eitaa logo
『 مأمول 』
167 دنبال‌کننده
87 عکس
5 ویدیو
0 فایل
• مأمول؛ امید داشته شده، آرزویی که تمام مردم جهان بدان امید بسته‌اند :)🌱 【 این‌جا قراره روزای تقویم برات رنگ و بوی خاص‌تری پیدا کنن 🩵 】 🆔️ ارتباط با ما: @Mamol_affice 📎انتشار محتواها در هر بستری با حفظ لینک کانال بلامانع است.
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/About_Reihan چشم‌هایت را باز کردی. بوی کاغذ تازه و مرکب خشک‌شده فضای اتاق را پر کرده بود. میز چوبی بزرگ با انبوهی از برگه‌های پراکنده، پر از مقاله‌ها، خبرها و داستان‌هایی بود که هنوز رنگ ذهنشان خشک نشده بود. دستی به یکی از برگه‌ها کشیدی. کلمات روی صفحه مثل موجی آرام در ذهنت جاری شدند. صدای تایپ‌کردن از گوشه‌ای شنیده شد و دختری پشت میز کار، با نگاهی پرشور و مشتاق، به تو لبخند زد. او گفت: «اینجا دفتر نشریه‌ی ماست؛ جایی که هر کلمه می‌تونه زندگی جدیدی بسازه، خاطره‌ای ثبت کنه یا دروازه‌ای به دنیایی ناشناخته باز کنه.» با برگه‌ای در دست، حس کردی که هر کلمه، هر جمله، می‌تواند تو را به جهانی تازه ببرد. لبخندی زدی و گفتی: «می‌خوام داستانی بنویسم که هر بار خوندنش، یک زندگی تازه برام بسازه.» دختری دست برگه‌ها را گرفت و گفت: «این برگه‌ها، وسیله‌ی تو برای سفر به دنیاییه که فقط تو می‌تونی خلقش کنی.» نور ملایمی از پنجره تابید و تو آرام آرام وارد جهانی شدی که نوشته‌ها در آن جان می‌گرفتند و خاطرات در قالب کلمات رنگ می‌پذیرفتند. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/joinchat/3566338195Cb52fffb504 چشم‌هایت را باز کردی. تاریکی لطیفی اطراف را گرفته بود، نه ترسناک، فقط آرام... مثل شب قبل از تولد یک رؤیا. بوی آشنای کاغذ قدیمی و پارچه‌ جلدهای چرمی، آهسته در مشامت پیچید. کتابخانه‌ای بود، بی‌صدا و گرم، مثل آغوش کسی که چیزی نمی‌پرسد، فقط می‌فهمد. قفسه‌ها تا سقف بالا رفته بودند، با نردبان‌های چوبی و چراغ‌هایی که از طناب‌های نخی آویزان بودند. قدم‌زنان جلو رفتی، نوک انگشتانت را روی جلدها کشیدی. بعضی از کتاب‌ها می‌لرزیدند؛ بعضی آرام می‌درخشیدند، انگار نفس می‌کشیدند. روی یکی از نیمکت‌ها، دختری نشسته بود. چهره‌اش تار بود، اما رفتارش آشنا. بدون اینکه برگردد، گفت: «هر کتاب این‌جا، بخشی از توئه... هرکدوم یه زندگیه که هنوز نزیستی.» کنارش نشستی. کتابی کوچک، با جلدی پارچه‌ای و قفل ظریف، از کنارش برداشت و به دستت داد. نگاهت را روی جلدش چرخاندی. اسمت با دوخت نقره‌ای آن بالا برق می‌زد. لبخندی زدی. پرسیدی: «اگه بازش کنم...؟» او فقط سرش را تکان داد. «راه باز می‌شه... همون‌جایی که باید بری.» انگشتت را روی قفل گذاشتی. با صدای آرامی باز شد. صفحه‌ها خودشان ورق خوردند، و نوری آرام، طلایی و گرم، تو را در آغوش گرفت. صدایی لطیف، شبیه صدای باد لای برگ‌های نازک، زمزمه کرد: «بعضی کتاب‌ها، تو را بهتر از خودت می‌شناسند...» 