✍🏻خاطره از قدیم:
آقای محترمی اینطور برامون گفتندکه:
من وپسر عمه ام باهم خونه ی بابا بزرگ درس می خوندیم.مادربزرگ مهربونی داشتیم که صداش می کردیم نَنو ،واو هم هر وقت با ما کار داشت می گفت نَنو
بابا حاجی ۲۵ روزی بود که رفته بودند بیابون سرکشی گله
اون روز مادر بزرگم یا همون نَنو چشم انتظار برگشت باباحاجی بود...
اتاق بالایی که می گفتیم بالا خونه وصُفه آب وجارو زده شده بود وگلیمی انداخته بودند
وبساط چایی روی منقل پر از زغال محیا بودو زغالها با جز جز وقرمزی خاصی چشم نوازی می کردند🤒
بالاخره انتظار ننو به سر رسید و باباجی با نرخرش که بهش می گفت نرچه وارد خونه شدو ابتدا رفت نر خرش رو بست وآب وغذا بهش داد وننو به استقبالش رفت واورا به بالا خونه هدایت کرد من هم اون بالا بودم.
باباحاجی خسته وکوفته ی راه نشست و تکیه زد به دیوار گلی بالا خونه،
کیسه ی چُپُقیش را از جیب قباش در آورد،
گُلالَکهای رنگی رنگی کیسه چپق خودنمایی می کرد بابا حاجی مشغول شد و داشت چپق دهن نقره ای را پر از توتون می کرد که صدای ننو از پایین من را به خود آورد که :
ننو منقل را بذار جلو باباحاجی
بلند شدم وتمبان خود بالا کشیدم خم شدم دوطرف منقل را گرفتم
نمی دونم چرا به فکر ومُخَیله اَم نرسید کتری وقوری را از روی منقل بردارم
همانطور که کتری پراز آب جوش وقوری چایی تازه دم کرده ی ننو برا عشقش روی منقل بود منقل را برداشتم وبردم نزدیک بابا حاجی
،،،کتری سنگین یک طرف منقل را سنگین تر کرده بود لنگر کرد به طرف باباحاجی و منقل وآب جوش کتری ولو شد رو دست وپای باباحاجی بخت برگشته .....
داد باباحاجی در اومد وجیغ ننو
من کجا بودم
الفرار رو پشت بوم ها وکُجِ او بُرها😅😅
خلاصه ۷ هشت ساعتی مخفی بودم.
تا اینکه پیدام کردند وبرم گردوندند خونه
لباسهای
باباحاجی را کنده بودندو اورا کنار ی خوابونده بودند وروپوشی رویش انداخته بودند وفرستاده بودند دنبال شفایی
شفایی پزشک اون زمان بهاباد بود
بعد از ساعتی شفایی دوچرخه سوار رسید ومشغول مداوای باباحاجی😊
#کُجِ او بُر
قدیم که پشت بوم ها گلی وسقفها زربی بود بین سقف ها باریکه ای برای عبور آب از سقف وجود داشت .
کُج یعنی کُنج
#جلگه
#بهاباد
#یزد
🆔@MEJRi403
هدایت شده از مِجری🧿🧿
✍🏻خاطره از قدیم:
آقای محترمی اینطور برامون گفتندکه:
من وپسر عمه ام باهم خونه ی بابا بزرگ درس می خوندیم.مادربزرگ مهربونی داشتیم که صداش می کردیم نَنو ،واو هم هر وقت با ما کار داشت می گفت نَنو
بابا حاجی ۲۵ روزی بود که رفته بودند بیابون سرکشی گله
اون روز مادر بزرگم یا همون نَنو چشم انتظار برگشت باباحاجی بود...
اتاق بالایی که می گفتیم بالا خونه وصُفه آب وجارو زده شده بود وگلیمی انداخته بودند
وبساط چایی روی منقل پر از زغال محیا بودو زغالها با جز جز وقرمزی خاصی چشم نوازی می کردند🤒
بالاخره انتظار ننو به سر رسید و باباجی با نرخرش که بهش می گفت نرچه وارد خونه شدو ابتدا رفت نر خرش رو بست وآب وغذا بهش داد وننو به استقبالش رفت واورا به بالا خونه هدایت کرد من هم اون بالا بودم.
باباحاجی خسته وکوفته ی راه نشست و تکیه زد به دیوار گلی بالا خونه،
کیسه ی چُپُقیش را از جیب قباش در آورد،
گُلالَکهای رنگی رنگی کیسه چپق خودنمایی می کرد بابا حاجی مشغول شد و داشت چپق دهن نقره ای را پر از توتون می کرد که صدای ننو از پایین من را به خود آورد که :
ننو منقل را بذار جلو باباحاجی
بلند شدم وتمبان خود بالا کشیدم خم شدم دوطرف منقل را گرفتم
نمی دونم چرا به فکر ومُخَیله اَم نرسید کتری وقوری را از روی منقل بردارم
همانطور که کتری پراز آب جوش وقوری چایی تازه دم کرده ی ننو برا عشقش روی منقل بود منقل را برداشتم وبردم نزدیک بابا حاجی
،،،کتری سنگین یک طرف منقل را سنگین تر کرده بود لنگر کرد به طرف باباحاجی و منقل وآب جوش کتری ولو شد رو دست وپای باباحاجی بخت برگشته .....
داد باباحاجی در اومد وجیغ ننو
من کجا بودم
الفرار رو پشت بوم ها وکُجِ او بُرها😅😅
خلاصه ۷ هشت ساعتی مخفی بودم.
تا اینکه پیدام کردند وبرم گردوندند خونه
لباسهای
باباحاجی را کنده بودندو اورا کنار ی خوابونده بودند وروپوشی رویش انداخته بودند وفرستاده بودند دنبال شفایی
شفایی پزشک اون زمان بهاباد بود
بعد از ساعتی شفایی دوچرخه سوار رسید ومشغول مداوای باباحاجی😊
#کُجِ او بُر
قدیم که پشت بوم ها گلی وسقفها زربی بود بین سقف ها باریکه ای برای عبور آب از سقف وجود داشت .
کُج یعنی کُنج
#جلگه
#بهاباد
#یزد
🆔@MEJRi403
هدایت شده از مِجری🧿🧿
✍🏻خاطره از قدیم:
آقای محترمی اینطور برامون گفتندکه:
من وپسر عمه ام باهم خونه ی بابا بزرگ درس می خوندیم.مادربزرگ مهربونی داشتیم که صداش می کردیم نَنو ،واو هم هر وقت با ما کار داشت می گفت نَنو
بابا حاجی ۲۵ روزی بود که رفته بودند بیابون سرکشی گله
اون روز مادر بزرگم یا همون نَنو چشم انتظار برگشت باباحاجی بود...
اتاق بالایی که می گفتیم بالا خونه وصُفه آب وجارو زده شده بود وگلیمی انداخته بودند
وبساط چایی روی منقل پر از زغال محیا بودو زغالها با جز جز وقرمزی خاصی چشم نوازی می کردند🤒
بالاخره انتظار ننو به سر رسید و باباجی با نرخرش که بهش می گفت نرچه وارد خونه شدو ابتدا رفت نر خرش رو بست وآب وغذا بهش داد وننو به استقبالش رفت واورا به بالا خونه هدایت کرد من هم اون بالا بودم.
باباحاجی خسته وکوفته ی راه نشست و تکیه زد به دیوار گلی بالا خونه،
کیسه ی چُپُقیش را از جیب قباش در آورد،
گُلالَکهای رنگی رنگی کیسه چپق خودنمایی می کرد بابا حاجی مشغول شد و داشت چپق دهن نقره ای را پر از توتون می کرد که صدای ننو از پایین من را به خود آورد که :
ننو منقل را بذار جلو باباحاجی
بلند شدم وتمبان خود بالا کشیدم خم شدم دوطرف منقل را گرفتم
نمی دونم چرا به فکر ومُخَیله اَم نرسید کتری وقوری را از روی منقل بردارم
همانطور که کتری پراز آب جوش وقوری چایی تازه دم کرده ی ننو برا عشقش روی منقل بود منقل را برداشتم وبردم نزدیک بابا حاجی
،،،کتری سنگین یک طرف منقل را سنگین تر کرده بود لنگر کرد به طرف باباحاجی و منقل وآب جوش کتری ولو شد رو دست وپای باباحاجی بخت برگشته .....
داد باباحاجی در اومد وجیغ ننو
من کجا بودم
الفرار رو پشت بوم ها وکُجِ او بُرها😅😅
خلاصه ۷ هشت ساعتی مخفی بودم.
تا اینکه پیدام کردند وبرم گردوندند خونه
لباسهای
باباحاجی را کنده بودندو اورا کنار ی خوابونده بودند وروپوشی رویش انداخته بودند وفرستاده بودند دنبال شفایی
شفایی پزشک اون زمان بهاباد بود
بعد از ساعتی شفایی دوچرخه سوار رسید ومشغول مداوای باباحاجی😊
#کُجِ او بُر
قدیم که پشت بوم ها گلی وسقفها زربی بود بین سقف ها باریکه ای برای عبور آب از سقف وجود داشت .
کُج یعنی کُنج
#جلگه
#بهاباد
#یزد
🆔@MEJRi403