اینقدر بقیه به همهچیز پیچیده و سخت نگاه کردن که آدم خود به خود، مجبور میشه اگر چیزا رو ساده و بیاهمیت میبینه هم، بُعد پیچیدهشو در نظر بگیره نه دید خودشو!
نمیدونم نفرت از کجا شروع میشه..
با یه تلنگر یا یه دلخوری کوچیک.. یا کمی حسادت!
اما... میدونم عجیب خونه خراب کنه!
عجیب و زیاد...
وقتی شروع به شمُردنِ فرقها میکنی..
تازه به این پِی میبری که اصلا قضیه و رابطهای که داشتی، اونجوری که تو فکر میکردی نبوده!
متنفرم از اینکه زندگی هِی یه چیز جدید جلو روم میزاره!
نمیشد هنوز هفت ساله بودم و تنها دغدغهام بستنیای بود که دلم میخواست؟
من واقعا میتونم بیشترین اهمیت رو بدم.
به خودت، به تاریخهای مهم، به کوچکترین حرفات، به حال خوب و بدت حتی حالت صورتت، به نگاهت، به اینکه امروز چه کفشی پوشیدی و کودوم دستبندو انداختی، به اینکه چه رنگ لباسی بهت میاد، به اینکه بیحوصلهای، خستهای، خوشحالی.
من به کوچکترین چیزات اهمیت میدم؛
آره خب، با این حساب زودرنجم چون جزئیات برام مهمن و بهشون دقت میکنم.
پس لطفاً مراقب باش که باعث ناراحتیم نشی، چون من حتی اگر خودمم نخوام چشمام رو همهچیز بسته میشه:)