eitaa logo
『 مأمول 』
167 دنبال‌کننده
87 عکس
5 ویدیو
0 فایل
• مأمول؛ امید داشته شده، آرزویی که تمام مردم جهان بدان امید بسته‌اند :)🌱 【 این‌جا قراره روزای تقویم برات رنگ و بوی خاص‌تری پیدا کنن 🩵 】 🆔️ ارتباط با ما: @Mamol_affice 📎انتشار محتواها در هر بستری با حفظ لینک کانال بلامانع است.
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/MissN_110 چشم‌هایت را بستی و آرام روی تخت دراز کشیدی. نور کم‌سوی چراغ خواب گوشه اتاق، سایه‌های نرم روی دیوارها انداخته بود. کتاب‌های نیمه‌باز و فیلم‌هایی که هنوز ناتمام بودند، گوشه میز و روی زمین پراکنده بودند؛ همه چیز گویی منتظر تو بودند تا داستان‌هایشان کامل شود. نفسی عمیق کشیدی و به دنیای خواب پا گذاشتی. در خواب، خودت را دیدی که در صحنه‌های مختلفی از زندگی قدم می‌زنی؛ هر بار در جهانی متفاوت. در یکی، میان کتاب‌های بی‌پایان یک کتابخانه غرق شده بودی، در دیگری کنار دوستانت می‌خندیدی و بازی می‌کردی، جایی دیگر در کلاسی مشغول درس بودی و جای دیگر غرق فیلمی می‌شدی که از آن لذت می‌بردی. رنگ‌ها، صداها، و حس‌ها همه به هم می‌آمیختند؛ اما در همه‌ی این جهان‌ها، یک چیز مشترک بود: خودِ تو، که عاشق و مشتاق بودی. در پایان، خواب به آرامی تو را به خودت بازگرداند؛ حس عمیق آرامش و رضایتی که هیچ کجا جز خواب نمی‌توانست آن را پیدا کند. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/joinchat/3544843449C9c4ae22166 چشم‌هایت را باز کردی و خودت را درون مسجدی قدیمی و پرنور دیدی. نور خورشید از پنجره‌های رنگی می‌تابید و رنگین‌کمان‌های نرمی روی زمین سنگفرش شده نقش بسته بود. بوی عود و مشک در هوا پیچیده بود، و صدای آرام قرآن خواندن از دور دست‌ها به گوش می‌رسید. نشستی روی سجاده‌ای نرم، پیش رویت کتابچه‌ای باز بود که پر از دعاهای مختلف بود؛ هر دعایی با خطوطی ظریف نوشته شده بود، و به نظر می‌رسید هر کلمه‌اش زنده و پر از انرژی است. صدایی مهربان در قلبت گفت: «هر دعا، کلیدی است به سوی زندگی‌ای نو؛ زندگی‌ای که آرزویش را داری.» دستی برداشتی و اولین دعا را خواندی. ناگهان حس کردی که جسم و روحت آرام و سبک شده‌اند، و ناگهان خودت را در دنیایی متفاوت یافتی؛ جایی که آرامش و شادی هر لحظه تو را دربر گرفته بود. هر بار که دعا می‌خواندی، دنیایی تازه باز می‌شد، پر از نور، امید، و تجربه‌های ناب. لبخندی زدی و دوباره دعا را باز کردی. آماده بودی تا به سفر بی‌پایان قلب و روح بروی. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/otaghakekhodeman315 چشم‌هایت را باز کردی. نور نرم چراغ‌های آتلیه روی دیوارهای سفید و میزهای چوبی می‌رقصید. عکس‌های رنگی و سیاه‌وسفید، قاب‌شده و بی‌قاب، روی دیوارها و در آلبوم‌های باز جا خوش کرده بودند؛ هر عکس مثل یک پنجره به صحنه‌ای متفاوت از زندگی تو بود. دخترک عکاس، با دوربین همیشه آماده به دست، میان میزها و قاب‌ها قدم می‌زد. نگاهش عمیق بود، در جستجوی آن لحظه‌ای که حرف‌ها را بدون کلام بزند. کنار یکی از دیوارها ایستاد و به عکسی خیره شد؛ تصویری از لبخندی در باران، دستی که به آرامی گرفته شده، چشم‌هایی که پر از راز بودند. صدایی نرم از دل عکس‌ها پیچید: «هر عکس یک داستان است، هر داستان یک زندگی...» لبخندی زد و گفت: «این منم. ثبت‌کننده لحظه‌ها، زندگی‌ها و خاطره‌ها.» با دست عکس دیگری را لمس کرد، و ناگهان خود را در میان آن صحنه‌ی ناپیدا دید؛ جایی که زمان متوقف شده بود و هر ثانیه، نفس تازه‌ای داشت. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/hashish000 چشم‌هایت را باز کردی و خودت را در اتاقی پر از کاغذهای پاره شده، مدادهای رنگی پراکنده و نقاشی‌های نیمه‌کاره دیدی. دیوارها با تابلوهای کوچک و بزرگ پر شده بودند؛ هرکدام صحنه‌ای متفاوت از دنیایی که تو ساخته بودی. روی میز، جعبه‌ای چوبی پر از مدادهای رنگی بود که انگار منتظر دست تو بودند. لبخندی زدی و یکی از مدادها را برداشتـی. نگاهی به یکی از نقاشی‌ها انداختی؛ تصویری از کوهی مه‌گرفته، جنگلی سرسبز، یا چهره‌ای آرام و خیال‌انگیز. صدایی نرم از گوشه‌ای اتاق گفت: «هر نقاشی، دری به دنیایی نوست؛ دنیایی که تنها تو می‌توانی بسازی.» با دقت مداد را روی کاغذ کشیدی. رنگ‌ها جان گرفتند و نور ملایمی از صفحه بیرون زد. انگار که نقاشی زنده شده و تو را به درون خودش دعوت می‌کند. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/konjdenjkafemoon چشم‌هایت را باز کردی. نور طلایی آفتاب از لابه‌لای شاخ و برگ درخت‌ها به آرامی می‌تابید و هوا پر از عطر چوب خیس و برگ‌های تازه بود. وسط جنگل، کافه‌ای چوبی با پنجره‌های بخارگرفته دیده می‌شد؛ از آن‌هایی که انگار در دل یک افسانه قدیمی رشد کرده‌اند. زنگ کوچکی بالای در کافه به صدا درآمد وقتی وارد شدی. صدای همهمه‌ی خفیف، بخارهای بلندشونده از فنجان‌ها، و بوی خوش دارچین و هل، تو را میان میزهایی پر از خنده و آرامش کشاند. روی صندلی چوبی‌ای نشستی، کنار رفیق‌هایت. منویی جلویت باز شد. اما نه از آن منوهای معمولی. صفحه‌ها پر از نام‌هایی عجیب و شاعرانه بود: زندگی‌ای پر از سفرهای بی‌پایان، زندگی‌ای با عشق خاموش اما عمیق، روزهایی در دل هنر، شب‌هایی در سکوت مطلق... یکی از دخترها لبخند زد و گفت: «هر نوشیدنی، یه دنیا. امتحانش کن!» فنجانی انتخاب کردی. بخار داغش زیر نور آفتاب می‌درخشید. جرعه‌ای نوشیدی... و ناگهان فضا آرام آرام محو شد. صدایی آرام در ذهنت گفت: «رفاقت، ماجرا، و انتخاب. تو همیشه در مسیر خودتی... فقط یه طعم تازه لازم داشتی.» 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/GAHVE_TALKH با گرمای نرم نور خورشید که از پنجره پرده‌دار به صورتت افتاده بود، چشم‌هایت را باز کردی. اتاق، بوی چای تازه و دارچین می‌داد. چیزی در فضا آشنا و آرامش‌بخش بود. نگاهت را چرخاندی... و ناگهان قلبت لرزید؛ اینجا، خانه‌ی مامان‌بزرگت بود. همه‌چیز مثل گذشته بود: پشتی‌های گل‌دار، قالی نازک کف زمین، و صدای ساعت دیواری که آرام می‌تپید. خواستی از تخت بلند شوی که صدای آهسته‌ی در، تو را متوقف کرد. سرت را چرخاندی و به چارچوب در خیره شدی. زنی آشنا، با لبخندی آرام، آن‌جا ایستاده بود. ناگهان از جا پریدی و فریاد زدی: ـ مامان‌بزرگ! دویدی و در آغوشش گرفتی. او، با همان بوی قدیمی و دلنشین، دستی به موهایت کشید و کنارت نشست. آرام گفتی: ـ شما اینجایین...؟ لبخند زد و گفت: ـ اومدم برات قصه بگم. نه یه قصه معمولی... قصه‌هایی که باهاشون می‌تونی زندگی‌های مختلفی رو تجربه کنی. دوست داری از کجا شروع کنیم؟ سرت را روی شانه‌اش گذاشتی. اشک گرمی از گوشه چشمت چکید. دستی به گونه‌ات کشید و به‌آرامی گفتی: ـ قصه... 