#داستان_کودکانه
در یکی از روزهای زیبا، زنبور کوچولو 🐝که همه آن را زنبور تنبل صدا میزدند، وقتی از خواب بلند شد، دست و صورتش را شست و برای خوردن صبحانه به بیرون رفت.
او تصمیم گرفته بود به جای رفتن به سرزمین گلها 🌷در اطراف کندو پرواز کند تا غذایی برای خوردن پیدا کند.
🐝مامان زنبوری به او گفته بود باید برای خوردن صبحانه به سرزمین گلها برود و از شهد آنها بخورد، اما زنبور تنبل به حرف مامان زنبوری گوش نداد.😪
نزدیک کندو، مشغول پیداکردن چیزی برای خوردن بود که مورچههای🐜 قهرمان را دید که مشغول جمعآوری آذوقه هستند.
تنبل به دنبال آنها راه افتاد و از این که مجبور نبود راه درازی را تا سرزمین گلها برود خیلی خوشحال بود.🤩
مورچهها خیلی منظم و فعال بودند.
آنها در یک صف به دنبال یکدیگر حرکت میکردند و با زحمت و تلاش فراوان تکههای غذا را برداشته و به طرف لانهشان حرکت میکردند.
🐝زنبور کوچولو پس از دیدن ظرف عسل با خوشحالی به طرف آن رفت تا مقداری عسل بخورد که یکی از مورچهها که به نظر میرسید فرمانده باشد فریاد زد، تنبل تو باید به سرزمین گلها بروی و آنجا غذا بخوری ما با زحمت اینجا را پیدا کردهایم و افراد گروه باید تمام روز را کار کنند و انبار را پر از آذوقه کنند.
تنبل با ناراحتی گفت: اما اینجا غذا زیاد است اصلاً چه لزومی دارد این همه کار کنید، تا زمستان خیلی وقت است، شما خیلی کار میکنید، لطفاً اجازه دهید کمی عسل بخورم. اصلاً مورچه که عسل نمیخورد.
🐜فرمانده گفت: اجازه میدهم اما به شرطی که در صف حرکت کنی و صبر کنی تا نوبتت شود.
تنبل قبول کرد و از این که مورچهها خیلی منظم و فعال بودند، تعجب کرده بود. مورچههای پویا اصلاً بازیگوشی نمیکردند، با علاقه و اشتیاق فراوان، مواد غذایی را به طرف لانه میبردند.
وقتی نوبت تنبل رسید، با خوشحالی😃 به طرف ظرف عسل پرواز کرد. تنبل آنقدر گرسنه بود که بدون یک لحظه تأمل شروع به خوردن عسل کرد. مورچهها با تعجب به تنبل نگاه میکردند.
فرمانده فریاد زد: تنبل کافی است، چقدر عسل میخوری.
اما تنبل بدون توجه و گوش دادن به حرف فرمانده عسل خورد، آنقدر که باد کرد و درون ظرف عسل افتاد.
اما زنبور🐝 به این موضوع توجهی نکرد، آنقدر عسل خورد که سیر شد اما وقتی میخواست از ظرف عسل بیرون بیاید، آنقدر چاق شده بود که نمیتوانست.
تنبل خیلی ترسیده بود و مرتب از مورچهها کمک میخواست، اما کاری از دست فرمانده و مورچههای دیگر بر نمیآمد.
🐜مورچهها باهم حرف میزدند تا چارهای بیندیشند که فرمانده دوباره فریاد زد، کافی است به جای این که دست روی دست بگذارید تا زنبور بیچاره خفه شود، بروید و پدر و مادر تنبل را صدا بزنید تا به او کمک کنند.
مورچهها رفتند و پدر و مادر تنبل را خبر کردند. آنها آمدند و زنبور کوچولو را از ظرف عسل درآورند.
تنبل وقتی از ظرف عسل بیرون آمد خدا را شکر کرد که سالم است. از کارهای گذشتهاش خیلی پشیمان شده بود. به مادرش قول داد تا دیگر اتاقش را مرتب کند، به موقع حمام برود و برای خوردن غذا به سرزمین گلها برود.
