| #طنز_جبهه |
😂🍃😂
----------------------------------
وارد مسجد شدیم 🕌
سر و صدای زیادی بود.🗣 همه نشسته بودند.
🧔یک بسیجی گوشه ای نشسته، دستش را ستون کرده و به آن تکیه داده بود....🙂
مجید بدون آنکه متوجه باشه ، پای مصنوعیش رو روی دست بسیجی گذاشته بود و سعی می کرد انتهای صف رو ببینه.🤦♂🙄
بسیجی ابتدا طاقت آورد، اما بعد سروصدایش بلند شد و گفت: برااادر، مگه این پا مال شما نیست که نمی دونی کجا گذاشتی؟ 😐🤔دستم رو له کردی. 😶😑
مجید نگاهی به بسیجی کرد وگفت:
نه برادر این پا مالِ #بنیاده! 😂😂
#طنز_جبهه 😅
تو که مهدی رو کشتی ...😱
آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد🙂. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.😎 صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای💣 سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز🤯.زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه🍉 کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی😰! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی😶!»
از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید.😂😂😂
#طنز_جبهه😂
یہ جا هسٺ:•°✨°•
شہید ابراهــیم هادے•°❤️°•
پُست نگہبانےرو •°🧐°•
زودتر ترڪ میڪنه•°👀°•
بعد فرمانده میگهـ •°🤨°•
۳۰۰صلوات جریمتہ•°📿°•
یڪم فڪر میڪنه و میگه؛•°😌°•
برادرا بلند صلوات•°🔊°•
همه صلوات میفرستن•°😁°•
برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...•°😂°•
♥️صلوات جهت شادی
:
#طنز_جبهه😆
یہ جا هسٺ:
شہید ابراهــیم هادے
پُست نگہبانےرو
زودتر ترڪ میڪنه👀
بعد فرمانده میگهـ
۳۰۰صلوات جریمتہ📿
یڪم فڪر میڪنه و میگه؛
برادرا بلند صلوات
همه صلوات میفرستن
برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...😂😂😂😂😂😂😂
شهید ابراهیم هادی❤️
#طنز_جبهه
🌱درزماناشغالخرمشهر..!!
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر🌱
شهیدبهروزمـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید🤨🚶🏼♂😂»
ــــــــ 🌱🦋🌱ــــــــ
#طنز_جبهه
پسرخاله زن عموی باجناق
یک روز سید حسن حسینی از بچههای
گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد.🧊
موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او
را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه
از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، 😢
بغض گلوی ما را گرفت 🥺بدون شک شهید
شده بود. آماده میشدیم برویم پائین
که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند،
پرسیدیم: «حسن چه شد؟»🧐
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، 😳
پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود.😳😶😅
خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم
والا امکان نداشت بگذارد بیایم.
هرطور بود مرا نگه میداشت!»
ــــــــ 🌱🦋🌱ــــــــ
ــــــــ 🌱🦋🌱ــــــــ
#طنز_جبهه
پسرخاله زن عموی باجناق
یک روز سید حسن حسینی از بچههای
گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد.🧊
موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او
را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه
از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، 😢
بغض گلوی ما را گرفت 🥺بدون شک شهید
شده بود. آماده میشدیم برویم پائین
که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند،
پرسیدیم: «حسن چه شد؟»🧐
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، 😳
پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود.😳😶😅
خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم
والا امکان نداشت بگذارد بیایم.
هرطور بود مرا نگه میداشت!»
ــــــــ 🌱🦋🌱ــــــــ
ــــــــ 🌱🦋🌱ــــــــ
#طنز_جبهه
پسرخاله زن عموی باجناق
یک روز سید حسن حسینی از بچههای
گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد.🧊
موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او
را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه
از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، 😢
بغض گلوی ما را گرفت 🥺بدون شک شهید
شده بود. آماده میشدیم برویم پائین
که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند،
پرسیدیم: «حسن چه شد؟»🧐
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، 😳
پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود.😳😶😅
خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم
والا امکان نداشت بگذارد بیایم.
هرطور بود مرا نگه میداشت!»
