eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
125 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
الهـــی هرچی از دلتون میگذره به لطف خــــدا🙏❤️ همین امشـ🌙ـب برآورده بشه و مشکلات همه حل بشه الهی آمین🙏 ✨ 💫 ✨ ✨⚡️✨ ✨✨ 🖤🖤🖤🖤💚 🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐ 🆔@MF_khanevadeh 🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐ ‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``◼️``╯ ┗``╯ \╲‌
امروز شنبه بیست و ششم ذی الحجّه است. ما دیشب را در این منزلگاه که "شَراف" نام دارد ماندیم و اکنون قصد حرکت داریم. بیش از سه منزل دیگر تا کوفه نمانده است. اینجا آب فراوان است و درختان سرسبز اند. امام دستور می دهد تا یارانش مشک ها را پر کنند و آب زیاد بردارند. این همه آب را برای چه می خواهیم؟ کاروان حرکت می کند. آفتاب بالا آمده است و خورشید بی رحمانه می تابد. آفتاب و بیابانی خشک و بی آب. هیچ جنبنده ای در این بیابان به چشم نمی آید. کاروان آرام آرام به راه خود ادامه می دهد. یک ساعت تا نماز ظهر باقی مانده است. الله اکبر! این صدای یکی از یاران امام است که سکوت را شکسته است. همه نگاه ها به سوی او خیره می شود‌. امام از او می پرسد: _ چرا الله اکبر گفتی؟ _ نخلستان! آنجا نخلستان است. او با اشاره دست آن طرف را نشان می دهد. راست می گوید، یک سیاهی به چشم می آید. آیا به نزدیکی های کوفه رسیده ایم؟ یکی از یاران امام که اهل کوفه است به امام می گوید: _ من بارها این مسیر را پیموده ام و اینجا را مثل کف دست می شناسم. این اطراف نخلستانی نیست. _ پس این سیاهی چیست؟ _ این لشکر بزرگی از سربازان است. _ آیا در این اطراف پناهگاهی هست تا به آنجا برویم و منزل کنیم؟ _ پناهگاه برای چه؟ _ به گمانم این لشکر به جنگ ما آمده است. ما باید به جایی برویم که دشمن نتواند از پشت سر به ما حمله کند. _ به سوی "ذو حُسَم" برویم. آنجا کوهی هست که می توانیم کنار آن منزل کنیم. در این صورت، دشمن دیگر نمی تواند از پشت سر به ما حمله کند. اگر کمی به سمت چپ برویم به آنجا می رسیم. کاروان به طرف ذو حُسَم تغییر مسیر می دهد و شتابان به پیش می رود. نگاه کن! آن سیاهی ها هم تغییر مسیر می دهند. آنها به دنبال ما می آیند. 💞@MF_khanevadeh
خیمه ها در ذو حُسَم برپا می شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هستیم. کمی بعد سپاهی با هزار نفر جنگ جو نزدیک می شود. امام از آنها می پرسد: _ شما کیستید؟ _ ما سپاه کوفه هستیم. _ فرمانده شما کیست؟ _ حرّ ریاحی. _ ای حرّ! آیا به یاری ما آمده ای یا به جنگ ما؟ _ به جنگ شما آمده ام. _ لا حول و لا قوّهَ الّا بالله. سپاه حرّ تشنه هستند. گویا مدّت زیادی است که در بیابان ها در جست و جوی ما بوده اند. اینها نیروهای گشتی ابن زیادند، من می خواهم در دلم آنها را نفرین کنم. آنها آمده اند تا راه را بر ما ببندند. گوش کن! این صدای امام حسین 'علیه السلام' است: 《به این لشکر آب بدهید، اسب های آنها را هم سیراب کنید》. یاران امام مَشک ها را می آورند و همه آنها را سیراب می کنند. خود امام حسین 'علیه السلام' هم، مشکی در دست گرفته است و با این مردم آب می دهد‌. این دستور امام است: 《یال داغ اسب ها را نیز خنک کنید》. به راستی، تو کیستی که به دشمن خود نیز، این قدر مهربانی می کنی؟ این لشکر برای جنگ با تو آمده اند، امّا تو از آنها پذیرایی می کنی! ای حسین! ای دریای عشق و مهربانی! وقت نماز ظهر است. امام یکی از یاران خود به نام حَجّاج بن مَسروق را فرا می خواند و از او می خواهد که اذان بگویند. فضای سرزمین ذو حُسَم پر از آرامش می شود و همه به ندای اذان گوش می دهند. سپاه حرّ آماده نماز شدند. امام را می بینند که به سوی آنها می رود و چنین می گوید: 《ای مردم! اگر من به سوی شهر شما می آیم برای این است که شما مرا دعوت کرده بودید. مگر شما نگفته اید که ما رهبر و پیشوایی نداریم. مگر مرا نخوانده اید تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقی هستید من به شهرتان می آیم و اگر این را خوش ندارید و پیمان نمی شناسید، من باز می گردم》. سکوت پر معنایی همه جا را فرا گرفته است. امام رو به حرّ می کند: _ می خواهی با یاران خود نماز بخوانی؟ _ نه، ما با شما نماز می خوانیم. لشکر حرّ به دستور او پشت سر امام به نماز می ایستند. آفتاب گرم و سوزان بیابان، همه را بی تاب کرده است. همه به سایه اسب های خود پناه می برند. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_پنج خیمه ها در ذو حُسَم برپا می شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هس