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/Apollohome چشم‌هایت را باز کردی. بوی خاکِ تازه و هوای خنک صبحگاهی پر شد در سینه‌ات. نور آفتاب، با مهر، از لابه‌لای برگ‌های درختان عبور می‌کرد و لکه‌های نور روی پوستت می‌رقصید. صدای پرنده‌ها، آواز نسیم، و خش‌خش برگ‌ها... همه چیز زنده بود، آرام، و انگار منتظر تو. جلوتر رفتی. چمن‌ها زیر پاهایت نرم و مرطوب بودند. به فضای باز کوچکی رسیدی، جایی میان درختان بلند، که وسطش یک جعبه چوبی قرار داشت. روی درِ جعبه با حروف درشت و دستی نوشته شده بود: «بکار... تا جوانه بزنی». جعبه را باز کردی. پر از دانه‌های رنگارنگ بود؛ هرکدام با بافت، رنگ و شفافیتی خاص. کارت کوچکی کنار هر دانه بود: شجاعت، آرامش، ماجراجویی، خلاقیت، عشق، بخشش... صدایی آرام و گرم در گوشت پیچید: «هر دانه، یک مسیر. هر مسیر، یک زندگی. کافیه یکی رو انتخاب کنی... و بکاری.» خم شدی. یکی از دانه‌ها را بین انگشتانت گرفتی. شفاف بود، سبز روشن، و تو را یاد خودت انداخت. با لبخندی محو، آن را در خاک نرم کاشتی. وقتی نوک انگشتت خاک را پوشاند، زمین شروع به درخشش کرد. نور طلایی از زیر خاک بالا زد و همه‌ی فضا را روشن کرد. صدایی از دل طبیعت گفت: «رشد، از دل انتخاب‌ها شروع می‌شود... حالا برو و زندگی‌ات را بساز.» 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/Nazi_ea چشم‌هایت را باز کردی. صدای تشویق و هیاهوی جمعیت، اما دورتر و مثل پژواکی نرم در گوش‌هایت می‌پیچید. نور آفتاب روی چمن‌های سبز و درخشان استادیوم می‌تابید، و بوی علف تازه با بوی خاک گرم خاکریزها آمیخته شده بود. باورت نمی‌شد حالا خودت وسط این مستطیل سبز پرحاشیه‌ای! روی زمین چند توپ فوتبال رنگی و متفاوت ریخته شده بود؛ هرکدام با خطوط و الگوهایی که انگار داستانی از زندگی‌های مختلف را حکایت می‌کردند. تو با نگاه متمرکز و آرام، یکی از توپ‌ها را برداشتی. انگشتانت نرم روی پوست توپ کشیده شدند، حس سنگینی و واقعیت را لمس کردی. نفسی عمیق کشیدی، توپی که انتخاب کردی را به سمت دروازه شوت کردی. توپ با صدای محکم از روی چمن بلند شد، و ناگهان نور سفیدی تو را در بر گرفت. صدایی آرام در گوشَت زمزمه کرد: «هر شوت، دروازه‌ای است به زندگی‌ای نو.» تو نفس‌هایت را شمردی و آماده شدی برای تجربه‌ای تازه؛ سفری درون که از دل استادیوم به قلب زندگی می‌رود. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/lounaraddadeh چشم‌هایت را باز کردی و نور گرم و زرد رنگ چراغ‌های کتابخانه به سرعت تو را از خواب بیرون کشید. صداهای خنده و گفت‌وگوهای پرجنب‌وجوش نوجوانان همه جا پیچیده بود. قفسه‌های پر از کتاب‌های رنگارنگ، صف کشیده بودند و بوی کاغذ تازه و جوهر چاپ، هوای فضا را پر کرده بود. دختری نوجوان با موهای باز و پرجنب‌وجوش، لباس‌های رنگی و شلوغ، وسط سالن ایستاده بود. او با صدای بلند به دوستانش اشاره کرد و گفت: «بیاید اینجا، یه دنیای جدید داریم کشف کنیم!» دستش را روی یک کتاب ضخیم و بزرگ گذاشت که روی میزی افتاده بود. کتاب ناگهان تابید و نوری گرم و رنگی از میان صفحاتش برخاست. صدای شادی و هیجان از گوشه‌ای پیچید: «هر کتاب اینجا مثل یه کلیده؛ کلیدی برای ورود به دنیای پرماجراتر و جذاب‌تر!» دختر لبخندی زد و گفت: «می‌خوام همه‌شون رو امتحان کنم! هر صفحه یه ماجرای تازه، یه زندگی جدید.» او کتاب را برداشت و ناگهان فضای اطرافش پر از رنگ و نور شد، انگار خودش درون یک داستان بزرگ و پرهیجان پرواز می‌کرد. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/tedaboutU با نوازش نسیم روی گونه‌هایت، چشم‌هایت را باز کردی. نور ملایمی از پنجره به کلاس می‌تابید. با چشمانی گرد، به اطرافت نگاه کردی. میزها، تخته، دیوارهای سفید... اینجا، کلاس المپیاد ادبیات بود. همان‌جایی که روزگاری پر از شور شعر می‌نشستی. چشمت به ساعت افتاد. زیر لب زمزمه کردی: ـ من که امروز کلاس نداشتم... صدایی آشنا از پشت سرت بلند شد. آرام برگشتی. مردی جوان با کت‌وشلوار مشکی، ریش مرتب و نگاهی آرام، کنارت ایستاده بود؛ استاد ادبیاتت. با تردید پرسیدی: ـ من اینجا... چه کار می‌کنم؟ او لبخند زد و با صدایی شمرده و گرم گفت: ـ زندگی یعنی همین شعرها... با خوندن هر کدومشون می‌تونی یه دنیای جدید رو تجربه کنی. دستی به موهای پریشانت کشیدی و همان لحظه، نگاهت به تخته افتاد که پر بود از بیت‌هایی از حافظ، مولوی، فردوسی... نام‌های بزرگ، واژه‌های بیدار. استاد با اشاره‌ی آرامی دعوتت کرد. قدم‌زنان جلو رفتی. دستی به شعری از حافظ کشیدی. گچ زیر انگشتت خرد شد و بوی آشنای آن، سرتاسر ذهن‌ات را پر کرد. همه‌چیز برای رفتن مهیا بود... تنها کافی بود یک بیت را انتخاب کنی. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/joinchat/353961206C231692308a چشم‌هایت را باز کردی. نور مهتابیِ سفید و سردِ آزمایشگاه، سایه روشن‌هایی آرام روی سطح میزها انداخته بود. بوی الکل، کاغذ یادداشت، و ترکیب‌های شیمیاییِ تازه، هوا را پر کرده بود. در اطرافت شیشه‌های کوچک، لوله‌های آزمایش، قطره‌چکان‌ها، و دفترهای پر از معادلات و رؤیا چیده شده بود. لباسی سفید به تنت بود، کمی گشادتر از اندازه‌ات، با آستینی که گاهی از مچت جلو می‌زد. موهایت با یک گیره ساده جمع شده بود، اما چند طره فر خورده از کناره‌ها بیرون زده بودند. روی میز مقابلت، چند محلول رنگی درون شیشه‌های تمیز چیده شده بود؛ قرمز، فیروزه‌ای، سبز زمردی... و کنار هرکدام، یک برگه‌ی کوچک: دلباختگی، کنجکاوی، آرامش، خطر، ایمان، سؤال... صدای لطیفی از جایی ناپیدا در فضا پیچید: «هر ترکیب، یک زندگی‌ست. جرعه‌ای بنوش، تا درونش قدم بگذاری.» تو لبخند زدی؛ نه از سر شیطنت، از سر ایمان. یکی از محلول‌ها را برداشتـی. رنگش مثل حس توی داستان‌هایی بود که می‌نوشتی؛ پرکشش، پیچیده، اما صادق. نفس عمیقی کشیدی، جرعه‌ای نوشیدی، و همان لحظه، نور ملایمی از درونت برخاست. صدای خفیفی در سرت گفت: «تجربه، تنها با لمس ساخته می‌شود... و تو آماده‌ای.» 