بیدار شدم.
طلوع فجر وقتی وارد حرم شدم دیدم کنار قبر حبیب بن مظاهر همان گوهری که امام حسین حواله کردن نشسته بود.
وارد شدم، آن قیام کرد و آمد در حرم و یک سلام به حضرت سیدالشهداء(ع)، یک سلام به علی اکبر ویک سلام به جمیع شهداء، ازحرم خارج شد آمد به ایوان و از آنجا به صحن رفت.
دنبالش دویدم. در صحن،صدایش زدم و گفتم: آقا بایست با تو کاری دارم.
برگشت یک نگاهی به من کرد و گفت: "آقا! عمامهی من عاریتی است"
و رفت.
از صحن رفت بیرون، رفت در کوچه پسکوچههای کربلا، دنبالش دویدم:
آقا! عرضی دارم، مطلبی دارم، بایست. دوباره درحال حرکت برگشت و گفت:
"آقا! عبای من هم عاریتی است"؛ و رفت.
شیخ میگوید:
دیدم دارد از دستم میرود؛ محصول شش ماه زحمت درِ خانهی دو امام، بااین دو کلمه دارد میگذارد و میرود.
دویدم و خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم و گفتم:
بایست، عبای من عاریتی است؛ عمامهی من عاریتی است یعنی چه؟
شش ماه التماس کردهام تا شما را معرفی کردهاند، کار داریم با شما.
یک نگاهی به حاج شیخ میکند و میگوید:
"چه کسی من را به شما معرفی کرد؟".
آقا شیخ عبدالکریم میگوید:
صاحب این بقعه و بارگاه، سیدالشهداء(ع).
به حاج شیخ عبدالکریم میگوید:
"امروز چندمِ ماه است؟"
حاج شیخ عبدالکریم روز را میگویند.
میگوید: "دنبال من بیا ".
در کوچهپسکوچههای کربلا میروند تا به خارج از کربلا میرسند. یک تلّی بود که روی آن تل، یک اتاقکی بود.
میرسد به درِآن اتاق و میگوید:
"اینجا خانهی من است،فردا طلوع فجر، وعدهی دیدار من و شما همین جا".
میرود داخل و در را میبندد.
مرحوم حاج شیخ فرموده بود:
من درعجب بودم؛ خدایا،این چه مطلبی میخواهد به من بگوید که موکول کردبه فردا. چرا امروز نگفت؟!
آن درسی که بناست به من بدهد و زندگی آیندهی من را تضمین کند در معنویت؛ بشود درس؛ بشودپیام.
ایشان میفرماید:
لحظهشماری میکردم. آن روز گذشت تا فردا وطلوع فجر، رفتم بیرونِ کربلا، روی همان تل. پشتِ همان اتاقک. آمدم در بزنم، صدای نالهی پیرزنی از درون آن اتاق بلندبود وصدا میزد:
وَلَدی! وَلَدی.پسرم، پسرم.
در زدم، دیدم پیرزنی با چشمان اشکآلود در را گشود.
گفتم:
خانم دیروز یک جوانی زمان طلوع فجر، وارد این خانه شد و گفت اینجا خانهی من است و با من وقت ملاقات گذاشته، این آقا کجاست؟
گفت: این پسرِ من بود،الآن پیشِ پای شمااز دنیا رفت.
وارد شدم دیدم پاهای این جوان به قبله دراز، هنوز بدن گرم.
گفتم: وا أسفا! دیر رسیدم.
یکروز حاج شیخ بر فراز تدریس کرسی درس خارج در قم،این خاطره را نقل کرده بود از دوران جوانی وبعد فرموده بود:
آن درسی که آن جوانِ بزرگ و کامل از طرف امام حسین(ع)به من آموخت، درسِ عملی بود.
روز قبل به من گفت:
آقا عمامهی من عاریتیست،
عبای من عاریتیست
فردا جلوی چشمانِ من، عبا و عمامه را گذاشت و رفت.
میخواست به من بگوید:
شیخ عبدالکریم حائری!
مرجعیت،عاریتی است
ریاست،عاریتی است
خانههایتان، پولهای حسابتان، وجودتان، سلامتیتان هرچه میبینید،عاریه است و امانت است.
دل به این عاریهها نبندید.
اینها را یا از شمامیگیرند
یا حوادث، یا وارث میبرد.
او بامردن خود درعمل نشان داد هرچیزی هنگام مرگ جز اعمالی که خالص برای خداوند متعال باشد هرچه داریم عاریه است.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانك
🔴 داستان کوتاهی درباره ی خشم.....
در خانوادهای که وضع مالی مناسبی نداشتند، پدر آن خانواده یک «میز» میخرد که آن را خیلی دوست داشته است.