بار دیگر صدای امام در این صحرا می پیچد: 《ای مردم کوفه! مگر شما مرا به سوی خود دعوت نکرده اید؟ اگر شما مرا نمی خواهید من از راهی که آمده ام باز می گردم》. حُرّ پیش می آید و می گوید:《ای حسین! من نامه ای به تو ننوشته ام و از این نامه ها که می گویی خبری ندارم》. امام دستور می دهد دو کیسه بزرگ پر از نامه را بیاورند و آنها را در مقابل حرّ خالی کنند. خدای من، چقدر نامه! دوازده هزار نامه!! یعنی این همه نامه را همشهریان من نوشته اند. پس کجایند صاحبان این نامه ها؟ حرّ جلو تر می رود. تعدادی از نامه ها را می خواند و با خود می گوید:《وای! من این نام ها را می شناسم. اینها که نام سربازان من است!》. آن گاه سرش را بالا می گیرد و نگاهی به سربازان خود می کند. آنها سرهای خود را پایین گرفته اند. فرمانده غرق حیرت است. این دیگر چه معمّایی است؟ حرّ پس از کمی تامّل به امام حسین 'علیه السلام' می گوید:《من که برای تو نامه ننوشته ام و در حال حاظر نیز، ماموریّت دارم تا تو را نزد ابن زیاد ببرم》. حرّ راست می گوید. او امام را به کوفه دعوت نکرده است. این مردم نامرد کوفه بودند که نامه نوشتند و از امام خواستند که به کوفه بیاید. امام نگاه تندی به حرّ می کند و می فرماید: 《مرگ از این پیشنهاد بهتر است》و آن گاه به یاران خود می فرماید:《برخیزید و سوار شوید! به مدینه به مدینه بر می گردیم》. زن ها و بچّه ها بر کجاوه ها سوار شده و همه آماده حرکت می شوند. ما داریم بر می گردیم! گویا شهر کوفه، شهر نیرنگ شده است. آنها خودشان ما را دعوت کرده اند و اکنون می خواهند ما را تحویل دشمن دهند. کاروان حرکت می کند. صدای زنگ شترها سکوت صحرا را می شکند. همسفرم، نگاه کن! اینجا سه مسیر متفاوت وجود دارد. راه سمت راست به سوی کوفه می رود، راه سمت چپ به کربلا و راهی هم که ما در آن هستیم، به مدینه می رسد. ما به سوی مدینه بر می گردیم. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_شش بار دیگر صدای امام در این صحرا می پیچد: 《ای مردم کوفه! مگر شما م
چند قدمی بر نداشته ایم که صدایی می شنویم:《راه را بر حسین ببندید!》. این دستور حرّ است! هزار سرباز جنگی هجوم می برند و راه بسته می شود. هیاهویی می شود. ترس به جان بچّه ها می افتد. سربازان با شمشیرها جلو آمده اند. خدای من چه خبر است؟ امام دست به شمشیر می برد و در حالی که با تندی به حرّ نگاه می کند، فریاد بر می آورد: _ مادرت به عزایت بنشیند. از ما چه می خواهی؟ _ اگر فرزند فاطمه نبودی، جوابت را می دادم، امّا چه کنم که مادر تو دختر پیامبر صلی الله علیه و آله است. من نمی توانم نام مادر تو را جز به خوبی ببرم. _ از ما چه می خواهی؟ _ می خواهم تو را نزد ابن زیاد ببرم. _ به خدا قسم، هرگز همراه تو نمی آیم. _ به خدا قسم من هم شما را رها نمی کنم. _ پس به میدان مبارزه بیا! آیا حسین را از مرگ می ترسانی؟ یاران امام، شمشیرهای خود را از غلاف بیرون می آورند. عبّاس، علی اکبر، عَون، جعفر و همه یاران امام به صف می ایستند. لشکر حرّ هم، آماده جنگ می شوند و منتظرند که دستور حمله صادر شود. نگاه کن! حرّ، سر به زیر انداخته و سکوت کرده است. او در فکر است که چه کند. غرق بر پیشانی او نشسته است. او به امام رو می کند و می گوید:《ای حسین! هر مسلمانی امید به شفاعت جدّ تو دارد. من می دانم اگر با تو بجنگم، دنیا و آخرتم تباه است، امّا چه کنم مامورم و معذور!》. امام به سخنان او گوش فرا می دهد. حرّ، دوباره سکوت می کند. ناگهان فکری به ذهن او می رسد و به امام پیشنهاد می دهد:《شما راهی غیر از راه کوفه و مدینه را در پیش بگیر و برو تا من بهانه ای نزد ابن زیاد داشته باشم و نامه ای به او بنویسم و کسب تکلیف کنم》. حرّ به امام چشم دوخته است و بد خود می گوید:《خدا کند امام این پیشنهاد را بپذیرد》. او باور نمی کند که امام هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد. او خیال می کند اکنون که اهل کوفه پیمان خود را شکسته اند و امام بدون یار و یاور مانده است، با یزید سازش خواهد کرد. 💞@MF_khanevadeh
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋🏻 سلام آقا که الان روبروتونم من اینجام و زیارت نامه میخونم مادرت وقتی شبِ جمعه خودش در کربلاست مطمئنم آسمـان، مغمـومِ احوالِ شماسـت باز با اشکـم فقط دنبالِ درمان میـروم گریه کردم،گریه بر هر دردِ بی درمان دواست 🌙 🌷 ✨ 🌱🌸@MF_khanevadeh🌸🌱