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/bluesoul02 چشم‌هایت را باز کردی. صدای همهمه‌ی دخترهای نوجوانی که بی‌خیال از کنارت می‌گذشتند، در فضای مدرسه می‌پیچید. سالن بوی گچ و هیجان آشنا داشت. این‌جا، مدرسه‌ی قدیمی‌ات بود. چند ثانیه مات نگاهشان کردی... اما ناگهان چیزی توجهت را جلب کرد: صدای موسیقی، آرام و دور، انگار تو را صدا می‌زد. راه افتادی، رد صدا را گرفتی و رسیدی به کلاس انتهایی راهرو. در قدیمی و چوبی کلاس را با احتیاط باز کردی. نور زردرنگی داخل را روشن کرده بود. فضای کلاس، آرام و صمیمی بود. و در گوشه‌ای، کنار میزی که گرامافونی قدیمی روی آن می‌چرخید، کسی ایستاده بود. چهره‌اش دیده نمی‌شد. با صدایی بلند گفتی: ـ سلام! "او" سرش را به نشانه توجه بالا آورد و گفت: ـ به این‌جا خوش اومدی. می‌تونم کمکت کنم... هر موسیقی بخوای، می‌تونم برات پخش کنم. با دیدنش لبخند زدی و قدمی نزدیک‌تر شدی. گفتی: ـ تو خودت بهتر از هر کسی می‌دونی من چی میخوام.. عزیزم! او بدون حرف، صفحه‌ای را با دقت برداشت و روی گرامافون گذاشت. سوزن را آرام پایین آورد. همان لحظه، کلاس را نوری سفید و نرم فرا گرفت. صدای خش‌دار و دوری در فضا پیچید: ـ فراموش نکن... هر موسیقی، یک زندگی داره. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/mjholat بوی قهوه‌ی تازه، گرمای نرمی در هوا پخش کرده بود. چشم‌هایت را باز کردی. کمی به اطرافت نگاه کردی و لبخند کوچکی روی لب‌هایت نشست. این‌جا را می‌شناختی... کافه‌ای دنج در گوشه‌ای از خاطراتت، جایی که چندبار با دوستانت آمده بودی. صدای خوش‌آهنگی کنارت پیچید: ـ سلام! به کافه‌ی زندگی خوش اومدی. سر بلند کردی. زنی قدبلند، با لبخندی آرام و روسری رنگارنگ لبنانی، منویی زیبا را جلویت گذاشت. پیش از آن‌که چیزی بپرسی، گفت: ـ چی میل دارید؟ آرام منو را ورق زدی. اسم‌ها عجیب بودند؛ انگار هرکدام نام زندگی‌ای جدا بود. با انگشتت، نوشیدنی‌ای به رنگ تمشک را نشان دادی. زن حرکتی نکرد. لحظه‌ای خواستی چیزی بگویی که ناگهان، لیوانی شیشه‌ای با شربتی قرمز‌رنگ، بی‌صدا روی میز ظاهر شد. چشمانت گرد شد. زن فقط لبخند زد و دستی به گوشه‌ی روسری‌اش کشید. سرت را آرام تکان دادی. لیوان را برداشتی. بوی شیرین و ترش تمشک بالا آمد. جرعه‌ای نوشیدی... و همان لحظه، دنیا آرام شروع به چرخش کرد. صدایی نرم در فضا پیچید: ـ هر طعم، دروازه‌ی یک زندگی‌ست... 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/meowmeowmeowo با صدای گربه‌ها به پشت برگشتی و جیغ خفیفی کشیدی. دستی به قلبت کشیدی و نفست را با صدا بیرون دادی. بوی کنسرو ماهی و چوب صندل فضای پت‌شاپ پنجه‌های مهربون را پر کرده بود. قبلاً چندباری اینجا آمده بودی، اما امروز همه چیز متفاوت بود. نور آفتاب از پنجره‌های رنگی به شکل عجیبی روی زمین می‌رقصید. نگاهی گذرا به گربه‌ها انداختی. سیاه‌گوش مهربون همیشه روی قفسه بالا چرت می‌زد، امروز اما با چشمانی براق تو را زیر نظر داشت. سمت پیشخوان پاتند کردی، جایی که زنی جوان با موهای بنفش و گوشواره‌های زنگوله‌ای پشت پیشخوان ایستاده بود. سرفه‌ای کردی. زن سرش را بالا آورد و لبخندی زد که انگار رازی هزارساله را می‌دانست. -«سلام به پت‌شاپ ما خوش اومدید!» آمدی حرفی بزنی که زن بی‌وقفه با صدایی مثل زمزمه باد ادامه داد:«اینجا قراره پیشی‌های ملوس ما شما رو به دنیای جدید ببرن. فقط کافیه به چشم‌هاشون نگاه کنی.» با چشم‌های گرد به زن نگاهی کردی. دستت به صورت غیرارادی به سمت گردنبندت رفت. سمت گربه‌ها حرکت کردی. ناگهان کوچک‌ترین گربه‌، با آن خال سفید روی بینی‌اش، خودش را به پایت مالید. خم شدی و این توپ پشمالوی خاکستری را برداشتی. گرمای بدنش از میان پشم‌های نرم به دستانت نفوذ کرد. قلبت تندتر زد. شاید همین گربه... تو را به اولین زندگی ببرد. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/maybe_writer چشم‌هایت را باز کردی. نسیم آرامی از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌وزید و بوی کاغذ کهنه در هوا پیچیده بود. اطرافت را نگاه کردی... کتابخانه‌ی قدیمی محله بود. همان که سال‌ها کنج ساکتش را می‌شناختی. قفسه‌های بلند چوبی، ساکت و سنگین، مثل دیوارهایی از راز در اطرافت ایستاده بودند. بی‌هدف راه افتادی. صدای قدم‌هایت روی زمین چوبی می‌پیچید. ناگهان مکث کردی. قفسه‌ای در انتها... و میان کتاب‌های رنگ‌ورورفته، جلد آبی رنگی به چشم آمد. براق نبود، اما انگار نفس می‌کشید. دستی روی جلد کشیدی. لایه‌ای از گرد و خاک بالا رفت و در سینه‌ات نشست. سرفه‌ای کردی و خواستی کتاب را باز کنی که... صدایی از پشتت آمد. کتاب از دستت افتاد. برگشتی. پیرزنی کوتاه‌قد با صورتی گرد و گونه‌های گل‌انداخته، روبه‌رویت ایستاده بود. لبخند زد و با صدایی کهنه اما مهربان گفت: ـ می‌خوای بازش کنی؟ می‌دونی با باز کردنش وارد دنیای دیگه‌ای می‌شی؟ نفس در سینه‌ات گیر کرد. فقط سرت را تکان دادی. خم شدی، کتاب را از زمین برداشتی، و آرام نگاهی به عنوان آن انداختی. زیر لب، نامش را زمزمه کردی. چیزی درونت لرزید. و بعد... کتاب را باز کردی. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/tiny_tondar چشم‌هایت را که باز کردی، خودت را پشت کامپیوتر دیدی. سرت را به اطراف چرخاندی. کلاس کامپیوتر دانشگاهت بود. از پنجره کوچک کلاس هلال ماه خودنمایی می‌کرد. ساعتت را نگاه کردی. شب، از نیمه گذشته بود. لبت را با زبانت تر کردی و آهسته گفتی:«من این‌جا چه کار‌‌ می‌کنم؟» صندلی را عقب دادی. قبل از این‌که از جایت بلند شوی، صدای استادت میخکوبت کرد. استاد از در وارد شد. وقتی به خودت آمدی که استاد کنارت نشسته بود. لبخند پهنی زد. -«من...» وسط حرفت پرید و اشاره‌ای به دفترچه باز کنار کامپیوتر کرد. نگاهت را به دفترچه دوختی. -«توی این دفترچه کلی کده، با هر کدومش می‌تونی دنیای جدیدی رو تجربه کنی» با چشم‌های گرد به حرف استادت گوش و کدی را وارد کردی. نور ماه مستقیم به چشم‌هایت خورد. 「@MAMOL_ir
https://eitaa.com/hamiinjoori با چشمانی گرد، به اطرافت نگاه کردی. بوی ترکیب‌شده‌ی پارچه‌های کهنه‌ی گران‌بها با عطر ملایم اسطوخودوس، فضای کارگاه را پر کرده بود. نور طلایی آفتاب از پنجره‌های سقفی به درون می‌تابید و روی پارچه‌های آویزان، نقطه‌هایی درخشان و الماسی می‌ریخت. همه‌چیز برایت آشنا بود. این‌جا را بهتر از هر جایی می‌شناختی. هر تار نخ، هر سوزن کوچک، و هر صندلی کهنه، بخشی از تو بود. به سمت قفسه‌ی لباس‌ها رفتی. دستانت بی‌اختیار به‌سوی لباس آبی کشیده شد. همان که هفته‌ی پیش از پارچه‌ای با نقش ابرهای ریز دوخته بودی. دست کشیدی روی بافت لطیفش... انگار زنده بود، انگار در دل خودش چیزی پنهان داشت. ناگهان صدایی آشنا، نرم و پیر، از پشت سرت شنیدی: ـ خوشگلن، نه؟ چرخیدی. خانم سیمین، با همان عینک ته‌استکانی و پیش‌بند قدیمی‌اش، پشت میز برش ایستاده بود. نگاهش آرام و پر از راز بود؛ مثل همیشه. سرت را آرام تکان دادی. او با لحنی آرام گفت: ـ هر لباسی، یه زندگیه... اونی رو که بپوشی، می‌شی آدم اون دنیا. دوست داری از کدوم شروع کنی؟ نفس عمیقی کشیدی، به قفسه نگاه کردی، و دستت را بالا بردی. یک لباس را برداشتـی... و دنیا، آرام، شکل دیگری گرفت. 「@MAMOL_ir