روزی پسرش وارد اتاق میشود و کاری میکند که منجر به شکسته شدن میز میشود. پدر بسیار ناراحت میشود و غضب میکند و ضربهای به صورت کودک میزند که منجر به كر شدن کودک می شود .چند روز بعد وقتی پدر به دیدن کودک خود در بیمارستان می رود کودک به او میگوید : پدر جان اگر من بزرگ شدم و کار کردم و پول میز را به تو دادم ، تو گوشهايم را به من بر می گردانی؟پدر تا این را می شنود از بغض نمی تواند جلوی گریه خویش را بگیرد و از بیمارستان خارج میشود .
روز بعد هم خود کشی میکند.
♨️ آری:در نتیجه یک غضب به خاطر یک مال دنیا منجر به نا شنوا شدن کودک و یتیم شدن و بی سر پرست شدن یک خانواده میشود.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
✅داستان طلبه ای که ۱۵سال نان خشک میخورد
✍در زمان میرزای شیرازی طلبه ای با لباس کهنه بر درخانه اش آمد و گفت: میرزا را کاردارم.
مردم گفتند: میرزا بر مجتهدین وقت ندارد آن موقع تو آمده ای و میگویی میرزا را کار دارم؟
گفت: عیبی ندارد من میروم اما به میرزا بگویید فلانی آمده بود.
خبر به میرزای شیرازی رسید، ناگهان میرزا سرو پای برهنه دوید و طلبه را درآغوش گرفت.
دفتردار میرزا تعجب کرد...
وقتی آن طلبه رفت، میرزا گفت: دوست داشتم ثواب این همه مجتهد که تربیت کردم برای این طلبه باشد و ارزش یک کارش را به من بدهد.
گفتند: میرزا کار این طلبه مگر چه بوده؟
میرزا گفت: این طلبه به یکی ازدهات های سنی نشین رفت و گفت بچه هایتان را بیاورید قرآن یاد می دهم بدون پول
سنی ها گفتند خوب است بدون پول است.
این طلبه از اول که قران یاد این بچه ها می داد بذر محبت امیرالمؤمنین را دردل این بچه ها کاشت این ها بزرگ که شدند شیعه شدند و پدرانشان را از مذهب باطل به مذهب حق راهنمایی کردند.
دیری نگذشت که این دهات تماما شیعه شد.
این طلبه ۱۵سال شب ها بردر خانه ها می رفت و یواشکی نانی که ان ها بیرون می انداختند را می خورد ۱۵سال اینگونه زحمت کشید تا توانست یک روستا را شیعه کند.
📙 مصباح الهدی آیت الله وحید خراسانی
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
داستان حبه انگور‼️
✍ حاج اقای قرائتی نقل میکند:
روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم:
روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچهها انگور بخوریم.
همسرش باخنده میگوید:
من و فرزندانت همه انگورها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود...
🍀مرد با تعجب میگوید:
تمامش را خوردید...‼️
زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را...
مرد ناراحت شده میگوید:
یک من انگور خریدم یه حبهی اون رو هم برای من نگذاشتهاید‼️
الان هم داری میخندی جالب است‼️
خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...
ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...
🍀همسرش که از رفتارش شرمنده شده بوداو را صدا میزند...ولی هیچ جوابی نمیشنود.
مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته...
به او میگوید:یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآنرا نقدا خریداری میکند ، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید:
بی زحمت همراه من بیایید... او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید....
🍀معمار هم وقتی عجله مرد را میبیند...تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت مسجد میکند...
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.
همسرش به او میگوید:
کجا رفتی مرد...‼️
چرا بی جواب، چرا بی خبر؟؟؟
مرد در جواب همسرش میگوید..:
هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
🍀همسرش میگوید چطور...مگه چه شده؟
اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم....
مرد با ناراحتی میگوید:
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟
وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند...
🍀امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر
الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده، ۴۰۰سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت...
ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد،
محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند...
⏳از الان بفکر فردایمان باشیم.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
وقتی مسجد اعظم قم ساخته میشد قرار شد چاه آبی حفر کنند. تحقیق شد که چه کسی این کار را بهتر از دیگران انجام می دهد. معلوم شد شرکتی در خیابان سعدی تهران هست که مدیریت آن با آقای جمشید یگانگی است ولی ایشان زردشتی میباشد.
موضوع را با "آیت الله العظمی بروجردی" مطرح کردند و ایشان فرمود: «زردشتی باشد، چه اشکالی دارد؟»و کار تا آخر به وسیله همان شرکت انجام شد.
هنگام تسویه حساب، آقای جمشید یگانگی گفته بود مایل است با آقای بروجردی ملاقات کند. در ملاقات آقای بروجردی از ایشان تشکر کرده بود ولی آقای یگانگی خواهش کرده بود که اجازه دهید من هم در ثواب این مسجد شریک باشم و پولی بابت کار دریافت نکنم و آقای بروجردی هم قبول کرده بود.
