eitaa logo
مهدوپیش دبستانی امین سایدا
418 دنبال‌کننده
868 عکس
574 ویدیو
13 فایل
اگه دنبال محتوای ناب برای کوچولوی دلبندت هستی می تونی به راحتی محتوایی که ساعتها برای آن وقت گذاشته شده را، برای کوچولوت بزاری ممنون دنبالمون می کنید ادمین پاسخگو @MDKA_SAIDAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشالله به این آقاپسر👌👌👏👏👏 خداحفظش کنه🙏🙏🙏🙏 پیشنهاددانلود☝️☝️ مادر سادات: 🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸 https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33
۲۵ مهر ۱۳۹۹
🏴بسته ویژه قال رسول الله صلی الله علیه و آله : خَیرُکُم مَن تَعَلَّمَ القُرآنَ وَ عَلَّمَهُ . بهترین شما کسی است که قرآن را فرا گیرد و به دیگران بیاموزد . مستدرک الوسائل 4/235 بچه‌ها همه میدونیم قرآن خوندن چقدر ثواب داره. حتی پیامبر مهربون ما حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله که روز رحلتشون هست هم این مطلب رو گفتند. و وقتی ما بچه ها قران میخونیم فرشته ها برامون ثواب می نویسند. حالا فرشته رو راهنمایی کن تا به آقا پسرمون که بعد از نماز داره قرآن میخونه برسه. 🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕯 ۶تا۷سال👇 🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸 https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33
۲۵ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ مهر ۱۳۹۹
سلام سلااااااااام 🖐بچه های خوب ونازنین اولین روز هفته تون پر از عشق و محبت، انرژی؟ بلهههههه انرژی حالا ببینم کدوم یک از شما اولین روز هفته پر انرژیه دستش بالا ببینم👆 آفرین به بچه های خوب خودم 🌹👏👏👏👏
۲۶ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ مهر ۱۳۹۹
مهدوپیش دبستانی امین سایدا
سوره شماره 1#الاخلاص #توحید با صدای کودکانه #حنانه_خلفی پخش شده در #شبکه_پویا 💠آموزش قرآن به کودکان
بچه های گلم سوره توحید را خوندین؟ حفظش کردین؟ این سوره را حفظ حفظ اید آفرین به گل های خوب توی خونه پس چرا برامون فیلم از قرآن خوندنتون نفرستادیا منتظرم امروز هم آموزش سوره توحید را داریم تا خوب خوب حفظش کنید🌹 مامان باباها ها لطفاً فيلم فرزندانتون را بفرستید تا به اسم فرزند دلبندتون وارد کانال کتم ..ممنونم💐
۲۶ مهر ۱۳۹۹
۲۶ مهر ۱۳۹۹
بچه های گل توی🌸 خونه می تونید از قرآن خوندنتون فیلم یا عکس بگیرید وبه آدرس زیر ارسال کنید تا در کانال به اسم خودتون قرار بدم. البته با کمک بزرگترا آدرس ما👇👇👇 https://eitaa.com/MDKA_SAIDAA ممنون 🌹
۲۶ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ مهر ۱۳۹۹
