میگفت:
اگه دیدۍنمازت بهت لذت نمیده
قبل ازتکبیروشروع نمازبگو
‹صلۍاللهعلیکیااباعبدالله›
این نماز مَحشرمیشه:)
•| @MAZHABEYON313 |•
-
علامهمجلسی فࢪمودند:
#شب_جمعه مشغول مطالعه بودم،به این دعا رسیدم:
بسمﷲالرحمنالرحیم
الحمدﷲمناولالدنیاالیفنائِها
ومِنَالاخرهالیبقائِهاالحمدﷲعلیکلنعمه
استغفرﷲمنکلذنبِِواتوبالیه
وهوارحمالراحمین.
بعد از یک هفته مجدد خواستم آنرا بخوانم که در حالت مکاشفه از ملائکه ندایی شنیدم،که ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشدهایم... ‼️
•| @MAZHABEYON313 |•
مذهبیــون 🇵🇸🏴
____
اِیحَضـرتمَعشوقمراکُشتفراغت؛
دࢪحسـرتدیدارتوآوارهترینـــــم:)🥀
#یاصاحبالزمان
•| @MAZHABEYON313 |•
«میگفت:روحِ مهدویت را هرجا برید
با خودتون حمل کنید؛در بین کلام
اگر نشد،از میان رفتاراتون به قضیهی
حضرت مهدی اشاره کنید.»
•| @MAZHABEYON313 |•
خواستندحذفتکنند،امانشانہشدۍ..
خواستندخاڪتکنند،جوانہشدۍ!
ودرسیاھۍِشب،ستاࢪهشدی:)
-حاجےجان-
•| @MAZHABEYON313 |•
«انَّ مع العسر یسرا»
قطعابهدنبالِهرسختی،آسانیست 🌱.
-آیهی۶سورهیانشراح'
•| @MAZHABEYON313 |•
مذهبیــون 🇵🇸🏴
#پارت_هفتاد_نهم تعجب میکنم _:مادر شما؟آخه منو که... :+بله ذکر خیرتون رو از خانماي مسجد شنیدن.
#پارت_هشتاد
صداي موبایل من قطع میشود و چند ثانیه بعد صداي موبایل فریبرز میآید.
فریبرز(هیس)میگوید و جواب میدهد
:_سلام مهندس
:_نه بابا،گفتم که نیکی نیس. نه اومدم دنبال اون دختره،نیکی نبود.
:_عه؟نیکی خونه نیس؟
:_آره دیگه،حتما بیرونه
میخندد_:نه بابا نیکی و چادر؟؟؟!!!!
:_نه خیالتون راحت،منم الآن میام
تلفن را قطع میکند..
حس میکنم ضربان قلبم یکی درمیان شده،اگر بابا بفهمد من چادر سر میکنم... واي از تصورش بدنم میلرزد... بابا،مثل تمام پدرهاي دنیا خوب و مهربان است..اما اگر عصبانی شود،هیچ چیز جلودارش نیست... واي خداي من...
فریبرز ادامه میدهد
:+حالا جدي جدي چادر سر میکنی؟ یا دوربین مخفیه؟
صدایم از عمق چاه بیرون میآید
:_نگه دار
:+چی؟
:_گفتم نگه دار...
فریبرز اتومبیل را متوقف میکند.
:+نیکی حالت خوبه؟
به طرفش برمیگردم،به سختی جلوي شیشه ي ترك خورده ي بغضم را میگیرم
_:میشه....یعنی...لطفا به هیچکس چیزي نگو..خواهش میکنم...
:+هیچکس رو قول نمیدم،اما به پدر و مادرت چیزي نمیگم،خیالت راحت...
پیاده میشوم،چند کوچه پایین تر،به خانه ي فاطمه میرسم. حالم خوش نیست،این را قیافه ام فریاد میزند... فاطمه در را که باز میکند، صورت پر از لبخندش به چهره ي ویرانم میافتد...
:_نیکی؟چی شده؟بیا تو ببینم..
دستم را میکشد و به طرف اتاقش میبرد،در اتاق را میبندد و من تازه وقت میکنم به یاد بیاورم کجا هستم.. چه شد و حال خرابم،به خاطر چیست...
فاطمه را بغل میکنم و گریه میکنم..
••
فرشته،دخترخاله ي فاطمه،قاشق را چند دور میچرخاند و لیوان آب قند را به دستم میدهد.
:_نمیخورم
:+بخور،رنگ به رو نداري،حتما فشارت افتاده..
با اکراه لیوان را میگیرم و جرعه اي میخورم. فاطمه با کنجکاوي میگوید
:+آخه چی میشه خب؟ مگه قول نداد به مامان و بابات چیزي نگه..؟
میگویم
:_قول داد،ولی میترسم... گفت قول نمیده به هیچکس نگه،یعنی ممکنه به یه نفر بگه..
:+نگران نباش نیکی جونم،مطمئنم به کسی چیزي نمیگه...
:_واي فاطمه...
فرشته با مهربانی دستم را میگیرد:غصه نخور عزیزم
دستانم را جلوي صورتم میگیرم
:_آخه شما مامان و باباي منو نمیشناسین...از چادر متنفرن...
•| @MAZHABEYON313 |•
#پارت_هشتاد_یکم
فاطمه میگوید:اینطوري که نمیشه نیکی،تو بالاخره میخواي بري دانشگاه..باید یه کاریش بکنی دیگه...همه چی رو بسپار به خدا راست میگوید... چرا خداي مهربانم را به یاري نطلبم؟ همان که قدم قدم راه را نشانم داد...
خدایا،توکل بر تو،که هیچگاه تنهایم نمیگذاري..
صداي پیامک موبایلم میآید.
گوشی را برمیدارم
]فریبرز بهم گفت چی شده،نگران نباش،قول داد به هیچکس نگه. باید ببینمت نیکی
دانیال[
اشکهایمـ را پاك میکنم،خیالم راحت شد،پس فریبرز این خبر را میخواست به دانیال بدهد...
رازم تا حدودي برملا شده،اما خیالم آسوده است که دانیال حداقل آن را پیش خودش به امانت نگه میدارد.. اما پیامکش را نادیده میگیرم.
نمیخواهم به او،یا هرچیز دیگر که مرا به گذشته ام وصل میکند نزدیک شوم
:_ببخشید بچه ها،روز شمارم خراب کردم..
فاطمه میخندد:نه بابا
فرشته با خنده میگوید:حالا یه خبرخوش
و مرموزانه به فاطمه نگاه میکند و ریز میخندد.
فاطمه گونه هایش،رنگ انار میشود. کوسن روي تخت را به طرف فرشته پرت میکند:کوفت
فرشته میخندد،دوانگشتی دست میزند و آرام میخواند:بادا بادا مبارك بادا...
میگویم:آره فاطمه؟
جدي به طرفم برمیگردد:نه بابا نیکی،این دیوونه یه چیزي میڱه،تو چرا باور میکنی؟
:_پس قضیه چیه؟
:+یه خواستگاري سادست بابا...جواب رد دادم،اونام رفتن...
:_خب طرف کیه؟
:+پسرعموم
:_خب عیبش چیه؟چرا قبول نکردي؟
:+پسرخوبیه،ولی اونی که میخوام نیس..تازه خیلی زوده من بخوام به ازدواج فکر کنم.
فرشته میگوید:آره این فاطمه ي ما خُله، پسرعموش همه چی تمومه ها ولی این دختر،منتظر شاهزاده ي سوار بر اسب سفیدشه!
فاطمه با لبخند قشنگ روي لبش میگوید:میاد، مطمئنم که میاد❁
••
از شدت استرس،کف دست هایم عرق کرده، تسبیح فیروزه اي که فاطمه برایم از کربلا آورده ،مدام دور دستم میچرخانم و ذکر میگویم...
بابا میزند روي شانه ام:پاشو نیکی بذا من بزنم
بلند میشوم و بابا پشت لپ تاب مینشیند .
خدایا،سرنوشتم را به تو میسپارم...
•| @MAZHABEYON313 |•