همانجا یکی از حاضرین به آقای بروجردی گفت: «آقا به ایشان بفرمایید مسلمان شود». آقای بروجردی از شنیدن این جمله آنقدر ناراحت شد که صورت و گوشهایش قرمز شده بود. آقای یگانگی هم سرش را زیر انداخته و ساکت بود. پس از چند لحظه آقای بروجردی فرمود: «من دعا میکنم خداوند از این صفا و اخلاص ایشان به ما هم عنایت بفرماید».
پس از چندین سال برای تعمیر و بازسازی به همان شرکت مراجعه شد .آقای یگانگی مرحوم شده و پسرانش شرکت را اداره میکردند. کار انجام شد و هنگام تسویه حساب، معلوم شد مرحوم جمشید یگانگی در پرونده مربوط به مسجد اعظم قم یادداشت کرده که تا هر زمان این چاه تعمیراتی لازم داشت به طور مجانی انجام گردد.
اخیرا آیت الله العظمی سیستانی فرموده بود در زمانی که من در قم شاگرد آقای بروجردی بودم یک روز توصیه اخلاقی داشتند با این عنوان: «مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید».
آقای بروجردی فرموده بودند: «یک روز دزدها جلو کاروانی را میگیرند و اموال آن را غارت میکنند. میان اموال و اثاثیه آنان بقچه ای بود که روی آن نوشته شده بود "بسم الله الرحمن الرحیم". آن را به رئیس دزدها نشان دادند و او پرسید این بقچه مال کیست؟ معلوم شد متعلق به یک پیرزن است. از آن پیرزن پرسید این کاغذ بسم الله برای چیست؟ جواب داد این را نوشتم تا از خطر دزدها محفوظ بماند. رئیس دزدها گفت: محفوظ ماند، بردار و برو. نوچه های رئیس اعتراض کردند که این همه زحمت کشیدیم و دزدیدیم چرا به او برگرداندی؟ رئیس جواب داد: «ما دزد اموال هستیم دزد عقیده نیستیم». آقای بروجردی با نقل این داستان فرموده بودند: «شما نیزمواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید».
رحمت و رضوان بی انتهای الهی بر او باد.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
📌" پادشاه و پیرزن"
📌نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند...
چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت...
شبی از شب ها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!!
چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟!
سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است...
مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.!
در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید...
دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت...
صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست...
رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست.
پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد...
تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
📌پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند...
"پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد"
پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سالام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم...
پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!!
گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
پادشاه گفت: بله!! جز چه؟
گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود...
تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به آب برساند نمیتوانست...
برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم...
📌پادشاه گفت : آری!!
این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
🌷"پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..."
👈 * از اکنون شروع کنیم، هر کاری را که انجام می دهیم برای رضای خدا انجام دهیم که نتیجهی آن را در دنیا وقطعا در قیامت خواهیم یافت.!
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
✅ تأثیر عجیب شیر خوردن کودک، در تغییر خصلتها!
✍ نام شیخ فضل الله نورى را حتماً شنیدهاید. نوه ایشان رئیس تودهایهاى ایران بود. ایشان پسر هرزهاى داشت كه وقتى شیخ فضل الله را دار میزدند، در پاى دار، كف میزد و میرقصید! در زندان قبل از اعدام، كسى به ایشان گفته بود: كه شما چرا پسرتان اینقدر هرزه شده است؟! ایشان فرمود: میدانستم هرزه میشود، چون در نجف بودم و مادرش شیر نداشت، دادیم به زنى تا به او شیر بدهد. بعداً فهمیدم او زن هرزهاى (زناکاری) بوده و به امیرالمؤمنین (ع) توهین میكرده و فحش میداده است و شیرى كه این ناصبى در حلق بچه من ریخته، از این بهتر نمیشود!
📙 به نقل از استاد قرائتی،
درسهایی از قرآن، ۶۷/۰۴/۱۶
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
🔅یعقوب لیث، پسر رویگری سیستانی، و اهل یکی از روستاهای سیستان به نام «قرنین» بود وی، ابتدا با برادرانشان به شغل پدر پرداخت اما. روح و همت بلند و شجاعت فوق العاده اش او را تا پادشاهی خراسان و سیستان به پیش برد و در صدد بود که حکومت خود را گسترش دهد که أجل به او مهلت نداد.
