eitaa logo
「 مَـرْدِ مِیـْدٰانْ 」
1.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
9.7هزار ویدیو
66 فایل
|بس‍ــم رب الشـهدا و الص‍ـدیقیـن| #گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است🍂¡ ٫وگرنه همه اجر‌ها در گمنامیست .. ! ادمین کانال: @Mohammadhossein_arab_f
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🍃• •° باز‌ یک‌قِصه که‌هَر هَفته شده غُصه‌ی‌ دل کربلا؛ یک‌شب‌جمعه‌حَرمت، وااای‌حسین😔🕊 🌙 🌱 بانوای: محمدحسین عرب فیروزجایی ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ 📿 🌿| @jahhad_edame_darad ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
اعمال شب لیل الرغائب🙂🌌
نت گوشی خاموش 📱 نت الهی روشن📿 برای ظهور و سلامتی آقا امام زمان خیلی دعا کنید لطفا…🌺 ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ 📿    🌿| @jahhad_edame_darad ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
「 مَـرْدِ مِیـْدٰانْ 」
اعمال شب لیل الرغائب🙂🌌
میون‌دعآهآتون‌ .. اشڪآتون (:" دردودلآتون♥️ عشق‌بآزۍهآتون ... التماس‌دعاۍ‌ ! خیلی‌هاالتماس‌دعاداشتن لطفادعاکنیدهمه‌جووناعاقبت‌بخیر وخوشبخت‌بشنـ.. ✋🏼 اگرلایقیم‌دعامون‌کنید💔 🌱 🤲🏻
التماس دعا :)🚶🏿‍♂🌱 !'
♥️؛💛 السلام‌علیڬ‌یاعلی‌بن‌موسي‌ الرضا‌المرتضي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸به وقت رمان🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب العشق✨🍁 یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️ 🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸 1 قلبم بی وقفه می تپید... باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت ...با اینکه محرم امسال با همه سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی دیدش نزنم ! کاری که سالها بود انجام میدادم ! درست از اون شبی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبم به تپش افتاد و درونم آتیش به پا شد که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد تازه با سالم کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیافتم و خودم اصال نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در من جون گرفته؟! آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد این دزدکی دید زدنهایی که برای یک دختر سنگین و متین زشت بود و بی حیایی ! ولی امان از قلب سر کشم که نمی گذاشت اینکار رو تکرارو تکرار نکنم ! با دو انگشتم کمی دوالیه ی فلزی پرده کرکره قهوه ای رنگ و رو رفته رو باز می کنم... در حد کم که فقط من ببینم بدون جلب توجه !نگاهم روش ثابت موندو وای به قلب بی قرارو عاشقم ! دست برنمیداشت از این کوبش و خودم نمی فهمیدم حاال چرا ؟! حاال که محرمش شده بودم ! نه هنوزم نه ! هنوز جرئت نمی کردم برم نزدیک با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن ! نه هنوز نمی تونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو که حاصل جابه جایی دیگ ها از زیرزمین به حیاط بود و من هر سال چه قدر دلم می خواست این کار رو بکنم و یک خسته نباشید چاشنی کارم ! ولی نه نمیشد نمیشد! هنوز هم عشق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه رفتارهای عاشقانه و از ته قلبم , ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غره هاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه ! حیاط پر از هیاهو بود...پر از صدای صلوات ...پر از دودی که از کنده های تازه آتیش گرفته بلند شده بود ولی عطر اسپند میداد و من چه قدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش! با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو چون اصل نگاهم فقط مال اون بود کسی که نه تنها از نگاهم بلکه از خودمم فراری بود و من نمی فهمیدم چرا؟!بعد سه هفته عقد کردن و محرم بودن!! خاک شلوارش رو تکوند ...اواخر پاییز بودیم ولی هوا عطرو سرمای زمستونی داشت ... اما امیر علی فقط همون یک پیراهن مشکی تنش بود نه کت !و نه بافت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️ 🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸 # پارت_2 از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته لباس زیادی دست و پاگیرش میشه توی عزاداریا و من فقط از عطیه شنیده بودم خواهر کوچیک امیر علی و دوست و دختر عمه ی من ! و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره ؟ حاال هم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود بعد از خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلبم ریخت و امیر علی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرئت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو, وبازم سکوت کرده بودم و سکوت! آه پر صدایی کشیدم ...صدای دسته های عزاداری که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد با صدای تبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربال رد اشک گذاشت توی چشمهام یک اشک واقعی! امیر علی سر بلند کرد رو به آسمون که رو به غروب میرفت وگرفته تر بود دوبه نظر من سرخ! اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضه های سید الشهدا)ع( بی محابا غلت می خوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت! انگشتهام کشیده شدو پرده باصدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که بازم بی قراری میکرد طبق برنامه ی هرساله اش! با همه تفاوتی که توی این سال بود! روی تخت فلزی وارفتم و چادر مشکی ام سر خورد روی شونه هام ...برای آروم کردن قلب بی قرارم از بس لبه های چادر توی مشتم رو فشار داده بودم خیس شده بود ...چه قدر حال امروزم پر از گریه بود چون یک قطره اشک بدون گذر از گونه ام از چشمهام افتاد و گم شد توی تارو پود چادرم! تقه ای به در خوردو بعد صدای بابابزرگ که یا اهلل می گفت برای ورود به اتاق خودشون ... دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف! _بفرمایید بابابزرگ فقط من اینجام دستگیره در به طرف پایین کشیده شدو بابابزرگ داخل اتاق شد ... آستینهای باال زده و دستها و صورت خیسش نشونه این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش مثل همیشه! لبخندی به روم پاشید_ خوبی بابا؟
خوبی ها رو از خدا بخوایم🌿! شب لیلةالرغائبه...❤️
