eitaa logo
مهدوپیش دبستانی امین سایدا
423 دنبال‌کننده
868 عکس
574 ویدیو
13 فایل
اگه دنبال محتوای ناب برای کوچولوی دلبندت هستی می تونی به راحتی محتوایی که ساعتها برای آن وقت گذاشته شده را، برای کوچولوت بزاری ممنون دنبالمون می کنید ادمین پاسخگو @MDKA_SAIDAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
خادم الزهرا (س): 🐰🥕خرگوش مهربان🥕🐰 قصه ای درباره مهربانی و نتیجه مهربان بودن یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود، خرگوش🐰 مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می‌کرد. یک روز صبح  آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج 🥕بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد.🍲 خرگوش مهربان چهار هویج🥕🥕🥕🥕 را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد .🏡 او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش🐭 را دید، آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت : “خرگوش مهربان ، بچه‌هایم گرسنه هستند. ممکن است یکی از هویج‌هایت🥕 را به من بدهی؟” خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد . موش از او تشکر کرد . سه هویج 🥕🥕🥕دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود. سپس خرگوش به خانم خرسه🐻 رسید. خانم خرسه به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت : “خرگوش مهربان، داشتم به بازار می‌رفتم تا برای بچه‌هایم هویج بخرم، خیلی خسته شده‌ام 😓و هنوز هم به بازار نرسیده‌ام . ممکن است یکی از هویج‌هایت🥕 را به من بدهی ؟ ” خرگوش یکی دیگر از هویج‌هایش را به خانم خوک داد. حالا دو 🥕🥕هویج دیگر برای او باقی مانده بود . اینبار خرگوش مهربان، اردک عینکی🦆 را دید. اردک به او سلام کرد و گفت : “خرگوش مهربان🐰، آیا تو می‌دانی که هویج 🥕برای بینایی چشم👀 مفید است؟ آیا یکی از هویج‌هایت را به من می دهی؟ ”🧐 خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج‌ها را به اردک عینکی🦆 داد و به راه افتاد. حالا آقای خرگوش فقط یک هویج 🥕در دست داشت . او از جلو خانه‌ی مرغی خانم🐔 عبور کرد. مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت : “خرگوش مهربان🐰، زمستان در راه است.🌨 چند روز دیگر جوجه‌هایم🐣 به دنیا می‌آیند و من هنوز هیچ لباسی برایشان آماده نکرده ام. ممکن است این هویج را به من بدهی ؟ اگر روی تخم هایم بنشینم حتما جوجه های بیشتری به دنیا خواهم آور”. خرگوش مهربان هم یک هویج🥕 باقی مانده را به مرغی خانم🐔 داد و به سمت خانه به راه افتاد . آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید. 🏠 هیچ هویجی🥕 برای او باقی نمانده بود. او با خود فکر می‌کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد،🧐 که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد .🔔 خرگوش مهربان پرسید : “چه کسی پشت در است ؟”🧐 صدایی شنید، “سلام، ما هستیم، آقای موش🐭،خانم خرس مهربون🐻، اردک عینکی🦆، مرغی خانم🐔 ” خرگوش مهربان در را باز کرد.🚪 با تعجب به دوستانش نگاه کرد😱. آنها گفتند : “امروز تو هویج‌هایت🥕 را به ما دادی. ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم”.🍽 خرگوش که خیلی خوشحال شده بود،😍 دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید : “چه غذایی پخته اید ؟”🧐 همه با هم گفتند : ” سوپ هویج ”🍲 سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند.🍲 🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸ @MDKA_SAIDA .¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
📖 این داستان اول همسایه یکی از شبهای جمعه امام حسن(ع)بیدار شد و مادرش حضرت زهرا(س)را دید که در حال نماز است و برای همه همسایه ها با ذکر نام دعا میکند. امام حسن(ع)از مادرش پرسید: مادر جان چرا برای خود دعا نمیکنید؟ حضرت زهرا(س) فرمودند: اول همسایه بعد اهل خانه. منبع:داستانهای بهشتی 🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸 https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33
@childrin1''کانال دُردونه.mp3
10.37M
"برگِ سبز و پاییز" موضوع(زرد شدن برگ درختان در پاییز) با صدای ماندگار( مریم نشیبا) 👆👆👆
🍄☘🍄☘🍄 🍄☘🍄 ☀️ ☀️ 🐛هزارپا🐛 هزار پا هر روزوبا خودش می گفت: آخه هزار تا پای کوچولو به چه دردم می خورد! من که نمی توانم با این پاها هیچ کار بزرگ و مهمی انجام بدهم.یک روز که هزار پا داشت تو باغ راه می رفت صدایی شنید . 🐛 صداها می گفتند: کمک،کمک. لطفا به ما کمک کنید.لطفا به ما کمک کنید. هزار پا دورو برش رانگاه کرد . یک چاله کوچک آب دید که چند تا مورچه داشتند در آب دست و پا می زدند. هزار پا گفت: نترسید.نترسید. الان خودم نجاتتان می دهم. بعد زودی رفت تو چاله و مورچه ها از روی پاهای او بالا آمدند و نجات پیدا کردند. 🐛هزار پا همان طور که مورچه ها روی پشتش سوار شده بودند پرسید:چی شد که تو چاله افتادید؟ یکی از مورچه ها که داشت شاخک هایش را صاف می کرد گفت: امروز صبح وقتی بیدار شدیم دیدیم باران آمده و آب در لانه مان جمع شده و همه خوراکی هایمان را خیس کرده. 🐛ما هم آمدیم تا کسی را پیدا کنیم که تو بردن خوراکی هایمان به ما کمک کند! هزار پا پاهایش را نگاه کرد و رفت تو فکر.بعد به طرف لانه مورچه ها رفت و داد زد:زود باشید پشت من سوار شوید. خوراکی هایتان را هم با خودتان بیاورید! جا برای آن ها هم هست. 🐛 مورچه ها با خوش حالی گفتند: آمدیم. آمدیم. بعد از روی پاهای کوچولوش بالا رفتند و روی پشتش سوار شدند. خوراکی هایشان را هم با خودشان آوردند. آن وقت همگی با هم رفتند تا یک لانه جدید برای خودشان پیدا کنند.