🔅یکی از نشانه های روح بلند او، این است که در اوج قدرت به یاد مظلومیت امام حسین (علیه السلام) و اهل بیت آن حضرت (علیهم السلام) بود و آرزو کرد که با این قدرتش میتوانست امام حسین (علیه السلام) را یاری کند و همین آرزو، سعادت ابدی را برای او به دنبال داشت. جریان او را چنین نقل کردهاند:
🔅روزی یعقوب لیث از سفر بر میگشت: لشکریان او با صد گرز طلا که هر گرز نشان هزار سرباز بود برای استقبال او آمده بودند، هنگامی که از این لشکر در حال سان دیدن بود، قدرت خود را نظاره میکرد،
🔅پرسید: امروز چه روزیست؟ گفتند: امروز «عاشورا» است، یعقوب به یاد مصائب امام حسین (علیه السلام) به گریه افتاد و گفت: ای کاش با این لشکر کربلا بودم و امام حسین (علیه السلام) را یاری میکردم.
🔅بعد از مرگ یعقوب، وی را در خواب دیدند که در قصریست، با او گفتند: این رتبه و مقام را از کجا آوردی؟
گفت: این مقام و جایگاه را به واسطه آن آرزو به من دادهاند.
📗 (آخرین گفتارها، ج ۵ ص۴۹۸-۵۰۱)
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
🍃بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه میرفت. در ساحل مینشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را میشست. اگر بیکار بود همانجا مینشست و مثل بچه ها گِل بازی میکرد.
🍂آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه میساخت. جلوی خانه باغچهایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
🍃زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: «بهلول، چه میسازی؟»
بهلول با لحنی جدی گفت: «بهشت میسازم.»
🍂همسر هارون که میدانست بهلول شوخی میکند، گفت: «آن را میفروشی؟!»
بهلول گفت: «میفروشم.»
زبیده خاتون پرسید: «قیمت آن چند دینار است؟»
بهلول جواب داد: «صد دینار.»
زبیده خاتون گفت: «من آن را میخرم.»
بهلول صد دینار را گرفت و گفت: «این بهشت مال تو، قباله آن را بعد مینویسم و به تو میدهم.»
🍃زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
🍂زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلاییرنگ به زبیده خاتون داد و گفت: «این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریدهای!»
🍃وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
🍂وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: «یکی از همان بهشتهایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!» بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: «به تو نمیفروشم.» هارون گفت: «اگر مبلغ بیشتری میخواهی، حاضرم بدهم.»
🍃بهلول گفت: «اگر هزار دینار هم بدهی، نمیفروشم.» هارون ناراحت شد و پرسید: «چرا؟!»
بهلول گفت: «زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو میدانی و میخواهی بخری، من به تو نمیفروشم!
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
✅ #داستانک
🍃 در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد.
🍃در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید.
🍃آن زن را خداداد خان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
🍃خداداد خان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند.
🍃 شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خداداد خان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید.
🍃 شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد.
🍃 ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
🍃 بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خداداد خان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
🍃 شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
🍃 دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟
📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
📚 #داستانک
👈 غریب کیست؟
روزی امام سجاد (علیه السلام) در بازار مدینه شنید مردی میگوید به من رحم کنید که من مردی غریب هستم.
حضرت به او فرمود اگر مقدر شده باشد که تو در اینجا از دنیا بروی، آیا جنازهات بدون دفن میماند؟
آن مرد با تعجب گفت الله اکبر، چگونه جنازهام را دفن نمیکنند با اینکه در برابر دید مردم مسلمان میباشد.
امام سجاد (علیه السلام) منقلب شد و گریست و با همان حال فرمود: «ای وای، فریاد از اندوه جانکاه تو ای پدر که جنازهات سه روز بدون دفن باقی ماند با اینکه پسر دختر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستی.»
📗 سوگنامه آل محمد
✍ محمد محمدی اشتهاردی
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
روزی عابد خداپرستی بود که در عبادتکدهای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...
بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگیات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
داستان حضرت حبیب بن مظاهر چیست
وچه شدکه به اومقام ثبت زیارت زائران امام حسین (علیه السلام) دادند
✨زمانی که امام حسین (علیه السلام) کودکی خردسال بود ؛؛حبیب جوانی بیست ساله بود
اوعلاقه شدیدی به امام حسین (علیه السلام) داشت به طوری که هرجا امام حسین(علیه السلام) میرفت این عشق وعلاقه او را به دنبال محبوب خود میکشید
پدر حبیب که متوجه حال پسر شد از او پرسید: چه شده که لحظهای از حسین(علیه السلام) جدا نمیشوی ؟حبیب گفت: پدرجان من شدیداً به حسین علاقه دارم واین عشق وعلاقه مرا تاجایی میکشاند که در عشق خودفنا میشوم.
مظاهر پدر حبیب رو به پسرکرد و گفت: حبیب جان آیا آرزویی داری؟
حبیب :بله پدرجان
چیست؟
حبیب عرض کرد اینکه حسین مهمان ماشود.