🌹 پیامبر (ص) در راه مسجد درخواست بازی کودکان را قبول میکرد 🌸 رهبرانقلاب: در زندگى خانوادگى و به عنوان یک پدر، این انسان بزرگ و مبارز و زجرکشیده‌‏ى در میدان‌هاى مبارزه، آن قدر مهربان و دل‌رحم و پُرعاطفه بود که انسان نظیر او را در انسان‌هاى معمولى باعاطفه هم کم مشاهده میکند. پیغمبر اکرم در بیابان، در خیابان، در راهى میرفت به طرف مسجد، بچّه‌‏ها بازى میکردند، یکى از این بچّه‌‏ها به پیغمبر گفت یا رسول‌‏الله! تو حسن و حسین را روى دوش میگیرى، ما را هم روى دوش بگیر؛ پیغمبر گفت مانعى ندارد. بچّه‌‏ها را برداشت، یکى روى این دوش و یکى روى آن دوش، یک مقدارى در این کوچه راه رفت، بعد آنها را گذاشت زمین، دو نفر دیگر درخواست کردند که یا رسول‌‏الله! ما را هم باید دوش بگیرى! یکى‌یکى بچّه‏‌ها را پیغمبر بنا کرد دوش گرفتن. وقت نماز داشت دیر میشد، حالا یا راهگذرى از آنجا عبور میکرد یا از مسجد بعضى‏‌ها آمدند که مثلاً بیایند دنبال پیغمبر، دیدند پیغمبر مشغول دوش کردن بچّه‏‌ها است، آن وقت بچّه‏‌ها را یک خرده‌‏اى تشر زدند و از دوش پیغمبر [پایین] کشیدند و پیغمبر آمدند مسجد. [این] رفتار پیغمبر با کودکان است. ۶۵/۸/۱۰
۲۶ مهر ۱۳۹۹
درس بزرگ نویسنده : مژگان قلاوند آفتاب داشت از کوه بالا می آمد . پدر علی مسئول کاروان ، لباس مشکی به تن پوشیده بود ویک چفیه به گردن ، کنار اتوبوس ایستاده بود و گفت : « خانواده های محترم اتوبوس تهران _ مهران تا نیم ساعت دیگر حرکت می کند لطفا هر چه سریع تر سوار بشید » . مسافران یکی یکی داشتند سوار اتوبوس می شدند .راننده چمدان ها را در ماشین می چید.پدر علی پرچمی به دست داشت و جلوی اتوبوس رفت تا آن را نصب کند .آقای احمدی کنار در ورودی اتوبوس ایستاده بود پوسترها را در بین زوار تقسیم می کرد تا روی شیشه بچسبند . علی را در حال عکس گرفتن از زوار دید . لپ هایش گرد شد وگفت : « آقای ناصری ماشاء الله پسرت لحظه به لحظه داره از زوار عکس می گیره ، چند سالشه ؟ » آقای ناصری سرش را تکان داد و گفت : « آره درسته ، علی نه سالشه ، او خیلی باهوشه و علاقه ی زیادی به عکاسی داره ، گهگاهی بعد از درسهاش از جاهای مختلف عکس می گیره و دوست داره یه عکاس حرفه ای باشه . کاراش من را یاد کودکی هام می ندازه » . _ واقعا چطور مگه ؟ نکنه شما هم علاقه ی زیادی به عکاسی داشتی ؟ _ آره همینطوره کودکی هام تا مدتها با دوربین قدیمی پدر عکس می گرفتم اما از وقتی دانشگاه رفتم و بعد شاغل شدم و معلم شدم پاک عکاسی را کنار گذاشتم. جونی یادت بخیر » _ عه آقای ناصری شما اول جونیه30 سال بیشتر نداری شما چرا این حرفا را می زنی ؟ آقای ناصری قهقه ای زد و وگفت : « استاد انگاری همه ی مسافران سوار شدند . ممنون میشم جلوتر بفرمایید .» علی عقب تر از پدر و آقای احمدی از پله های اتوبوس بالا رفت و روی صندلی های جلو نشست . ستاره ها وسط آسمان بود علی دستهایش را بالا گرفت وخمیازه ای کشید .دستش را را روی شیشه سرد اتوبوس گذاشت و بیابان کویری را نگاه کرد . رو کرد به مادر کرد وگفت : «مادر پس کی می رسیم قبل از اربعین می رسیم ؟ » مادر گفت : « نگران نباش پسرم چیزی نمانده به زودی می رسیم .نور چراغ اتوبوس روی تابلوی سبز افتاد .علی چشمش یه تابلو خورد که نوشته بود به مهران خوش آمدید . دست هایش را مشت کرد و گفت : « آخ جون مرز مهران .کربلا کربلا ما داریم می آییم ». نزدیک مرز اتوبوس ایستاد و راننده در ماشین باز کرد .مرد جوانی کلاه پوش و دور دهانش را با شال بسته بودسینی به دست گرفته بود وآنها را زیر قرآن رد می کرد واسفند دود می داد و گفت : « زوار محترم به مرز مهران خوش آمدید زیارت قبول باشه التماس دعا » . در حالی که پیاده می شدند مادر لباسهای گرم علی را آورد و گفت : « پسرم هوا سرده باید لباسهای گرم بپوشی » . مرز سرد بود و دسته دسته مرد وزن پیر وجوان می آمدند و می رفتند . صدای مداحی از بلندگو در فضای مرز پیچیده بود .عده ای به صف ایستاده بودند ونذری می گرفتند .یکی چای می ریخت وتعدادی چای تعارف می کردند. تعدادی مردم را اسکان می دادند و عده ای با لباس حلال احمر بیماران را درون چادر راهنمایی می کردند. علی و و پدرش مثل بقیه به وضوخانه رفتند تا وضو بگیرند . علی دستهایش را وضو گرفت . شیر آب را بست . مسح سر کشید وخم شد و دستش را روی پایش گذاشت . نگاهش به آقای احمدی افتاد که مسح روی کفشش می کشید پدر در حالی که مسح پایش را می کشید گوشه ی پیراهنش را گرفت و یواشکی گفت :« پدر…! پدر…! نگاه کنید. آقای احمدی مسح پاهایش را روی کفشش می کشد . چند روز پیش من و دوستم توی دستشویی مسجد وضو گرفتیم، دیدیم مسح پاهایش را نگرفت». پدر علی انگشت کشیده اش را روی لب های باریکش گذاشت ونیم نگاهی به آقای احمدی کرد :« نه پسرم اینطوری ها هم نیست برای ایشان مس کشیدن لزومی ندارد».
۲۶ مهر ۱۳۹۹
علی ابروهایش به هم گره خورد و گفت «منظورتان چیست پدر؟»، پدر روی صندلی نشست و علی کنارش نشست.به چشمهای قهوه ای ریزش خیره شد ودستهایش را به نرمی فشار داد «ببین پسرم اگر کتابی را که آقای احمدی برای مسابقه بهت داده بود می خوندی الان این حرف را نمی زدی!» علی با صورتی گرفته گفت:«خوندم امااااا..! کامل نخوندم . » پدرخنده از روی لب هایش پرید وگفت:«پس هروقت کامل خوندی خودت جوابت را پیدا می کنی!یادت باشه تا رسیدن به نجف وقت داری به پرسشنامه پاسخ بدی ». پدر گوشش را به صدای بلند گو تیز کرد و گفت :« ای وای پسرم انگار نماز به جماعته الان صف را می بندند.بلند شو بریم تا دیر نشده » هر دواز وضو خانه خارج شدند و به سمت چادر رفتند.وارد قسمت آقایان شدند. پشت سر نمازگزاران ایستادند و نمازشان را به جماعت خواندند. پس از تمام شدن نماز، بیرون رفتند و خواستند شام تهیه کنند تا مادر به آنها ملحق شود .که صدای کلفت مردی از بلند گو پیچید:«زوار محترم به موکب انصار المهدی خوش آمدید. دوستان ما آماده ی پذیرایی شما هستند.». علی وپدرش به سمت صف رفتند ودر انتها ایستادند.علی کتابش را از توی کوله پشتی در آورد و به دنبال جواب سوالش کتاب را صفحه می زد . که ناگهان چشمش به آقای احمدی افتاد . کنار چادری چهار زانو نشسته بود و پارچه ای روی پاهایش کشیده بود و برس را عقب و جلو می کرد. انگشتش را به اشاره نشان داد وگفت :«پدر! اونجا رو ! آقای احمدی کفش های مردم را واکس می زنه ! ». پدراز صف چرخید و آقای احمدی را تماشا کرد . دستش را دور گردن علی انداخت و با تبسم جواب داد :« پسرم هر کسی در این سفر دوست دارد ارادتش را به آقا نشان دهد وخدمتی بکند » علی دستش را در موهای بورش کرد و سرش را خاراند وگفت:«پدر تا شام را تهیه می کنیدمی توانم کفش هایم را واکس بزنم؟!». پدر پلک هایش را روی هم فشارد وچشم هایش را باز کرد و گفت :« برو به شرطی که جای دوری نروی ». آقای احمدی سرش پایین بود و با کهنه کفشی را پاک می کرد . جلورفت . کفش هایش را درآورد. و آنها را با دستهایش به سمت آقای احمدی دراز کرد .نگاهی به موهای جو گندمی آقای کرد گفت:« سلام آقا. من هم می توانم کمکی کنم ؟» آقای احمدی که با برس کفش ها را واکس می زد، سرش را بالا آورد ، لبخند ملیحی زد :« آفرین با این سن کم می خواهی کمک کنی ؟! قبول باشد، چرا که نه! اول کفش هات را بده یه دستی به سر و روشون بکشم ». آقای احمدی کمی خودش را تکان داد و آن طرف رفت تا علی کنارش بشیند. علی روی کارتونی نشست و به دست های لرزان آقای احمدی خیره شد. پدر ومادرش از راه رسیدند و با آقای احمدی سلام و احوال پرسی کردند. آقای احمدی دست به میله ی چادر گرفت و بلند شد.دستش را به طرف پدر علی دراز کرد :« ماشاءالله ب...ه .. این..» گردنش را خم کرد ودستش را جلوی دهانش گذاشت و سرفه می کرد. نفسش به سختی بالامی آمد. وصدای خس خس سینه اش بلند شد. پدر پیشانی اش پر از چین شد و گفت:« آقای احمدی انگاری حالتون خوب نیست؟ اجازه بدید ببرمتون درمانگاه » دست آقای احمدی را روی شانه اش گذاشت و او را به درمانگاه برد. دکتر با دیدن پدر وآقای احمدی، جا خورد وگفت « بیاریدش اینجا» کفشهایشان جلوی چادر گذاشتند و روی موکتی خاکی رنگ نشستند.پاهایش را دراز کرد و به کنار میز تکیه داد. دکتر درکشو میز را باز کرد و اسپری درآورد .آن را باز کرد نشست جلوی آقای احمدی و گفت :« رفیق دهانت را باز کن، دو پاف بیش نیست ». اسپری را از جلوی دهانش برداشت و سرش را تکانی داد، با لحنی شوخی گفت :« پیرمرد از تو دیگر گذشته. باید بیشتر استراحت کنی! ». آقای احمدی نفس عمیقی کشید .لبخند سردی کشید وگفت:«پیرمرد خودتی دوست قدیمی وقت برای استراحت وخوابیدن زیاد است».علی که جلوی آقای احمدی ایستاده بود .پای آقای احمدی را دید. ابروهایش را بالا برد . و با اشاره گفت:« پدر نگاه کنید. پاهای آقای احمدی با ما فرق دارد؟ » .آقای دکتر خندید و گفت :« پسرم نترس. بیا بشین تا برایت تعریف کنیم ». علی کنار آقای احمدی نشست . سرفه هایش که کمتر شد نفس زنان گفت :« پسرم قصه این پاها مال خیلی وقت پیش هست .این پاها هدیه جنگ است؟ ». با تعجب پرسید « هدیه؟ مگر در جبهه پا هدیه می دهند؟». آقای دکتر گفت :« پسرم آقای احمدی جانباز است. او در جنگ عراق وایران پاهایش را از دست داده این ها پای مصنوعی هستند» .علی صدایش را بلند کرد وگفت:« همین عراق که ما داریم آنجا می رویم.پس ما داریم پیش آدم بدها می رویم». آقای دکتر گفت: « خب حالا که با هم در صلح هستیم ». علی ابروهایش را پایین آورد و گفت :« وقتی پای آقای احمدی را اینطوری کردند. چطور باهاشان دوست شویم». آقای احمدی با صدای خس خس جواب داد:« پسرم ما مسلمان ایم وبا هم برادریم و همدیگر را دوست داریم. آدم های بد کسانی هستند که بین ما تفرقه می ندازند ». آقای احمدی این را گفت و دوباره سرفه هایش شروع شد.
۲۶ مهر ۱۳۹۹