ــــــــ 🌱🦋🌱ــــــــ
#طنز_جبهه😂🖐🏻
دکتر میخواست ترکش رو دربیاره دید روی لباس رزمنده نوشته:
(ورود هر نوع ترکش و گلوله اکیدا ممنوع)
دکتره گفت:《چرا بازم ورود کردن؟》
رزمنده گفت:《نامردا،بلژیکی بودن
زبان مارو نفهمیدن غیر مجاز وارد شدن.فارسی بلد نبودن》👀😆
#طنز_جبهه😂🖐🏻
دکتر میخواست ترکش رو دربیاره دید روی لباس رزمنده نوشته:
(ورود هر نوع ترکش و گلوله اکیدا ممنوع)
دکتره گفت:《چرا بازم ورود کردن؟》
رزمنده گفت:《نامردا،بلژیکی بودن
زبان مارو نفهمیدن غیر مجاز وارد شدن.فارسی بلد نبودن》👀😆
ــــــــ 🌱🦋🌱ــــــــ
#طنز_جبهه
پسرخاله زن عموی باجناق
یک روز سید حسن حسینی از بچههای
گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد.🧊
موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او
را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه
از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، 😢
بغض گلوی ما را گرفت 🥺بدون شک شهید
شده بود. آماده میشدیم برویم پائین
که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند،
پرسیدیم: «حسن چه شد؟»🧐
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، 😳
پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود.😳😶😅
خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم
والا امکان نداشت بگذارد بیایم.
هرطور بود مرا نگه میداشت!»
ــــــــ 🌱🦋🌱ــــــــ
#طنز_جبهه😂🖐🏻
دکتر میخواست ترکش رو دربیاره دید روی لباس رزمنده نوشته:
(ورود هر نوع ترکش و گلوله اکیدا ممنوع)
دکتره گفت:《چرا بازم ورود کردن؟》
رزمنده گفت:《نامردا،بلژیکی بودن
زبان مارو نفهمیدن غیر مجاز وارد شدن.فارسی بلد نبودن》👀😆
#طنز_جبهه😂🖐🏻
دکتر میخواست ترکش رو دربیاره دید روی لباس رزمنده نوشته:
(ورود هر نوع ترکش و گلوله اکیدا ممنوع)
دکتره گفت:《چرا بازم ورود کردن؟》
رزمنده گفت:《نامردا،بلژیکی بودن
زبان مارو نفهمیدن غیر مجاز وارد شدن.فارسی بلد نبودن》👀😆
#طنز_جبهه
🌱درزماناشغالخرمشهر..!!
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر🌱
#شهید_بهروز_مـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید! 🤨🚶🏼♂😂»
#زیبایی
#قرار_عاشقی
#طنز_جبهه
🌱درزماناشغالخرمشهر..!!
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر🌱
#شهید_بهروز_مـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید! 🤨🚶🏼♂😂»
#زیبایی
#قرار_عاشقی
یہ بݘہبسیجي بودخیݪی اهݪ معنویٺ ودعا بود...
بڕايخودش یہ قبڕي ڪنده بود.
شݕها میڕفٺٺاصبح باخدا ڕازونیاز میڪڕد.
ماهم اهݪ شوخي بودیم
یہ شݕ مهتابي سہ، چہاڕنفڕ شدیم ٺوي عقبه...
گفٺیم ݕریم یہ ڪمی ݕاهاش شوخي ڪنیم!خلاصہ قابلمہي گرداݩ ࢪا بڕداشٺیم
ݕا بݘہها ڕفٺیم سࢪاغش...
ݒشٺ خاڪڕیز قبڕش نشسٺیم.
اوݩ بندهي خدا هم داشٺ با یہ
شوࢪ و حاݪ خاصي نافلہي شݕ ميخوند.
دیگہ عجیݕ ࢪفته بود تو حاݪ!
مابہ یڪي از دوستاموݩ ڪہ
ٺݩ صداي بالایي داشٺ،
گفٺیم داخݪ قابݪمہ بࢪاي ایݩ ڪہ
صدا ٺوش بپیچہ و ݕہ اصطلاح اڪو بشہ،
بگو: اقࢪاء
یہو دیدم ݕندہي خدا ٺنش شرو؏ ڪردݕہلࢪزیدݩ
و ݕہ شدٺ مٺحوݪ شده بود
و فڪࢪ میڪڕد بڕاش آیہ نازݪ شده!