⚜وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است ⚜شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما التماس دعا؛ شبتون حسینی؛ درپناه خدا💫 یا علی ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ 📿 🌿| @jahhad_edame_darad ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
سلام امام زمانم✋ نزدیک ترین مسافر دور، سلام آیینه ی سبز قامت نور، سلام بی تو همه مرده اند در این عالم ای نفخه ی دل نواز، در صور سلام 🌸 اَلّلهُمَّـ عَجِّل‌ لِوَلیِّڪَ الفَرج🌸 ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ 📿 🌿| @jahhad_edame_darad ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
•|لبخنـد تو.. •|خلاصہ‌ے همہ‌ے.. •|خوبے هـاست.. 🕊‌سلام صبحتون شهدایی🕊✋🕊 ❤حاج قاسم سلیمانی عزیز 💔 ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ 📿 🌿| @jahhad_edame_darad ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
مداحی آنلاین - آزمون الهی - استاد عالی.mp3
2.7M
♨️آزمون الهی 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ 📿 🌿| @jahhad_edame_darad ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•♥️🍃• ○°روز جمعه نامه ی اعمال ما را وا نکن حتم دارم واکنی حالت پریشان میشود🥺🥀 " سلامٌ‌علۍ‌آلِ‌یاسین "✋🏻 🌼 🌤
✨پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: هر کس در روز جمعه ی ماه رجب ، صد مرتبه سوره "قل هو الله احد" را بخواند، نوری برای او در روز قیامت خواهد بود که او را به سوی بهشت رهنمون می گردد. 📚اقبال الاعمال
[پندانه🌻🌿] از امیرالمومنین(ع)پرسیدند: - بزرگترین گناه کبیره چیست؟ حضرت نگفتند بی‌نمازی؛🤕 نگفتند بی‌حجابی؛👩🏻 نگفتند روزه نگرفتن!👀 فرمودند: "مایوس و نامید شدن از رحمت خدا " 🙃 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌ ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ 📿 🌿| @jahhad_edame_darad ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
تکرار مکررات است ولی باز از آرزویم برایت می‌نویسم، از فکر و خیال هــر روز و هر شبم، از شَـــــهادت ... ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ 📿 🌿| @jahhad_edame_darad ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
. آرزوهایِ زیادۍ‌دردلم‌دارم‌ولے؛ دیدن‌کرب‌وبلایت‌ازهمہ‌واجب‌تراست... ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ 📿 🌿| @jahhad_edame_darad ڪانال؛ جهاد ادامه دارد
وقت رمان🌸🌺🌸🌺
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️ 🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸 4 من زجر کشیدم ...قلب بی تابم فشرده و فشرده تر شد ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای رفتنم حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم _باشه چشم بازهم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بی تاب بود و در حال پس افتادن! خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادر نمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربال که دلم سخت تنگ بو کردن عطرشون بود و گوشه هال مرتب چیده شده بود , بودن و یک به یک نماز میبستن. مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاق ریز زیر گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز کردم برای وضو. سالم آخر نماز رو دادم ...دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ که عطر تند تری از مهرهای کربالیی داشت تسبیحات حضرت زهرا)س( رو گفتن که عجیب آرومم می کرد سوگند به بزرگی خدا حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی ! چون همیشه خدا بود بهترین دوست و پناه و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر! دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین بین انگشتام دونه دونه می افتاد که صدای مامان بزرگ از حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم! مامان بزرگ_بیا امیر علی مادر... محیا اینجاست تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون! تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیر علی و جوابش! امیرعلی_نه مامان بزرگ میرم توی حیاط شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست ! بغض درست شده ی کهنه سر باز کردو بزرگ شدو بزرگ تر با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و صدای دور شدن قدمهاش ! بهونه بود به جون خودش بهونه بود فقط نخواست من رو ببینه ...فقط نخواست کنار من نماز بخونه , نمازی که با همه وجود بودو باز من دلم میرفت براش! بغضم ترکیدو بازهم چشمهام پر از اشک ... صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشدو تو همه خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بی صدام!
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️ 🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸 3 به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو چون قبل حتی یک قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق!و بابابزرگ هم حاال دقیق توی صورتم و چشمهام بودوامروز دوباره میپرسید احوالم رو! پیشگیری کردم از سوالها بازادامه دادم اون لبخند کذایی رو _ممنون ...اذون دادن؟ بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:االنه که... صدای بلند اهلل اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شدو حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد_دارن اذون میدن اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب! _پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گالب میداد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی گفت...من هم از اتاق بیرون آمدم. نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود وصدای اذون واضح تر و آرامش میپاشید به دلم! با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای حیاط میزاشت. بازم نگاه چرخوندم و نگاهم روی امیر علی که زیر لب قرآن می خوندو مسح سر می کشید موند و برای ثانیه ای گره خورد نگاهمون و دل من باز هری ریخت! با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد نفس عمیقی کشیدو نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من گرفت ولی نه مستقیم به چشمهام ولی همین کافی بودکه من لبخند بزنم گرم...دوستانه ! و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا غلظت بده اخمش رو و لب بزنه _برو تو خونه