یک روز در خدمت امام من ایستاده بودم و دخترهایم نشسته بودند. ایشان با ناراحتی به بچهها گفتند:«بلند شوید بروید. اصلا وقتی مادر شما جلوی شما ایستاده چرا شما نشستهاید. بلند شوید از جایتان»
#برداشتهایی_از_سیره_امام_خمینی
یک روز قبل از اینکه به دست مبارک امام معمم بشوم، در خدمت ایشان بودم. به من فرمودند:«زی طلبگی را حفظ کن» و بعد ادامه دادند که این زی طلبگی به سه چیز است:«درس جماعت (درس عمومی)، نماز جماعت، تفریح»
#برداشتهایی_از_سیره_امام_خمینی
یک روز علی دلش نمیخواست پیش امام بماند، امام به او گفتند:« علی جان بیا حالا یک بوس به من بده، بعد برو»
گفت: امروز بوسم تلخ است. امام هم خندهشان گرفت و خیلی زیبا خندیدند و گفتند:«خوب بِبَرِش»
#برداشتهایی_از_سیره_امام_خمینی
یک روز که همه دور هم در اتاق جمع بودیم. علی گفت: من میشوم امام، مادر هم سخنرانی کند، آقا هم بشوند مردم. على از من خواست که سخنرانی کنم. من کمی صحبت کردم و بعد به آقا اشاره کردم که شعار بده. آقا هم همان طور که نشسته بودند، شعار دادند. علی گفت: نه، نه، باید بلند بشی. مردم که نشسته شعار نمیدهند. بعد آقا بلند شدند و شعار دادند.
#برداشتهایی_از_سیره_امام_خمینی
علی عشقش آقا بود. هرروز به اتاق ایشان میرفت. دوست داشت با عینک و ساعت آقا بازی کند. یک روز که ساعت و عینک آقا را برداشته بود، به علی گفتند: «على جان! عینک چشمهایت را اذیت میکند. زنجیر ساعت هم خدای ناکرده ممکن است به صورتت بخورد. صورتت مثل گل است. ممکن است اتفاقی برایت بیفتد».
علی عینک و ساعت را به امام داد و گفت: خوب، بیایید یک بازی دیگر بکنیم. من میشوم آقا، شما بشوید علی کوچولو.
فرمودند: «باشد». علی گفت: خوب، بچه که جای آقا نمینشیند. امام کمی خودشان را کنار کشیدند. علی کنار امام نشست و گفت: بچه که نباید دست به عینک و ساعت بزند. آقا خندیدند و عینک و ساعت را به علی دادند و گفتند:«بگیر، تو بردی»
#برداشتهایی_از_سیره_امام_خمینی
وارد اتاق امام که میشدی، انگار وارد بهشت شدهای چون بوی عطر میدهد. به خاطر اینکه آقا روزی چند بار ادوکلن و عطر استفاده میکنند. گاهی ما در منزل که کار آشپزخانه را انجام میدادیم بعد که میرفتیم خدمت امام، وقتی مینشستیم سرشان را برمیگرداندند و میگفتند:«ناهار فلان خورشت را دارید؟» غیر مستقیم میخواستند بگویند که بوی سبزی میدهی. البته هیچوقت چیزی به ما نمیگفتند. حتی من یک دفعه گفتم، شما چقدر باید ما را تحمل کنید. نمیخواستند خلاف بگویند، لذا گفتند:«خوب تحمل میکنم»
#برداشتهایی_از_سیره_امام_خمینی
امام شدیدا از کسی که خلاف شرع انجام میداد ناراحت میشدند و خیلی حالتشان برانگیخته میشد؛ یعنی اگر یک وقت سر سفره دست ما از حد مجاز از آستین بیرون میآمد تذکر میدادند.
#برداشتهایی_از_سیره_امام_خمینی
امام همیشه به ما میگفتند:« درست است که میگویند وجه و کفین پیدا باشد، اما جوانها بهتر است کمی بیشتر خود را بپوشانند». خیلی تاکید میکردند که در خارج از منزل هیچ گونه عطری مصرف نشود. یادم است که در یکی از عیدها، امام به نوادهٔ دختری دیگرشان عطر هدیه دادند و به من یک چیز دیگر و فرمودند:«چون تو ازدواج نکردهای، بنابراین احتیاجی به عطر نداری»
#برداشتهایی_از_سیره_امام_خمینی
آن زمان که در مراسم نماز جمعه بمب گذاری کرده بودند من هم در نماز جمعه شرکت داشتم. مادرم و بقیه فامیل در خانه آقا بودند. چون خبری از من نشده بود همه دلواپس و نگران بودند. وقتی وارد خانه شدم، دیدم مادرم با حالت اعتراض آمیزی (چون از قبل هم شایع شده بود که یا عراقیها به نماز جمعه حمله میکنند یا بمب میگذارند) به من گفتند:«تو چرا رفتی، تو که باردار بودی، به خاطر بچهات هم که شده نباید میرفتی» ولی آقا که سر ناهار نشسته بودند با خندهای به من گفتند:«سالمی؟» من تشکر کردم و آقا آهسته در گوش من گفتند:«خیلی کار خوبی کردی که رفتی. خیلی ازت خوشم آمد که به چنین نمازی رفتی»
#برداشتهایی_از_سیره_امام_خمینی
امام علیرغم توجه و اهتمامی که به زیارت و عبادت و دعا داشت از امور اجتماعی و تلاش در جهت رفع گرفتاری مردم و خدمت به خلق غافل نبود. یکی از علما نقل میکرد یک سال تابستان به اتفاق امام و چند تن دیگر از روحانیون به مشهد مشرف شدیم و خانه دربستی گرفتیم. برنامه ما چنین بود که بعداز ظهرها پس از استراحت بطور دسته جمعی به حرم مطهر میرفتیم و پس از زیارت و دعا به خانه مراجعه و در ایوان آن خانه چای میخوردیم. برنامه امام این بود که دعا و زیارتشان را خیلی مختصر میکردند و تنها به منزل بر میگشتند و ایوان را آب و جارو کرده، فرش پهن میکردند و چای را آماده میساختند و وقتی ما بر میگشتیم برای ما چای میریختند. یک روز من از ایشان سؤال کردم این چه کاری است که زیارت و دعا را برای آنکه برای رفقا چای درست کنید، مختصر میکنید و با عجله به منزل بر میگردید؟ امام در جواب من فرمودند:«من ثواب این کار را کمتر از آن زیارت و دعا نمیدانم»
#برداشتهایی_از_سیره_امام_خمینی