❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_سی_هفت گفتم :باشه با یه ماشین دیگه میرم.حرکت نکرد .همان طور که سرش را ت
✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_سی_هشت
همین طور پایم روی لبه ی حوض جلوی مسجد بود و خم شده بودم بند کتانی ام را ببندم که صدایی به گوشم خورد خواهر کجا می رید؟چشم گرداندم دیدم راننده ی یک سواری است.داخل ماشین هم یک بچه و یک پیرمرد نشسته اند گفتم :برادر اگه محبت کنی منو تا پای بقیع برسونی،بقیه راهو خودم میرم حرفش را تکرار کرد می خوای بری کجا؟گفتم خونه م صفاییه س دوره. شما تا همون بقیع ببر.گفت:بیا بشین من را آورد تا صفاییه گفت:خونه ت کجاست؟گفتم آقا خجالتم نده دیگه خودم میرم.دوباره پرسید کوچه را آدرس دادم من را سر کوچه پیاده کرد و گفت:شما هم ناموس مایی چه فرقی می کنه؟
با این جمکران رفتن ها ،دلم آرام شد اطمینان داشتم زحمت مردم و خون جوان ها هدر نمی رود.حالا با یقین بیشتری چسبیده بودم به مبارزه.رژیم هم کم نمی آورد ،همه ی توانش را گذاشته بود.بعضی وقت ها که از دست مامور ها فرار می کردیم،لعنتی ها این قدر زیاد بودند که فکر می کردم شاه هر چه مامور داشته،فرستاده قم ،یک بار نزدیک بود گیر بیفتم.توی خیابان چهار مردان ،نزدیک مسجد چهار مردان بودم که دیگر نفس کم آوردم.دور و برم را نگاه کردم یک جایی قایم شوم ،هیچ کجا به چشمم نیامد .جلوی چایخانه ی مسجد ،یک سکوی بلند بود.پایم را گذاشتم روی سکو و نمی دانم از آن ارتفاع چطوری خودم را بالا کشیدم و پرت کردم داخل چایخانه.در را بستم و چپیدم زیر پارچه ای که جلوی جاظرفی آویزان کرده بودند.صدای قلبم را می شنیدم.هی صلوات می فرستادم تا ندیده باشند که پریده ام اینجا.نیم ساعتی گذشت و خبری نشد،خیالم راحت شد.
از گوشه ی در سرک کشیدم،دیدم یک مامور،پسر نوجوانی را گیر انداخته،نگهش داشته روی لاستیک داغ نیم سوخته و این بچه جرئت ندارد فرار کند.بچه از داغی زیر پایش،نه می توانست بایستد و نه دل داشت از دست مامور فرار کند.هی پایش را بر می داشت و می گذاشت زیر لب زمزمه کردم یا حضرت زهرا مادر کمک کن این بچه رو از دست این نامرد نجات بدم ،چادرم را در کمرم محکم کردم و از چایخانه پریدم بیرون ،دست بچه را کشیدم دنبال خودم و گفتم :بدو نترس .حالا من بدو ،بچه بدو،مامور بدو.همین طور که می دویدیم ،به بچه گفتم بپیچ تو کوچه بعدی،برو کاریت ندارن.می دانستم مامور از من لجش گرفته،با بچه کاری ندارد و می آید دنبال من.همین هم شد کوچه به کوچه می دویدم و مامور سمج خسته نمی شد و ول کن نبود.نفس کم آوردم،وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق ،پای تیر ،دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا.مامور پشت سرم بالا آمد .همین که کمی نزدیکم شد با پا محکم کوبیدم تخت سینه اش و پرت شد پایین.تا خودش را جمع و جور کند ،خودم را از روی تیر رساندم به پشت بام ها دویدم تا خانه ای را پی اش بودم ،پیدا کردم.همه ی پشت بام ها به هم راه داشتند.اگر جسارت داشتی ،نمی ترسیدی و می توانستی بپری و بدوی،راحت می شد راه را پیدا کنی.
#ادامه_دارد.....❣️
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#شبتون_امام_زمانی
💠 مرکز فرهنگی خانواده آ_شرقی
💞@MF_khanevadeh