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/nemidnm چشم‌هایت را باز کردی. نور طبیعیِ بعدازظهر از پنجره‌های بلندِ کتابخانه روی میزهای چوبی افتاده بود. کتاب‌ها، مجلات، روزنامه‌ها، و بولتن‌های قدیمی ردیف به ردیف روی قفسه‌ها بودند. بوی کاغذ و مرکب با نوعی جدیت در فضا پیچیده بود؛ انگار این‌جا جایی بود که فکر، شکل می‌گرفت. همه‌چیز مرتب بود اما زنده. میزهایی پر از یادداشت‌های نیمه‌کاره، صفحه‌هایی خط‌خورده، و گوشه‌هایی پر از علامت سؤال. قدم به درون گذاشتی، با نگاهی که کنجکاوانه و دقیق بود. تو برون‌گرا بودی، اما نه شلوغ؛ صریح، پیگیر، و همیشه وسط بحث‌ها. پشت یکی از میزها، کتابی با جلد تیره باز بود. کسی آن را با دقت خوانده، زیر جملات خط کشیده، حاشیه نوشته بود. روی صندلی نشستی و کتاب را جلو کشیدی. ناگهان واژه‌ها شروع کردند به لرزیدن. نور آبی‌ـ‌نقره‌ای میان صفحات سوسو زد. صدایی عمیق در فضا پیچید: «فهمیدن، ساده نیست. اما همین انتخاب توست که مسیر را می‌سازد.» نفس عمیقی کشیدی. نگاهت تیز و مصمم شد. گفتی: «می‌خوام بدونم. حتی اگر تلخ باشه.» صفحه‌ی بعدی با نوری تند ورق خورد. انگار تاریخ بیدار شده بود و داشت صدایت را می‌شنید. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/MissN_110 چشم‌هایت را بستی و آرام روی تخت دراز کشیدی. نور کم‌سوی چراغ خواب گوشه اتاق، سایه‌های نرم روی دیوارها انداخته بود. کتاب‌های نیمه‌باز و فیلم‌هایی که هنوز ناتمام بودند، گوشه میز و روی زمین پراکنده بودند؛ همه چیز گویی منتظر تو بودند تا داستان‌هایشان کامل شود. نفسی عمیق کشیدی و به دنیای خواب پا گذاشتی. در خواب، خودت را دیدی که در صحنه‌های مختلفی از زندگی قدم می‌زنی؛ هر بار در جهانی متفاوت. در یکی، میان کتاب‌های بی‌پایان یک کتابخانه غرق شده بودی، در دیگری کنار دوستانت می‌خندیدی و بازی می‌کردی، جایی دیگر در کلاسی مشغول درس بودی و جای دیگر غرق فیلمی می‌شدی که از آن لذت می‌بردی. رنگ‌ها، صداها، و حس‌ها همه به هم می‌آمیختند؛ اما در همه‌ی این جهان‌ها، یک چیز مشترک بود: خودِ تو، که عاشق و مشتاق بودی. در پایان، خواب به آرامی تو را به خودت بازگرداند؛ حس عمیق آرامش و رضایتی که هیچ کجا جز خواب نمی‌توانست آن را پیدا کند. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/joinchat/3544843449C9c4ae22166 چشم‌هایت را باز کردی و خودت را درون مسجدی قدیمی و پرنور دیدی. نور خورشید از پنجره‌های رنگی می‌تابید و رنگین‌کمان‌های نرمی روی زمین سنگفرش شده نقش بسته بود. بوی عود و مشک در هوا پیچیده بود، و صدای آرام قرآن خواندن از دور دست‌ها به گوش می‌رسید. نشستی روی سجاده‌ای نرم، پیش رویت کتابچه‌ای باز بود که پر از دعاهای مختلف بود؛ هر دعایی با خطوطی ظریف نوشته شده بود، و به نظر می‌رسید هر کلمه‌اش زنده و پر از انرژی است. صدایی مهربان در قلبت گفت: «هر دعا، کلیدی است به سوی زندگی‌ای نو؛ زندگی‌ای که آرزویش را داری.» دستی برداشتی و اولین دعا را خواندی. ناگهان حس کردی که جسم و روحت آرام و سبک شده‌اند، و ناگهان خودت را در دنیایی متفاوت یافتی؛ جایی که آرامش و شادی هر لحظه تو را دربر گرفته بود. هر بار که دعا می‌خواندی، دنیایی تازه باز می‌شد، پر از نور، امید، و تجربه‌های ناب. لبخندی زدی و دوباره دعا را باز کردی. آماده بودی تا به سفر بی‌پایان قلب و روح بروی. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/otaghakekhodeman315 چشم‌هایت را باز کردی. نور نرم چراغ‌های آتلیه روی دیوارهای سفید و میزهای چوبی می‌رقصید. عکس‌های رنگی و سیاه‌وسفید، قاب‌شده و بی‌قاب، روی دیوارها و در آلبوم‌های باز جا خوش کرده بودند؛ هر عکس مثل یک پنجره به صحنه‌ای متفاوت از زندگی تو بود. دخترک عکاس، با دوربین همیشه آماده به دست، میان میزها و قاب‌ها قدم می‌زد. نگاهش عمیق بود، در جستجوی آن لحظه‌ای که حرف‌ها را بدون کلام بزند. کنار یکی از دیوارها ایستاد و به عکسی خیره شد؛ تصویری از لبخندی در باران، دستی که به آرامی گرفته شده، چشم‌هایی که پر از راز بودند. صدایی نرم از دل عکس‌ها پیچید: «هر عکس یک داستان است، هر داستان یک زندگی...» لبخندی زد و گفت: «این منم. ثبت‌کننده لحظه‌ها، زندگی‌ها و خاطره‌ها.» با دست عکس دیگری را لمس کرد، و ناگهان خود را در میان آن صحنه‌ی ناپیدا دید؛ جایی که زمان متوقف شده بود و هر ثانیه، نفس تازه‌ای داشت. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/hashish000 چشم‌هایت را باز کردی و خودت را در اتاقی پر از کاغذهای پاره شده، مدادهای رنگی پراکنده و نقاشی‌های نیمه‌کاره دیدی. دیوارها با تابلوهای کوچک و بزرگ پر شده بودند؛ هرکدام صحنه‌ای متفاوت از دنیایی که تو ساخته بودی. روی میز، جعبه‌ای چوبی پر از مدادهای رنگی بود که انگار منتظر دست تو بودند. لبخندی زدی و یکی از مدادها را برداشتـی. نگاهی به یکی از نقاشی‌ها انداختی؛ تصویری از کوهی مه‌گرفته، جنگلی سرسبز، یا چهره‌ای آرام و خیال‌انگیز. صدایی نرم از گوشه‌ای اتاق گفت: «هر نقاشی، دری به دنیایی نوست؛ دنیایی که تنها تو می‌توانی بسازی.» با دقت مداد را روی کاغذ کشیدی. رنگ‌ها جان گرفتند و نور ملایمی از صفحه بیرون زد. انگار که نقاشی زنده شده و تو را به درون خودش دعوت می‌کند. 「@MAMOL_ir