پدر موضوع علاقه حبیب به امام حسین (علیه السلام) را با مولای خود علی (علیه السلام) در میان گذاشت و از ایشان دعوت کرد که روزی مهمان آنها شوند، امیرالمومنین مهمانی حبیب را با جان و دل قبول کرد.
روزمهمانی فرا رسید حال و روز حبیب وصف نشدنی بود و برای دیدن حسین(علیه السلام) آرام و قرار نداشت بربالای بام خانه رفت واز دور آمدن حسین را به نظاره نشست سرانجام لحظه دیدار سر رسید.
از دور حسین (علیه السلام) را به همراه پدر دید.درحالی که سراسیمه ازبالای پشت بام پایین میآمد پای حبیب منحرف شد و از پشت بام به پایین افتاد
پدر خود را به او رساند ولی حبیب جان دربدن نداشت پدرحبیب که نمیخواست مولایش را ناراحت ببیند بدن حبیب را در گوشهای ازمنزل مخفی کرد و آرامش خود را نگه داشت .
امام علی (علیه السلام) از اینکه حبیب به استقبال آنها نیامده بود تعجب کرد
فرمود: مظاهر، با علاقهای که ازحبیب نسبت به حسین دیدم در تعجبم که چرا او را نمیبینم ؟!
پدر عذرخواهی نمود، گفت: او مشغول کاری است.
امام دوباره سراغ حبیب را گرفت وحال او را جویا شد.
اما این بارهم پدرحبیب همان جواب را داد.
امام (علیه السلام) اصرار کردند که حبیب را صدا بزنند در این هنگام مظاهر از آنچه برای حبیب اتفاق افتاده را شرح داد
امام (علیه السلام) فرمودند: بدن حبیب رابرای من بیاورید .بدن بی جان
حبیب را مقابل امام گذاشتند تا چشم امام (علیه السلام) به بدن حبیب افتاد اشکهایش سرازیر شد رو به حسین(علیه السلام) کرد و فرمودند: پسرم این جوان به خاطرعشقی که به شما داشت جان داد، حال خود چه کاری در مقابل این عشق انجام میدهی؟
اشکهای نازنین حسین(علیه السلام ) جاری شد دستهای مبارکش را بالا برد و از خدا خواست به احترام حسین(علیه السلام ) و محبت حسین(علیه السلام ) حبیب را بار دیگر زنده کند. در این هنگام دعای حسین مستجاب شد و حبیب دوباره زنده شد.
امام علی (علیه السلام) رو به حبیب کرد و فرمودند: ای حبیب به خاطرعشقی که به حسین(علیه السلام ) داری خداوندبه شما کرامت نمود واین مقام رفیع را به شما داد که هرکس پسرم حسین(علیه السلام ) را زیارت کند نام او را در دفتر زائران حسین(علیه السلام ) ثبت خواهی کرد.
به همین جهت در زیارت حبیب این چنین گفته شده:
سلام برکسی که دو بار زنده شد ودو بار از دنیا رفت.
📚منابع:
دانشنامه امام حسین(ع) نوشته
آیت الله محمدی ری شهری
منتخب طریحی
مقتل خوارزمی
منتهی الامال
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
خوش شانسی یا بدشانسی
در روزگاری کهن پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.
روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند وگفتند :
عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد!
روستا زاده پیر در جواب گفت : از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟
و همسایه ها با تعجب گفتند: خوب معلومه که این از بدشانسی است !
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت .
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت .
پیرمرد دوباره گفت: از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا ازبدشانسی ام ؟
فردای آن روز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست .
همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی.
کشاورز پیرگفت: از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
چند تا ازهمسایه ها با عصبانیت گفتند: خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ درسرزمین دور دستی با خود بردند. پسر کشاورزپیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد .
همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند : "عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد.
و کشاورز پیر گفت : " از کجا می دانید که ….؟"
همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشتیم، صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است .
(شانس نام مستعار خداست آنجا که نمیخواهد امضایش پای داده هایش باشد)
عسی ان تکره و شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا وهوشرلکم والله یعلم وانتم لا تعلمون….
چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیرشما در آن بوده وچه بسا چیزی را دوست دارید و در واقع برای شما شر است خداوند داناست و شما نمی دانید … سوره بقره آیه 216
🎋🎋🦋🎋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.
امیر علت این خنده را پرسید.
مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم.
روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم.
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!!
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم...
امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند.
پس از این گفته، امیر دستور داد: سر آن مرد را بزنند.
#کشکول_شیخبهایی
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
✍ حضرت آیة العظمی مرعشی نجفی میفرمایند:
✅ برکت دعای پدر...
زمانی که در نجف بودیم، روزی هنگام ظهر مادرم به من گفت برو پدرت را صدا بزن تا برای صرف نهار بیاید.
من به طبقه بالا رفتم و دیدم که پدرم در حال مطالعه خوابیده است.
