#پارت6
خاطره هام ...چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه ...یک فکر مثل برق از سرم گذشت اگه االن هم
امیر علی من رو میدید بازهم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بی حس و بی حس تر
میشد؟!
_ببخشید محیا خانوم
با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره یخ زده ام _بله
نگاهش رفته بود روی دستم...دست بی حس و قرمزم!...شاید به نظرش دیوونه می اومدم چون
واقعا کارم دیونگی بود و حاال اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر
میکشید...نزاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم
_چیزی الزم داشتین زری خانوم ؟
نگاه متعجبش چرخید روی صورتم _زن عمو)مامان بزرگ رو میگفت( باهاتون کار داشتن ...من
دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم
چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم ... هنوز نگاه زری خانوم به
من بود پراز سوال و تعجب!
_ممنون ببخشید کجا برم؟
گیج سر تکون داد تا از جوابهایی که خودش به سواالش داده بیرون بیاد!
_تو اتاقشون
لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم.
عطیه تنه محکمی به من زد_معلوم هست کجایی عروس؟
اخم مصنوعی کردم_صد دفعه گفتم من اسم دارم بهم نگو عروس
دست مشت شده اش رو گرفت جلوی دهنش_پررو , رو ببینا من خواهر شوهرتم هرچی دوست
دارم صدات می کنم عرررروس
کلمه عروس رو اینبار کشیده و مثال بدجنسانه گفت خندیدم ولی با احتیاط_خب خواهر شوهر حساب بردم!!!