از آن روز به بعد زنبور کوچولو دیگر تنبل نبود و همه او را زنبور زرنگ صدا میزدند
#مهد_پیش_دبستانی_سایدا
🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸
https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33
🍄☘🍄☘🍄
#نقاشی
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
بچه های عزیز نقاشی های بالا را می تونید
با مداد رنگی های زیباتون رنگ کنید
#مهدپیش_دبستانی_سایدا
🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸
https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33
#شعر
گوشه غار حرا
هست مشغول نماز
می شود درهای عرش
سوی او آهسته باز
غار را پر می کند
ناگهان فرمان وحی
با طراوت می شود
قلبش از باران وحی
باز می گردد به شهر
بر لبش پیغام دوست
می رود تا پر کند
شهر را از نام دوست
🍄☘🍄☘🍄
🍄☘🍄
#بازی
#شش_ماه
سلام مامانای مهربون اینم چندتا بازی مناسب بچه های ۶ماهه😍
#مهد_و_پیش_دبستانی_سایدا
🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸
https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33
بزرگواران منتظر پیشنهادات و انتقادات سازنده ی شما
هستم. اگه ایده ای دارید بفرمایید با کمال افتخار بهره مند می شوم
https://eitaa.com/MDKA_SAIDAA
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌸راهکارهایی برای داشتن ارتباط سالم میان مادر و پسر
⭐⭐اغلب والدین تمایل دارند محبتشان را نسبت به پسرها محدود کنند اما در عوض، دخترشان را با عشق و محبت در آغوش میگیرند. این والدین معتقدند ابراز محبت و مهربانی به پسران باعث میشود از ویژگیهای رفتاری مردانه دور شوند. آغوش مادر پناهگاهی امن برای پسران است و اعتماد به نفس یک پسر با گرمای وجودی مادر شکل میگیرد.
⭐⭐پسران به فضای بیشتر و منبع ثابت محبت در طول سالهای نوجوانی نیاز دارند؛ در آغوش گرفتن پسر نوجوان به او ثابت میکند یک پشتیبان همیشگی وجود دارد که از او سخت مراقبت میکند.برای داشتن ارتباط سالم میان مادر و پسر به نکات زیر توجه کنید:
🌸🌸آموزش مهربانی و احترام به او
⭐⭐به طور کلی ابراز محبت و بهکار بردن کلمات آمیخته با مهربانی، از پسر بچهها یک مرد واقعی میسازد. به او یاد دهید ادب، مهربانی و احترام به حقوق دیگران هنوز هم در جهان پرمشغله به طور فزایندهای وجود دارد.از همان کودکی به آنها نشان دهید چگونه استفاده از کلمات محبتآمیز مانند سحر و جادو عمل کرده و ذهنیت اطرافیان را نسبت به او خوشبین میکند. این مدلهای رفتاری مناسب مادر با فرزندان به او این امکان را میدهد که به هوش و شخصیت و مهارتهای دیگران و نه فقط به ظاهر آنان احترام بگذارد.
🌸🌸نشان دادن احساسات
⭐⭐بسیاری از والدین انتظار دارند همیشه نوعی ثبات در رفتار پسرها ببینند اما حقیقت این است که پسران نیز مانند دختران حق دارند احساساتی مانند عشق، غم، اندوه و ترسشان را نشان دهند. هیچ چیزی به اسم احساسهای زنانه و مردانه وجود ندارد. همچنین اغلب جوامع بر این باورند که پسرها نباید با عروسک بازی کنند، آنها معتقدند پسرها باید در فعالیتهایی خشن همراه با جست و خیز زیاد شرکت کنند. اصلاح این باورهای غلط این امکان را به پسران میدهد که انواع فعالیتها را کشف و از آنها لذت ببرند و بسیاری از مهارتها را در بازیها یاد بگیرند.
🌸🌸نظم و انضباط عاقلانه
⭐⭐قوانین محکم برای پسران مفید نیست. آنها نمیتوانند همیشه بین خطوط مشخص شده حرکت کنند.زمانی که نظم و انضباط را به پسرها یاد میدهید کلمات را با دقت برای مجازاتشان انتخاب کنید. به خاطر داشته باشید پرخاشگری در آنها نتیجه معکوسی به دنبال دارد و فریادهای بیش از حد طولانی و بلند عواطف پسران را تحت تأثیر قرار میدهد. حتی زمانی که او عصبانی میشود سعی کنید با حفظ خونسردی درباره آنچه اشتباه انجام داده است، صحبت کنید.
🌸🌸یاد دادن مهارتهای زندگی
⭐⭐هر مادری لباسهای نوزادش را تعویض میکند و در هر وعده غذایی به کودک خردسالش غذا میدهد، اما برخی از مادران این الگوها را برای همه فرزندانشان حتی در سالهای نوجوانی دنبال میکنند اما این رفتارها هیچ منفعتی برای مادر و پسر ندارد. همانطور که دخترها در برخی فعالیتها مانند پخت و پز، نظافت و انواع کارهای خانه به مادرشان کمک میکنند، لازم است پسرها نیز مهارتهای زندگی را در دوران کودکی بیاموزند و از این رو استقلال بیشتری را پس از پایان دبیرستان تجربه کنند.
🌸🌸درگیر شدن در فعالیتهای درسی
⭐⭐برخی از پسران با اختلال بیش فعالی عملکرد نامناسبی در مدرسه از خود نشان میدهند. لازم است مادر اینگونه کودکان با مربی آموزشی او در ارتباط باشد و برای انجام مشق شب به او کمک کند. رسیدگی به این نوع به هم ریختگیهای درسی باعث میشود آنها تحصیلاتشان را با رغبت بیشتری تا پایان دوره تحصیلی دنبال کنند.
🌸🌸 او را به مرد خانه تبدیل نکنید
⭐⭐بسیاری از مادران انتظار دارند پسران همه امور خانه را انجام دهند. اگر یک مادر تنها هستید یا همسرتان تمام وقت کار میکند هرگز نقش او را با مرد خانواده اشتباه نگیرید. سهم عادلانه او را از کارهای روزمره مشخص کنید و برخی مسئولیتهای مالی را برعهدهاش بگذارید سعی کنید تمرکز اصلی کودک بر مسائل تحصیلی و توسعه روابط اجتماعی باشد حتی اگر او بالغ است باز هم نقش مرد خانواده را به او ندهید اگر همه بار سنگین خانواده را بر دوش او بگذارید حتماً خشمگین شده و دنبال راه فرار خواهد گشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشالله به این آقاپسر👌👌👏👏👏
خداحفظش کنه🙏🙏🙏🙏
پیشنهاددانلود☝️☝️
مادر سادات:
#مهد_و_پیش_دبستانی_سایدا
🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸
https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33
🏴بسته ویژه #رحلت_پیامبر
#ماز_کودکانه
#مسابقه
قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
خَیرُکُم مَن تَعَلَّمَ القُرآنَ وَ عَلَّمَهُ .
بهترین شما کسی است که قرآن را فرا گیرد و به دیگران بیاموزد .
مستدرک الوسائل 4/235
بچهها همه میدونیم قرآن خوندن چقدر ثواب داره. حتی پیامبر مهربون ما حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله که روز رحلتشون هست هم این مطلب رو گفتند.
و وقتی ما بچه ها قران میخونیم فرشته ها برامون ثواب می نویسند.
حالا فرشته رو راهنمایی کن تا به آقا پسرمون که بعد از نماز داره قرآن میخونه برسه.
🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕯
#مهد_و_پیش_دبستانی_سایدا
۶تا۷سال👇
🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸
https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33
سلام سلااااااااام 🖐بچه های خوب
ونازنین اولین روز هفته تون
پر از عشق و محبت، انرژی؟ بلهههههه انرژی
حالا ببینم کدوم یک از شما اولین روز هفته
پر انرژیه دستش بالا ببینم👆
آفرین به بچه های خوب خودم 🌹👏👏👏👏
مهدوپیش دبستانی امین سایدا
سوره شماره 1#الاخلاص #توحید با صدای کودکانه #حنانه_خلفی پخش شده در #شبکه_پویا 💠آموزش قرآن به کودکان
بچه های گلم سوره توحید را خوندین؟ حفظش کردین؟
این سوره را حفظ حفظ اید آفرین به گل های خوب توی
خونه پس چرا برامون فیلم از قرآن خوندنتون نفرستادیا
منتظرم امروز هم آموزش سوره توحید را داریم
تا خوب خوب حفظش کنید🌹 مامان باباها ها
لطفاً فيلم فرزندانتون را بفرستید تا به اسم فرزند دلبندتون
وارد کانال کتم ..ممنونم💐
112.mp3
159K
سوره شماره112 #الاخلاص#توحید
با صدای استاد #خلیل_الحصری و تکرار کودک
#مهدپیش_دبستانی_سایدا
@MDKA_SAIDA
بچه های گل توی🌸 خونه می تونید از قرآن خوندنتون
فیلم یا عکس بگیرید وبه آدرس زیر ارسال کنید تا در
کانال به اسم خودتون قرار بدم. البته با کمک بزرگترا
آدرس ما👇👇👇
https://eitaa.com/MDKA_SAIDAA
ممنون 🌹
🌹 پیامبر (ص) در راه مسجد درخواست بازی کودکان را قبول میکرد
🌸 رهبرانقلاب: در زندگى خانوادگى و به عنوان یک پدر، این انسان بزرگ و مبارز و زجرکشیدهى در میدانهاى مبارزه، آن قدر مهربان و دلرحم و پُرعاطفه بود که انسان نظیر او را در انسانهاى معمولى باعاطفه هم کم مشاهده میکند.
پیغمبر اکرم در بیابان، در خیابان، در راهى میرفت به طرف مسجد، بچّهها بازى میکردند، یکى از این بچّهها به پیغمبر گفت یا رسولالله! تو حسن و حسین را روى دوش میگیرى، ما را هم روى دوش بگیر؛ پیغمبر گفت مانعى ندارد. بچّهها را برداشت، یکى روى این دوش و یکى روى آن دوش، یک مقدارى در این کوچه راه رفت، بعد آنها را گذاشت زمین، دو نفر دیگر درخواست کردند که یا رسولالله! ما را هم باید دوش بگیرى! یکىیکى بچّهها را پیغمبر بنا کرد دوش گرفتن.
وقت نماز داشت دیر میشد، حالا یا راهگذرى از آنجا عبور میکرد یا از مسجد بعضىها آمدند که مثلاً بیایند دنبال پیغمبر، دیدند پیغمبر مشغول دوش کردن بچّهها است، آن وقت بچّهها را یک خردهاى تشر زدند و از دوش پیغمبر [پایین] کشیدند و پیغمبر آمدند مسجد. [این] رفتار پیغمبر با کودکان است. ۶۵/۸/۱۰
درس بزرگ
نویسنده : مژگان قلاوند
آفتاب داشت از کوه بالا می آمد . پدر علی مسئول کاروان ، لباس مشکی به تن پوشیده بود ویک چفیه به گردن ، کنار اتوبوس ایستاده بود و گفت : « خانواده های محترم اتوبوس تهران _ مهران تا نیم ساعت دیگر حرکت می کند لطفا هر چه سریع تر سوار بشید » . مسافران یکی یکی داشتند سوار اتوبوس می شدند .راننده چمدان ها را در ماشین می چید.پدر علی پرچمی به دست داشت و جلوی اتوبوس رفت تا آن را نصب کند .آقای احمدی کنار در ورودی اتوبوس ایستاده بود پوسترها را در بین زوار تقسیم می کرد تا روی شیشه بچسبند .
علی را در حال عکس گرفتن از زوار دید . لپ هایش گرد شد وگفت : « آقای ناصری ماشاء الله پسرت لحظه به لحظه داره از زوار عکس می گیره ، چند سالشه ؟ » آقای ناصری سرش را تکان داد و گفت : « آره درسته ، علی نه سالشه ، او خیلی باهوشه و علاقه ی زیادی به عکاسی داره ، گهگاهی بعد از درسهاش از جاهای مختلف عکس می گیره و دوست داره یه عکاس حرفه ای باشه . کاراش من را یاد کودکی هام می ندازه » .
_ واقعا چطور مگه ؟ نکنه شما هم علاقه ی زیادی به عکاسی داشتی ؟
_ آره همینطوره کودکی هام تا مدتها با دوربین قدیمی پدر عکس می گرفتم اما از وقتی دانشگاه رفتم و بعد شاغل شدم و معلم شدم پاک عکاسی را کنار گذاشتم. جونی یادت بخیر »
_ عه آقای ناصری شما اول جونیه30 سال بیشتر نداری شما چرا این حرفا را می زنی ؟
آقای ناصری قهقه ای زد و وگفت : « استاد انگاری همه ی مسافران سوار شدند . ممنون میشم جلوتر بفرمایید .»
علی عقب تر از پدر و آقای احمدی از پله های اتوبوس بالا رفت و روی صندلی های جلو نشست . ستاره ها وسط آسمان بود علی دستهایش را بالا گرفت وخمیازه ای کشید .دستش را را روی شیشه سرد اتوبوس گذاشت و بیابان کویری را نگاه کرد . رو کرد به مادر کرد وگفت : «مادر پس کی می رسیم قبل از اربعین می رسیم ؟ » مادر گفت : « نگران نباش پسرم چیزی نمانده به زودی می رسیم .نور چراغ اتوبوس روی تابلوی سبز افتاد .علی چشمش یه تابلو خورد که نوشته بود به مهران خوش آمدید . دست هایش را مشت کرد و گفت : « آخ جون مرز مهران .کربلا کربلا ما داریم می آییم ». نزدیک مرز اتوبوس ایستاد و راننده در ماشین باز کرد .مرد جوانی کلاه پوش و دور دهانش را با شال بسته بودسینی به دست گرفته بود وآنها را زیر قرآن رد می کرد واسفند دود می داد و گفت : « زوار محترم به مرز مهران خوش آمدید زیارت قبول باشه التماس دعا » . در حالی که پیاده می شدند مادر لباسهای گرم علی را آورد و گفت : « پسرم هوا سرده باید لباسهای گرم بپوشی » . مرز سرد بود و دسته دسته مرد وزن پیر وجوان می آمدند و می رفتند . صدای مداحی از بلندگو در فضای مرز پیچیده بود .عده ای به صف ایستاده بودند ونذری می گرفتند .یکی چای می ریخت وتعدادی چای تعارف می کردند. تعدادی مردم را اسکان می دادند و عده ای با لباس حلال احمر بیماران را درون چادر راهنمایی می کردند. علی و و پدرش مثل بقیه به وضوخانه رفتند تا وضو بگیرند . علی دستهایش را وضو گرفت . شیر آب را بست . مسح سر کشید وخم شد و دستش را روی پایش گذاشت . نگاهش به آقای احمدی افتاد که مسح روی کفشش می کشید پدر در حالی که مسح پایش را می کشید گوشه ی پیراهنش را گرفت و یواشکی گفت :« پدر…! پدر…! نگاه کنید. آقای احمدی مسح پاهایش را روی کفشش می کشد . چند روز پیش من و دوستم توی دستشویی مسجد وضو گرفتیم، دیدیم مسح پاهایش را نگرفت». پدر علی انگشت کشیده اش را روی لب های باریکش گذاشت ونیم نگاهی به آقای احمدی کرد :« نه پسرم اینطوری ها هم نیست برای ایشان مس کشیدن لزومی ندارد».
علی ابروهایش به هم گره خورد و گفت «منظورتان چیست پدر؟»، پدر روی صندلی نشست و علی کنارش نشست.به چشمهای قهوه ای ریزش خیره شد ودستهایش را به نرمی فشار داد «ببین پسرم اگر کتابی را که آقای احمدی برای مسابقه بهت داده بود می خوندی الان این حرف را نمی زدی!» علی با صورتی گرفته گفت:«خوندم امااااا..! کامل نخوندم . » پدرخنده از روی لب هایش پرید وگفت:«پس هروقت کامل خوندی خودت جوابت را پیدا می کنی!یادت باشه تا رسیدن به نجف وقت داری به پرسشنامه پاسخ بدی ». پدر گوشش را به صدای بلند گو تیز کرد و گفت :« ای وای پسرم انگار نماز به جماعته الان صف را می بندند.بلند شو بریم تا دیر نشده » هر دواز وضو خانه خارج شدند و به سمت چادر رفتند.وارد قسمت آقایان شدند. پشت سر نمازگزاران ایستادند و نمازشان را به جماعت خواندند. پس از تمام شدن نماز، بیرون رفتند و خواستند شام تهیه کنند تا مادر به آنها ملحق شود .که صدای کلفت مردی از بلند گو پیچید:«زوار محترم به موکب انصار المهدی خوش آمدید. دوستان ما آماده ی پذیرایی شما هستند.». علی وپدرش به سمت صف رفتند ودر انتها ایستادند.علی کتابش را از توی کوله پشتی در آورد و به دنبال جواب سوالش کتاب را صفحه می زد . که ناگهان چشمش به آقای احمدی افتاد . کنار چادری چهار زانو نشسته بود و پارچه ای روی پاهایش کشیده بود و برس را عقب و جلو می کرد. انگشتش را به اشاره نشان داد وگفت :«پدر! اونجا رو ! آقای احمدی کفش های مردم را واکس می زنه ! ».
پدراز صف چرخید و آقای احمدی را تماشا کرد . دستش را دور گردن علی انداخت و با تبسم جواب داد :« پسرم هر کسی در این سفر دوست دارد ارادتش را به آقا نشان دهد وخدمتی بکند » علی دستش را در موهای بورش کرد و سرش را خاراند وگفت:«پدر تا شام را تهیه می کنیدمی توانم کفش هایم را واکس بزنم؟!». پدر پلک هایش را روی هم فشارد وچشم هایش را باز کرد و گفت :« برو به شرطی که جای دوری نروی ». آقای احمدی سرش پایین بود و با کهنه کفشی را پاک می کرد . جلورفت . کفش هایش را درآورد. و آنها را با دستهایش به سمت آقای احمدی دراز کرد .نگاهی به موهای جو گندمی آقای کرد گفت:« سلام آقا. من هم می توانم کمکی کنم ؟»
آقای احمدی که با برس کفش ها را واکس می زد، سرش را بالا آورد ، لبخند ملیحی زد :« آفرین با این سن کم می خواهی کمک کنی ؟! قبول باشد، چرا که نه! اول کفش هات را بده یه دستی به سر و روشون بکشم ». آقای احمدی کمی خودش را تکان داد و آن طرف رفت تا علی کنارش بشیند. علی روی کارتونی نشست و به دست های لرزان آقای احمدی خیره شد. پدر ومادرش از راه رسیدند و با آقای احمدی سلام و احوال پرسی کردند. آقای احمدی دست به میله ی چادر گرفت و بلند شد.دستش را به طرف پدر علی دراز کرد :« ماشاءالله ب...ه .. این..» گردنش را خم کرد ودستش را جلوی دهانش گذاشت و سرفه می کرد. نفسش به سختی بالامی آمد. وصدای خس خس سینه اش بلند شد. پدر پیشانی اش پر از چین شد و گفت:« آقای احمدی انگاری حالتون خوب نیست؟ اجازه بدید ببرمتون درمانگاه » دست آقای احمدی را روی شانه اش گذاشت و او را به درمانگاه برد. دکتر با دیدن پدر وآقای احمدی، جا خورد وگفت « بیاریدش اینجا» کفشهایشان جلوی چادر گذاشتند و روی موکتی خاکی رنگ نشستند.پاهایش را دراز کرد و به کنار میز تکیه داد. دکتر درکشو میز را باز کرد و اسپری درآورد .آن را باز کرد نشست جلوی آقای احمدی و گفت :« رفیق دهانت را باز کن، دو پاف بیش نیست ». اسپری را از جلوی دهانش برداشت و سرش را تکانی داد، با لحنی شوخی گفت :« پیرمرد از تو دیگر گذشته. باید بیشتر استراحت کنی! ». آقای احمدی نفس عمیقی کشید .لبخند سردی کشید وگفت:«پیرمرد خودتی دوست قدیمی وقت برای استراحت وخوابیدن زیاد است».علی که جلوی آقای احمدی ایستاده بود .پای آقای احمدی را دید. ابروهایش را بالا برد . و با اشاره گفت:« پدر نگاه کنید. پاهای آقای احمدی با ما فرق دارد؟ » .آقای دکتر خندید و گفت :« پسرم نترس. بیا بشین تا برایت تعریف کنیم ». علی کنار آقای احمدی نشست . سرفه هایش که کمتر شد نفس زنان گفت :« پسرم قصه این پاها مال خیلی وقت پیش هست .این پاها هدیه جنگ است؟ ». با تعجب پرسید « هدیه؟ مگر در جبهه پا هدیه می دهند؟». آقای دکتر گفت :« پسرم آقای احمدی جانباز است. او در جنگ عراق وایران پاهایش را از دست داده این ها پای مصنوعی هستند» .علی صدایش را بلند کرد وگفت:« همین عراق که ما داریم آنجا می رویم.پس ما داریم پیش آدم بدها می رویم». آقای دکتر گفت: « خب حالا که با هم در صلح هستیم ». علی ابروهایش را پایین آورد و گفت :« وقتی پای آقای احمدی را اینطوری کردند. چطور باهاشان دوست شویم». آقای احمدی با صدای خس خس جواب داد:« پسرم ما مسلمان ایم وبا هم برادریم و همدیگر را دوست داریم. آدم های بد کسانی هستند که بین ما تفرقه می ندازند ». آقای احمدی این را گفت و دوباره سرفه هایش شروع شد.
پدر علی که دید آقای احمدی حالش خوب نیست. به علی گفت :« خب دیگر باید برویم آقای احمدی نیاز به استراحت دارند».علی لپ هایش را آویزان کرد وگفت: « آخر . من دوست دارم با آقای احمدی صحبت کنم». آقای احمدی لیوان آب را از کنارش برداشت و یک جرعه خورد و گفت :« یادت باشد من وشما با هم همسفریم. تازه با هم دوست شدیم در مسیر کلی خاطره دارم که باید با هم صحبت کنیم. نظرت چیه ؟». علی دستانش را چند بار بالا برد وگفت :« هورا، هورا. آخ جون خاطره ». علی وپدرش خداحافظی کردند واز چادر بیرون رفتند. علی نگاهی به جمعیت کرد وبه پدرش گفت:« پدر حالا می فهمم چرا آقای احمدی مسح پایش را نمی گیرد.به خاطر پای مصنوعی اش.درسته؟».پدر سرش را تکان داد وگفت:« بله پسرم» .علی دستهایش را زیر بغلش زد و با اخم گفت:«چرا از اول نگفتی؟» پدر دستش را روی شانه ی علی گذاشت و گفت:«چون می خواستم درس بزرگی بگیری» علی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«چه درسی؟» پدر جواب داد:«زود قضاوت نکنی»
مهدوپیش دبستانی امین سایدا
پدر علی که دید آقای احمدی حالش خوب نیست. به علی گفت :« خب دیگر باید برویم آقای احمدی نیاز به استراحت
بچه های گلم داستانم هدیه وجودتون امیدوارم ازش درس بگیریم یه درس بزرگ؟؟
حالا داستان چی میخواست بگه؟
🌹 محبت شدید پیامبر به فرزندان موجب سواستفادهی آنها از بیتالمال نمیشد
❇ رهبرانقلاب: پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم هر وقت میخواست سفر برود، آخرین کسى را که میدید فاطمهى زهرا بود؛ از سفر هم که برمیگشت، اوّل به سراغ فاطمهى زهرا مىآمد...
⚠️ امّا با همین عاطفهى شدید به دخترش فاطمه زهرا میگوید اگر بشنوم که وسایل بیتالمال را به امانت گرفتهاى و وارد خانه کردهاى، تو را مثل دیگران مجازات خواهم کرد: اِنّى لَم اَغنى عَنكَ مِنَ الله شَیئاً؛ اى فاطمه، دخترم! در روز قیامت من به درد تو نمیخورم. با همین علاقه و محبّت شدید نسبت به فرزندانش، اگر بنا بود که یک عدلى به وسیلهى آنها به هم بخورد، یک حقّى پامال بشود، در مقابل آن مىایستاد. ۶۵/۸/۱۰