eitaa logo
★♥♥★ رِّوِّیِّاِّیِّ دِّختِّرِّاِّنِّهِّ مِّذِّهِّبِّیِّ ★♥♥★
722 دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
7.2هزار ویدیو
2.8هزار فایل
https://eitaa.com/joinchat/3878289551Ca46974c86a شرایط و همسایه ها https://eitaa.com/joinchat/3535863975C74cefb0055 اینم لینک چالش کانال کپی فقط روزی3پست جهت تبادل به ایدی زیر پیام بدین @MARZIEHAM همه میتونن بیان توکانال ولی اقایون لطفا به پیوی پیام ندن
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀 🎀 🌸 وقتی هم سوار ماشین شدیم، مدام آیه الکرسی می خواندم و برمی گشتم و به بچه ها، مخصوصاً راضیه که پشت سر پدرش نشسته بود، فوت می کردم. در نگاهم زیباتر از همیشه شده بود. با هر نگاهی، صلواتی می فرستادم تا چشمش نزنم. وقتی به خانه رسیدیم، توانستم نفس راحتی بکشم و قبل از کاری، پولی برای صدقه کنار گذاشتم. اما این اضطراب، قصد نداشت دست از سرم بردارد. به ساعت مچی ام که نه و نیم را نشانه گرفته بود، نگاهی گذرا انداختم. دیگر راهی نمانده بود، اما هرچه نزدیک تر می شدیم، حرکت کندتر می شد. تمام عرض خیابان را ماشین پوشانده بود. صدای آمبولانس ها که با فاصله ای کم از دور و نزدیک شنیده می شد، دلشوره ی دلم را هم می زد. به خیابان شهید آقایی رسیدیم. کمی که جلوتر رفتیم، چند نفر مقابل ماشین ها ایستاده بودند و اجازه عبور نمی دادند. هرکس ماشینش را رها می کرد و می دوید. تیمور دکمه شیشه را فشرد و سرش را بیرون برد. _یاامام زمان! چه خاکی به سرمون شده؟ راضیه کجاست؟؟ ما با خبر بدحالی راضیه از خانه بیرون زده بودیم، اما حادثه بزرگتری همه را به این جا کشانده بود. داشت بغضم سر باز می کرد که تیمور، ماشین را وسط خیابان متوقف کرد. با اندک جانی که در تنم مانده بود، دستگیره را کشیدم و چادرم را محکم در مشت گرفتم و شروع به دویدن کردم. از دور فقط سیاهی جمعیت دیده می شد. به چهار راه که رسیدیم... ادامه دارد... رویا های دخترانه مذهبی😎 🦄https://eitaa.com/joinchat/3949920390Cfa36876e21🦄