نمی دانستم چه کنم؟ از طرفی باید امر مادر را اطاعت می کردم و از طرفی می ترسیدم با بیدار کردن پدر، باعث رنجش خاطر او گردم.
خم شدم و لبهایم را کف پای پدر گذاشتم و چندین بوسه زدم، تا پدرم از خواب بیدار شد و گفت: "شهاب الدین تو هستی؟
عرض کردم: بلی آقا.
دو دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «پسرم، خداوند عزتت را بالا ببرد و تو را از خادمین اهل بیت قرار دهد."
و من هر چه دارم از برکت همان دعای پدرم است که در حق من نمود و به مرحله اجابت رسید»
📕 رمز موفقیت بزرگان
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
💠 حاﺝ ﺁﻗﺎ ﻗﺮﺍﺋﺘﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ میکرد:
👈 ﺩﺭ ﺳﺘﺎﺩ ﻧﻤﺎﺯ ﮔﻔﺘﯿﻢ:
ﺁﻗﺎﺯﺍﺩﻩﻫﺎ، ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻢﻫﺎ، ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ .
🌸 ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺖ، ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑُﻬﺘﻤﺎﻥ ﺯﺩ، ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ، ﻣﺎ رﯾﺶﺳﻔﯿﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﻭ ﮐﺮﻧﺶ ﻭﺍﺩﺍﺷﺖ . ‼️
🌸 نوﺷﺖ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ :
ﺩﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯽﺭﻓﺘﻢ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﻏﺮﻭﺏ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ،
🧕 ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ،
👨 ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ،
🧕 ﮔﻔتم : ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﻧﮕﻪﺩﺍﺭ.
👨 پدﺭ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ،
🧕 ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻟﺘﻤﺎﺳﺶ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ .
👨 ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ .
🧕 ﮔﻔﺘﻢ : ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ.
👨 ﮔﻔﺖ : ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ، ﺑﻨﺸﯿﻦ. ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪﺍً ﻗﻀﺎ ﻣﯽﮐﻨﯽ .
🌝 دیدم ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻏﺮﻭﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻔتم ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﭘﺪﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ،
🧕 ﺍﻣﺎ ﮔﻔتم: "پدﺭ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻩ ﻣﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﻡ ."
🧕 ﻣﯽﮔﻔﺖ ﺳﺎﮐﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺯﯾﭗ ﺳﺎﮎ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ، ﯾﮏ ﺷﯿﺸﻪ ﺁﺏ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ . ﺯﯾﺮِ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺳﻄﻞ ﺑﻮﺩ، ﺁﻥ ﺳﻄﻞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺩﺳﺖِ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ، ﺷﯿﺸﻪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ، ﺳﻄﻞ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻭﺳﻂ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺖ .
🥀 ﻗﺮﺁﻥ ﯾﮏ ﺁﯾﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: "ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻣﻬﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻟﻬﺎ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ،" ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﺪ، ﺷﯿﺮﯾﻦﮐﺎﺭﯼ کنید ،
👱 ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺷﻮﻓﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﺑﭽﻪ ﻭﺳﻂ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﺿﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ،
👱 ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟
🧕 ﮔﻔت : ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﻭﺿﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ، ﻭﻟﯽ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺁﺏ ﺑﻪ ﻛﻒ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﭽﮑﺪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ، ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ .
👱 ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺷﻮﻓﺮ ﯾﮏ ﻛﻤﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﻔﺖ .
👱 ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ، ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﺿﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ .
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ. ﻣﺪﺍﻡ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ
ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ. ﻣﻬﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﻢ
ﻧﺸﺴﺖ .
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﺩﺧﺘﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ؟ ﺻﺒﺮ ﻛﻦ، ﻣﻦ ﻣﯽﺍﯾﺴﺘﻢ .
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﺁﻓﺮﯾﻦ .
ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯽﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ، ﻣﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ . ﯾﮏ
ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽﻫﺎ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﯾﻜﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻫﻢ
ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ . ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﭼﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﻫﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ، ﭼﻪ ﻏﯿﺮﺗﯽ، ﭼﻪ ﻫﻤﺘﯽ، ﭼﻪ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ، ﭼﻪ ﺻﻼﺑﺘﯽ، ﺁﻓﺮﯾﻦ، ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ، ﺣﺠﺖ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﺮﺩ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ.
ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ .
ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﯾﮏ ﻋﺪﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ .
ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ...
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
💎به دامادی شاه رسید💎
✨❤️یکی از جوانان پاکدامن، طلبه فقیری است به نام «محمد باقر» معروف به #میرداماد که از پاکدامنی و مخالفت با شیطان و هوا و هوس به دامادی شاه عباس می رسد و داستان او از این قرار است.
✨نقل شده: شبی در قصر شاه عباس کبیر، نزاعی زنانه روی داد و بین یکی از زنان شاه و دخترش کدورتی پیدا شد.
