❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
📚 کتاب #نامیرا (قسمت دوازدهم) عبیدالله بن زیاد با گام های کوبنده وارد قصر شد سمت راست عبیدالله، شری
📚 کتاب #نامیرا (قسمت سیزدهم)
عبیدالله پرسید از آن مرد هاشمی چخبر؟ اشعث گفت از خانه مختار بیرون رفته اما هنوز در کوفه است،
عبیدالله گفت:
تمام دروازه های کوفه را ببندید. تا مسلم نتواند از شهر خارج شود. هیچ کس حق ورود و خروج ندارد، مگر آن که از آن مطمئن باشید.»
بعد رو به #عبداللهبنعمیر کرد و گفت:
آیا کسی که یک شهر را به آشوب کشیده و میان مردم نفاق افکنده، نباید به عاقبت کار خود بیاندیشد؟!»
سپس رو به جمع گفت:
مسلم در خانه ی هر کس پیدا شود. آن خانه بر سر اهلش ویران خواهد شد. مقرری تمام اهل آن قبیله را قطع می کنیم. بزرگ و شیخ آنان هم به زاره تبعید خواهد شد..»
عبدالله دلگیر و اخم آلود، چند گام به عقب، از عبيدالله فاصله گرفت که می گفت: پس به سود شماست که هر کس خبری از مسلم دارد، ما را آگاه کند.»
عبیدالله آرام و با لبخند کیسه ای زر از لیفه اش بیرون کشید و به عبدالله نزدیک شد و گفت: و هر کس در عمل و در زبان و گفتار خلیفه را یاری کند، شامل بخشش های بی حساب ما خواهد شد، کیسه زر را به سوی عبدالله گرفت. عبدالله نگاهی به کیسه و نگاهی به ابن زیاد انداخت. و بی آنکه کیسه را بگیرد، در چشم عبيدالله خیره شد. گفت:
من به آن چه می گویم ایمان دارم، و پاداش ایمانم را از خداوند می طلبم. خشم و خشنودی امیر و حتى خليفه هم در برابر خدا و رسولش بسیار ناچیز است. من آن چه در توان دارم برای جلوگیری از خونریزی میان مسلمانان به کار خواهم گرفت.
عبدالله با سر از عبيدالله خداحافظی کرد و بیرون رفت.
هانی نیز از قصر خارج شد، عبیدالله گفت من به این مرد مشکوکم، باید هر طور شده، خانه ی او را جستجو کنیم.
ابن اشعث گفت: «هانی شیخ قبیله مراد است و خانه اش حریم است، بدون اذن خودش نمی توانیم وارد خانه اش شویم.
🔻🔻🔻🔻
عبدالله به دیدار #عمروبنحجاج رفت، عمرو آرام جلو آمد. عبدالله گفت:سلام به عمروبن حجاج!
عمرو بی آنکه پاسخ دهد، نزدیک شد و چشم در چشم عبدالله انداخت. گفت:
می دانستم آن که به عزت همراهی مسلم تن نمی دهد، عاقبت به ذلت دوستی با ابن زیاد تن خواهد داد.
عبدالله با افسوس لبخند زد و گفت: داوری های زود هنگام تو، همیشه مرا می آزرد.
داوری ابن زیاد چگونه است که در خزانه اش را به روی تو باز کرد؟!
عبدالله گفت: «این چه کنایهای است به عبدالله که تو او را بهتر از هر کس می شناسی!
عمرو گفت: «سخنان تو، ابن زیاد را چنان جسور کرد که حرمت مسلم بن عقیل را هم زیر پا گذاشت.» عبدالله نصيحت گر گفت:
ابن زیاد پیش از آمدن به کوفه، از خلیفه حکم و اختیار تام گرفته و نیازی به موافقت من هم ندارد.»
بعد به عمرو نزدیک تر شد و گفت:
تا دیر نشده مرا نزد مسلم ببر تا با او گفتگو کنم، به خدا سوگند، از روزی می ترسم که خونهای بسیار در کوفه بریزد و جز سرهای بریده و کودکان یتیم بر جای نماند.»
عمرو به او پوزخند زد و گفت:
درست گفتی که خون بنی امیه و یارانشان، جز به دست ما بر زمین نخواهد ریخت.
می خواست وارد خانه شود که جلو در ایستاد و گفت:
اگر به دیدن مسلم اصرار داری، پیش از آن، باید با من پیمان ببندی و بیعت خویش را با او اعلام کنی.»
عبدالله گفت: «هرگز تن به آزمونی نخواهم داد که پیش از این آزموده شده.»
پس بهتر است به سرحدات برگردی و به جهاد با مشرکان دل خوش داری، پیش از آنکه دستت به خون یاران حسین آلوده شود و یا به دست دوستی چون من کشته شوی.».
عمرو وارد خانه شد و پیش از آن که در را ببندد، به سخن عبدالله ایستاد، که گفت: .
اگر یاران حسین، چون شبث بن ربعی هستند، پس وای بر حسین!»
عبدالله دهانه ی اسب را گرفت و به راه افتاد. عمروبن حجاج با این سخن درهم شد و به فکر فرو رفت.
ادامه دارد...
🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐
🆔 @MF_khanevadeh
🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐
╲\ ╭``┓
╭``◼️``╯
┗``╯ \╲