دوسٺ مابڕاي باڕ دوموسوم هم گفٺ: اقࢪاء
بندهي خدابا شوࢪ وحال وگریہ گفټ...
چے بخونم ؟؟!!!رفیق ماهم باهموݩ صداي بݪند و گیڕا گفٺ: باباڪرم بخوݩ 😂😂😂😂
#طنز_جبهه
🌸🍁🌸🍁🌸🍁
#طنز_جبهه
😋يا بخور يا گريه كن😭
☘️دعاي كميل از بلندگو پخش ميشد، در گوشه و كنار هر كس براي خودش مناجات ميكرد.
آن شب ميرزايي و جعفري بالاي تپه نگهبان بودند. ميرزايي حدود دو كيلو انار با خودش آورده بود روي تپه موقع پست بخورد.
وقتي هنگام دعا عبارتخواني ميكردند، آنها را فشرده ميكرد و بعد از ذكر مصيبت و گريه، آنها را يكييكي همانطور كه سرش پايين بود ميمكيد!
كاري كه گمان نميكنم كسي تا به حال كرده باشد.
به او ميگفتم بابا يا بخور يا گريه كن، هر دو كه با هم نميشود، ولي او نشان ميداد كه ميشود!😳😁😂😅
🌸🍁🌸🍁🌸🍁
🌱🌺ــــ✨ــــ 🌺🌱
#طنز_جبهه
اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً🤕
استاد سرکار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»🤔🤔
آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین»😳😳😂
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آوردهای؟»🙃
🌱🌺ــــ✨ــــ 🌺🌱
🌈🍃🌈ـ🍃🌈🍃
#طنز_جبهه
😅ای قاتل عراقی🤦🏻♂
⚜️در خاطرات برادر عراقی فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب امده است:
با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بیحال روی زمین افتادم🍂
ناگهان متوجه صدای قایقهای🚣♂ خودی شدم.
بچههای یکی از گردانهای لشکر قم آمدند.
مرا شناختند و به عقب منتقل کردند.
بیهوش شدم.
در بیمارستان🏨 شهید دستغیب شیراز چشمهایم را باز کردم.
بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: «عراقی»🧐
خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید🤕 و گفت: «ای قاتل عراقی!»😱😠
من که بیرمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم:
من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است.🤒😄
🌈🍃🌈ـ🍃🌈🍃
◾️#طنز_جبهه 🖇
________
رفتم اسم بنویسم براے اعزام به جبهه...
گفتند سنّت ڪمه😢
یه ڪم فڪر ڪردم و راهے به ذهنم رسید😃💡
رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم...
« ه » سعیده رو با دقت پاڪ ڪردم شد سعید😬
این بار ایراد نگرفتند و اعزامم ڪردند😎
هیچ ڪس هم نفهمید!😅
از آن روز به بعد دو تا سعید توے خونه داشتیم😂🖐🏻
#بخند_بسیجی
#طنز_جبهه
😋يا بخور يا گريه كن😭
☘️دعاي كميل از بلندگو پخش ميشد، در گوشه و كنار هر كس براي خودش مناجات ميكرد.
آن شب ميرزايي و جعفري بالاي تپه نگهبان بودند. ميرزايي حدود دو كيلو انار با خودش آورده بود روي تپه موقع پست بخورد.
وقتي هنگام دعا عبارتخواني ميكردند، آنها را فشرده ميكرد و بعد از ذكر مصيبت و گريه، آنها را يكييكي همانطور كه سرش پايين بود ميمكيد!
كاري كه گمان نميكنم كسي تا به حال كرده باشد.
به او ميگفتم بابا يا بخور يا گريه كن، هر دو كه با هم نميشود، ولي او نشان ميداد كه ميشود!😳😁😂😅
*#طنز_جبهه*
😳ماجرای طنز
لال شدن شهید هادی ذوالفقاری😅
💢یکی از دوستان قدیمی با کت و شلوار 👔👖خیلی شیک آمده بود دوکوهه و می خواست با آب حوض دوکوهه وضو بگیرد.
هادی رفت کنار این آقا و چند بار محکم با مشت زد توی آب!
سر تا پای این رفیق ما خیس شد. 💦یک دفعه دوست قدیمی ما دوید که هادی را بگیرد و ادبش کند.😡
هادی با چهره ای مظلومانه شروع کرد با زبان لالی صحبت کردن.🥺 این بنده خدا هم تا دید این آقا قادر به صحبت نیست چیزی نگفت و رفت.😑
شب وقتی توی اتاق ما آمد، یکباره چشمانش از تعجب گرد شد. هادی داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف می زد!😟😁😄😆😂🤣
#طنز_جبهه 😅
همه برن سجده..!!!😲
شب سیزده رجب بود🍃. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.🌷
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود.😇 تعجب کردم😮! همچین ذکری یادم نمی آمد!🤔 خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند.😁 هر چه صبر کردیم خبری نشد🙁. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.😶😐😑😂
بچه ها منفجر شدند از خنــ😂ـــده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیـ📻ــو هـــ🎁ــدیه کردند!😅
#طنز_جبهه
#یه دور تسبيحی
نشسته بوديم دور هم كنار آتش و درددل میكرديم☺️
هر كی تسبيح داشت درآورده بود و ذكر میگفت😊
تسبيح های دانه درشت و سنگين وقتی روی هم می افتادند صدای چريق چريقشان دل آدم را آب میكرد☺️
من هم دست كردم داخل جيبم كه ديدم تسبيحی نيست. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبيح بغل دستيم تا تسبيح او را بگيرم كه دستش را كشيد به سمت ديگر🙁
گفتم: «تو تسبيحت را بده یک دور بزنيم»😁
كه برگشت گفت: « بنزين نداره، اخوی!» گفتم شايد شوخی میكند😄
به ديگری گفتم: «او هم گفت پنچره»😐
به ديگری گفتم:«گفت موتور🏍 پياده كردم»😳
و بالاخره آخرين نفر گفت: «نه داداش، يک وقت میبری چپ می كنی،
حال و حوصله دعوا و مرافه ندارم؛ تازه من حاجت دستم را به ديار البشری
همه خنديدند. 😄😄
چون عين عبارتی بود كه خودم يادشان داده بودم😌
هر وقت میگفتند: تسبيح يا انگشتر و مهر و جانمازت را بده، اين شعارم بود😁😎
فهميدم خانه خرابها دارند تلافی میكنند😬🙄🤣🤣🤣
#طنز_جبهه 😂 🌸#طنز😆
🌧⚡️ پسر فوق العاده بامزه و دوست داشتنی ای بود
بهش می گفتند آدم آهنی!
یک جای سالم در بدن نداشت😕
یک آبکش به تمام معنا بود 👐🏻
آنقدر در طی سال های جنگ تیر و ترکش خورده بود که شده بود کلکسیون تیر و ترکش 💘
🍃 دست به هر کجای بدنش می گذاشتی جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود
اگر کسی نمی دانست و جای زخمش را محکم فشار می داد و دردش می آمد، نمی گفت: آخ آخ آخ 😫
بلکه با یه ملاحت خاصی 😌 نام عملیاتی که آن زخم یادگار آن بوده را به زبان می آورد
🌻مثلا: کتف راستش را اگر کسی محکم می گرفت، می گفت:
آخ بیت المقدس🤣
.
کمی پایین تر : آخ والفجر مقدماتی 😄
.
آخ فتح المبین 🤣
.
آخ کربلای پنج 😂
بچه ها هم عمدا اذیتش می کردند و صدایش را به اصطلاح در می آوردند تا تقویم عملیات ها را مروری کرده باشند 😁
#طنز_جبهه 📿
یکی از نیروها از نگهبانی که برگشت
پرسیدم:
_چه خبر؟
گفت:
_جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.
گفتم:
از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟
گفت:
_آخه همینجور که راه میرفت جار
میزد:(المیو المیو) 😂
#طنز_جبهه😂😅
اسیر شده بودیم
قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود
یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:
من نمی تونم نامه بنویسم
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ
می خوام بفرستمش برا بابام
نامه رو گرفتم و خوندم
از خنده روده بُر شدم
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود