هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Asrar_va_Adabe_Esteghfar_2.mp3
4.01M
#اسرار آداب استغفار
#جلسه دوم
#واعظ استاد پناهیان 🎤
🍃🦋🍃🦋🍃🦋
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
🔘 داستان کوتاه
قشنگه, قابل تامل
"کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد."
فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند."
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛
"بهتر است از خدا کمک بخواهیم."
بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
"نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛
فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد.
اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..!
پیش خود گفت:
مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟»
مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.»
آن ندا گفت:
اشتباه می کنی!
تو مدیون او هستی...
هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:
«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
* و آن ندا پاسخ داد:
«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» *
نکته:
* شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند...
ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را...
"مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر)
بدون هیچ توقعی! ♥️
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴 داستان جذاب شیطان
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
📚داستانهایقرانی
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#بخدا_بی_انصافی_بود...
آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد
در اطراف حرم امام رضا ع مغازه داشت
عرض کرد : مغازه دارم در اطراف حرم ، در ایامی که شهر شلوغ است قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف میفروشم
حکم این کار من چیست؟
آیت الله میلانی فرمود : این کار "بی انصافی" ست
مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است
کفش هایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج میشد
آقای میلانی بادست اشاره کرد به او که برگرد!
برگشت
آقا دهان مبارکش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت : داستان کربلا را شنیده ای؟
گفت : بله
گفت میدانی سیدالشهدا ع تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمرسعد آب را از او دریغ کرد؟
گفت : بله آقا شنیده ام
آقای میلانی فرمود : آن کار عمر سعد هم "#بی_انصافی" بود......
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#نسل ما نسل ظهور است ؛ اگربرخیزیم
این ستم مطلع نور است ؛اگربرخیزیم
عطر نرگس همه جا اکنده است
موسم جشن وسرور است ؛اگربرخیزیم
داغ دیوار و در و سیلی ومادر بردل
منتقم رأس امور است ؛اگر برخیزیم
گَه به حیله ، راه ظهورش بستند
حفظ ایمان،رمز عبوراست ؛اگربرخیزیم
ای که گفتی، یار ظهورش هستی
وقت چسپاندن نان به تنوراست؛اگربرخیزیم
شاید این جمعه بیاید....شاید ...
مدعی هم به وفوراست ؛اگر برخیزیم
سالها ،منتظر سیصدواندی یاراست
این زمان،گاه حضور است ؛اگر برخیزیم
#شاعر_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren