#عکس قدیمی
#این از اون عکسهاست
خیلی خوبه😍
مرحوم صغری صادقی معروف به صغری علیا همسر کدخدا رضا (والده ی محترم حاج علی اکبر وحاج حسن صادقی کریم اباد)
وسمت چپ خواهرشون سکینه صادقی معروف به سکینه علیا همسر اکبر ولی زاده(مادر خدا بیامرز محمد علی ولی زاده)
خدا رحمت کنه دوخواهر گرامی
روحشون شاد
همنشین حضرت زهرا باشند انشاءالله
شادی روحشون صلوات
🆔@MEJRi403
مِجری🧿🧿
عباس رحمانی دهنودشت یکم آبان ۱۳۴۱، در شهرستان بهاباد به دنیا آمد. پدرش اصغر، و شغلش کارگری بود و ماد
#خاطره پدر شهید رحمانی
#این خاطره تحت عنوان (موتور گازی ) به چاپ رسیده
پدر شهید تعریف می کردند که یک روز عصر که در خانه تنها بودند ودر حیاط خانه در خود فرو رفته بودم ، تصمیم گرفتم به مزار پسرشهیدم سر بزنم
موتور گازی را روشن کردم وخودم را به خلد برین رسوندم، کنار مزار پسرم ساعتها نشستم وآنچنان غرق صحبت با اوشدم که زمان را فراموش کردم .با صدای بارون به خودم اومدم
به شدت باران می بارید هوا هم رو به تاریکی می رفت کمی زیر سایه بانی نشستم تا باران قطع بشه
اما همچنان می بارید،
خودم را به موتور گازی رسوندم ،اما هر چه تلاش کردم روشن نشد، موتور را دست گرفتم وراهی شدم یه فاصله ای که از خلد برین دور شدم دیدم ماشینی از روبرو میاد خوشحال شدم گفتم بهتره برای روشن شدن ازش کمک بگیرم
ماشین نزدیکتر شد دیدم همون ماشین همیشگی که میومد دنبال عباس تا برن جبهه هست.
یه کم مونده به من ایستاد عباس از ماشین پیاده شدو جلو اومد وسلام کردو گفت چی شده
ومن جواب سلامش دادم وگفتم که موتورم روشن نمیشه عباس دستی به موتور کشید(اگر اشتباه نکنم موتور را بنزین می کنه وتامدتها این بنزین تموم نمیشه)
واون رو روشن کرد وگفت حالا می تونی بری
من هم خوشحال از درست شدن موتور راه افتادم به طرف شهر به خونه که نزدیک شدم
به یادم اومد عباس که شهید شده بود پس چه جوری اومد موتور را روشن کرد حالم هم خورد وبیهوش شدم .همسایه ها مرا به خانه برده بودند
وقتی چشمم را باز کردم داخل اتاق خانه بودم وهمه دورم نشسته بودند.
شادی مطهر ارواح شهدا صلوات
🆔@MEJRi403
هدایت شده از مِجری🧿🧿
#خاطره پدر شهید رحمانی
#این خاطره تحت عنوان (موتور گازی ) به چاپ رسیده
پدر شهید تعریف می کردند که یک روز عصر که در خانه تنها بودند ودر حیاط خانه در خود فرو رفته بودم ، تصمیم گرفتم به مزار پسرشهیدم سر بزنم
موتور گازی را روشن کردم وخودم را به خلد برین رسوندم، کنار مزار پسرم ساعتها نشستم وآنچنان غرق صحبت با اوشدم که زمان را فراموش کردم .با صدای بارون به خودم اومدم
به شدت باران می بارید هوا هم رو به تاریکی می رفت کمی زیر سایه بانی نشستم تا باران قطع بشه
اما همچنان می بارید،
خودم را به موتور گازی رسوندم ،اما هر چه تلاش کردم روشن نشد، موتور را دست گرفتم وراهی شدم یه فاصله ای که از خلد برین دور شدم دیدم ماشینی از روبرو میاد خوشحال شدم گفتم بهتره برای روشن شدن ازش کمک بگیرم
ماشین نزدیکتر شد دیدم همون ماشین همیشگی که میومد دنبال عباس تا برن جبهه هست.
یه کم مونده به من ایستاد عباس از ماشین پیاده شدو جلو اومد وسلام کردو گفت چی شده
ومن جواب سلامش دادم وگفتم که موتورم روشن نمیشه عباس دستی به موتور کشید(اگر اشتباه نکنم موتور را بنزین می کنه وتامدتها این بنزین تموم نمیشه)
واون رو روشن کرد وگفت حالا می تونی بری
من هم خوشحال از درست شدن موتور راه افتادم به طرف شهر به خونه که نزدیک شدم
به یادم اومد عباس که شهید شده بود پس چه جوری اومد موتور را روشن کرد حالم هم خورد وبیهوش شدم .همسایه ها مرا به خانه برده بودند
وقتی چشمم را باز کردم داخل اتاق خانه بودم وهمه دورم نشسته بودند.
شادی مطهر ارواح شهدا صلوات
🆔@MEJRi403