از این رو، دختر شاه قهر کرد و مخفیانه از حرمسرا بیرون رفت، در پشت حرم سرا مدرسه علمیه ای بود که طلبه ها در آن درس می خواندند. وقتی دختر شاه از قصر خارج شد وارد مدرسه گردید و به اتاق یکی از طلاب علوم دینی به نام محمد باقر (میرداماد) که چراغش روشن بود داخل شد.
✨محمد باقر طبق معمول، شام مختصری تهیه کرده و رختخواب کهنه خود را روی حصیری در کنج اتاق پهن نموده و در برابر شمعی مشغول مطالعه بود...
همین که دختر وارد اتاق شد، در را بست و با انگشت به محمد باقر اشاره کرد که ساکت باش!
آن طلبه بیچاره چون یک مرتبه و بدون مقدمه چنان فرشته صفت و نازنین سیمینی با هیئت شاهزادگی وارد اتاقش شده بود در بهت و حیرانی فرو رفت و نتوانست چیزی بگوید، وقتی دختر شاه داخل شد و نشست، رو به آن طلبه کرد و گفت: آیا چیزی برای خوردن داری؟
✨طلبه جوان گفت: مختصر شامی تهیه کرده ام و فوراً آن را در مقابل دختر گذاشت و دوباره مشغول مطالعه گردید.
✨دختر وقتی شام را خورد رو به محمد باقر کرد و گفت: رختخواب برای استراحت کجاست؟
گفت: آماده است و به همان جایی که رختخوابش بود اشاره کرد...
دختر گفت: ای جوان! نباید در اتاق را باز کنی و کسی را از آمدن من به اینجا خبر دار نمایی، بعد به سوی رختخواب رفت و در آنجا به استراحت پرداخت.
از آن طرف چون به شاه خبر دادند که شاهزاده خانم از حرمسرا خارج شده است، دستور داد: مأمورین تمام شهر را جستجو کنند و او را پیدا نمایند، مبادا دختر جای نامناسبی رود و برای او حادثه غيره منتظره ای واقع شود!
✨مأمورین هرچه جستجو کردند خبری از شاهزاده به دست نیاوردند و فکر نمی کردند که او در حجره طلبه ای رفته باشد.
هنگام صبح، دختر از خواب برخواست و از اتاق بیرون آمد. در این هنگام مأمورین او را دیدند، دختر و آن طلبه را که نزدیک بود از ترس جان دهد گرفتند، به حضور شاه بردند و گزارش دادند که شاهزاده خانم دیشب تا صبح در اتاق این طلبه بوده است!؟
✨شاه از شنیدن این حرف بسیار خشمگین شده از محمد باقر پرسید: چرا شاهزاده خانم را دیشب در اتاق نگاه داشتی و به ما خبر ندادی؟
گفت: قربان! او مرا تحدید کرد و گفت: اگر به کسی اطلاع دهی تو را به دست جلاد خواهم سپرد!
شاه دستور داد دختر را معاینه پزشکی کردند، چون دید به او تجاوزی نشده و سالم است ، رو به جوان کرد و گفت: تو که جوان بی زنی هستی، چه طور توانستی از این دختر دلنواز و ماهرو که بدون دردسر به اتاق تو آمده و در رخت خوابت خوابیده چشم پوشی کنی؟ مگر تو شهوت نداری؟!
✨❤️در این هنگام محمد باقر ده انگشت دستان خود را به شاه نشان داد، او دید تمام انگشتانش سوخته و گوشت هایش ریخته است پرسید چرا انگشتانت سوخته است؟!
گفت: چون شاهزاده خانم در رختخوابم خوابید، شیطان و نفس اماره مرا وسوسه کرد که اتاق خلوت و چنین فرشته ای امشب نصیب تو شده، چرا معطلی؟ چنین فرصتی کمتر به دست می آید، تو هم حرکت کن و کام بگیر.
اما هر دفعه که شیطان مرا وسوسه می کرد و شهوت من به جوش می آمد و تصمیم به آلودگی دامن گرفتم، یکی از انگشتانم را روی شعله سوزان شمع میگرفتم تا طعم عذاب جهنم را بچشم و دست به بی عفتی نزنم.
✨لذا از سر شب تا صبح با نفس خود در حال جنگ بودم، به لطف خدا اگر چه تمام انگشتانم سوخت ولی شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند، از این جهت مشاهده میکنید که شاهزاده خانم سالم مانده است؟!
شاه از تقوا و پرهیزکاری این جوان خوشش آمد، دستو داد: تا همان دختر را به عقد او در آورند و او را به میرداماد، لقب داد و او را محترم و گرامی داشت.(1)
💎آری، یک طلبه جوان به برکت مبارزه با شیطان و مبارزه با نفس اماره، به پاداش پاکدامنی خود رسید، یک شبه از حجره بی فرش، تاریک و نمناک پا به قصر شاهی گذاشت، به مقام والایی نائل آمد و معروف خاص و عام گشت.
