eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
125 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
✨☀️✨☀️✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_شصت_دو شاید هم معنی‌اش این بود که دلواپس است و تا خیالش راحت نشود. زبا
✨☀️✨ اینم که شما می‌بینید، قد و قواره‌اش کوچیکه. فعلا همین جا پیش خودتون راهش بدین. تا کم کم کار یاد بگیره، آموزش ببینه. بعد ببینیم خدا چی می‌خواد.》راست می‌گفتم. تا آن روز خدا هرچه خواسته بود، من هم تسلیم و راضیِ خواسته بودم. جوان بسیجی سری تکان داد و گفت:《 فردا باباش نیاد بگه بچه‌م...》حرفش را قطع کردم و گفتم:《 خیالتون تخت! باباش خودش مدام جبهه‌اس، حاج حبیب معماریان، معماره. اسمش آشنا نیست براتون؟ اونجا کارای پشتیبانی انجام میده. این دفعه هم رفتن واسه ساخت‌وساز حمام و سرویس بهداشتی برای رزمنده‌ها. خودم همین‌جا براش رضایت‌نامه می‌نویسم و انگشت می‌زنم.》 انگار هنوز ته دلش مطمئن نبود. مکثی کرد و زیر لب گفت:《 این بار رو هم خدا بخیر کنه.》چندتا فرم برداشت و گرفت سمت محمد و گفت:《 وقتی پُرشون کردی، عکس و کپی شناسنامه هم بیار.》محمد با ذوق، برگه‌ها را دو دستی گرفت و گفت:《 چشم چشم.》موقع بیرون آمدن رویم را کردم به جوان و گفتم:《 برادر! اگه یه کلاغ سیاهم تو آسمون پر بزنه، یه کلاغ سیاهه! اگه این بچه به درد دین خورد، از خدامونه، باعث سربلندی ماست. اگه نخورد، حتی شده سیاهی لشکر باشه، ما راضی هستیم. دور امام نباید خلوت باشه.》 تا برسیم خانه، روی پا بند نبود. توی خانه فرم‌ها را به مریم نشان داد و گفت:《 وقتی بسیج ثبت نام کنم، میشم بسیجی. حتما بهم از اون لباس‌ها هم میدن، نه؟》یک خودکار دستش گرفت و رفت زیر زمین. صدا زدم:《 محمد! ناهار.》گفت:《 بعدا می‌خورم، گرسنه نیستم.》می‌دانستم از ذوق و شوق تا یکی دو روزی نه درست می‌تواند بخوابد، نه چیزی بخورد. نمی‌دانم شاید هنوز باور نمی‌کرد که او را قبول کرده‌اند. گذاشتم به حال خودش باشد. به محمد حسودی‌ام می‌شد، به حاج حبیب حسودی‌ام می‌شد، به پسر و شوهر خودم؛ به تمام مردهایی که می‌توانستند بروند جبهه. حسرت، آشناترین حسِ آن روزهای من بود. خبر منطقه رفتنِ هر مردی را که می‌شنیدم، در صحن حرم که رزمنده‌ها را می‌دیدم، از تلویزیون، اتوبوس‌های پر از جوان مشتاق و خنده رو را که می‌دیدم، آه می‌کشیدم. چشم‌هایم پُر می‌شد و از ته دلم غصه می‌خوردم که نمی‌توانم همه چیز را رها کنم و بروم توی منطقه یک کاری دست بگیرم تا دلم آرام شود که من هم برای خدا و برای دفاع از اسلام، قدم برداشته‌ام. حاجی که از منطقه برگشت، همه چیز را برایش تعریف کردم. مخالفتی در چهره و حرفش نبود. فکر می‌کردیم بچه دیده که پدرش با یکی دوتا از مردهای فامیل می‌روند و می‌آیند و بساط کمک‌رسانی و کار هم در خانه گرم و ماشین جهاد مدام جلوی خانه است، دلش خواسته بگوید من هم بزرگ شده‌ام. جای بدی هم نمی‌رفت که. از خدایمان هم بود پای این بچه بیشتر به مسجد و پایگاه بسیج باز شود. .....❣️ رضایی💫 💞@MF_khanevadeh