📚 1. دانستی های تاریخی،ص8 ، محمد جواد اَهَری
مکافات عمل ص351تا 353
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
جیک جیکی "ننه خانم"
🔸حکایتی معجزهگونه مبتنی بر واقعیت
در دهه های 30 و 40 خورشیدی، مردی لاغراندام و سیه چرده با لباسهای رنگی و ژنده برای شاد کردن مردم و امرارمعاش خود، در محلههای مختلف مشهد به تارزنی مشغول بود.
دوتاری داشت و تختهچوب کوچکی که روی آن عروسک بُزی بود که مفاصلش تکان میخورد. یک تکه نخ به یکی از انگشتان دست راستش بسته بود. همان دستی که با آن به سیمهای دوتار ضربه میزد. سر دیگر نخ به بُز روی تخته وصل بود. وقتی به سیمها ضربه میزد، نخ کشیده میشد و بُزی تکانتکان میخورد. مثل اینکه با آهنگ دوتار میرقصید. آوازی به همراه تار میخواند که ترجیعبندش «جیکی جیکی ننهخانم» بود و به همین دلیل مردم مشهد او را جیک جیکی ننه خانم خطاب می کردند..
نکته ظریف که بیانگر ادب وی به ساحت مقدس امام رضا(ع) است اینکه وی هر روز بعد از سلام دادن به این امام هُمام با تنبکی که در دست داشته برای مردم میخوانده است.
معرفت رضوی جیکی جیکی آنطور که از گفته های ریش سفیدان و پیران مشهدی بر می آید تا بدان حد بوده که در گذر از هر کوچه و محله ای که دسترسی و رویت گنبد و بارگاه عالم ال محمد(ص) بسادگی میسر بوده؛ بلافاصله تنبکش را به نشانه احترام و ادب، بر پشت و یا زیر لباس مندرسش پنهان مینموده و با سلامی دوباره به آقا و پس از محو چشمانداز گنبد، شروع به آوازه خوانی و تنبک زنی میکرده است. وچون این تنبک زنی متاثر از صفای باطن و به منظور شادکردن مردم و باهدف امرارمعاش صورت می گرفته باعث میشد تا تنبک زنی و آوازه خوانیاش بر دل مردم بنشیند.
؛🌾
روزی که این مطربِ مودب از دنیا رفت، در همان روز یکی از بزرگان و ثروتمندان مشهدی که برخی او را سرهنگ، برخی او را تاجر و برخی نیز یکی از خوانین مشهدی تعریف نمودهاند فوت مینماید که نامش حاج حسن بوده است. هنگامیکه هر دو را برای شستن به غسالخانه می برند بعد از غسل میت، جنازه مطرب را به قبرستان گلشور که خارج از مشهد بود منتقل کرده و جنازه آن مرد متمول به صحن امام رضا(ع) که از قضا بسیار گران نیز بوده و تامین آن از عهده هر کسی بر نمی آمده؛ انتقال مییابد!. در صحن امام رضا(ع) وقتی فرزندان حاج حسن نامی، کفن پدر را کنار می زنند تا آخرین وداع را داشته باشند در کمال بهت و حیرت و ناباوری با جنازه جیکی جیکی روبرو شده و تا بخود بیایند؛ متوجه میشوند که جنازه پدرشان در گورستان عمومی شهر دفن شده است!. سعی و تلاش آنان برای نبش قبر با حکم دو تن از آیات عظام و معروف مشهد بینتیجه میماند و «جیکی جیکی، ننه خانوم» در پناه کرامت صاحب کرامتش،تا ابد در صحن و سرای امام رضا(ع) می آرامد.
📚این مردم نازنین/رضا کیانیان
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
✍ #داستانک
🔸 گرگے با مادر خود از راهے میگذشتند، بزے در بالاے صخرۂ تیزے ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان میانداخت. گرگ مادر اهمیتے نداد و ردّ شد.
🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! براے من سنگین است که بزے براے ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.
🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیڪ نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان میاندازد، اگر او نمیترسید این کار را از روے صخرۂ تیزے نمیکرد، چون مطمئن است من نمیتوانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان میاندازد، جایے که ایستاده است را ببین که بر ما تف میکند.
👈 گاهے ما را احترام میکنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبے و بخاطر شایستگے ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازے است که بر ما دارند یا بخاطر ترسے است که از شرّ ما بر خود میبینند. مانند: سکوت و احترام عروسے در برابر بدخلقیهاے مادرشوهرے بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگرے در برابر کارفرمایے ظالم!!!
🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوضترین بنده نزد خداوند کسے است که براے درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش کنند.
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