❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_شصت_پنج لبخند آمد روی لبهایم و گفتم:《 خدا برای پدر و مادرت نگهت داره.》چادرم ر
#تنها_گریه_کن
#قسمت_شصت_شش
برای همین، موقعی که حرف انداخت و گفت دلش میخواهد برود جبهه، جا نخوردم. منتظر بودم. اولش کمی نگران شدم، ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم. حاجی هم که مخالفت کرد و گفت:《 اونجا جای بچه نیست.》و محمد را پاک روانه کرد مسجد، فکر کردم بگردم دنبال راهی تا خدا و بندهاش را خوش بیاید.
حاج حبیب، نبودنش برای من عادی بود. پیش از آن هم، کم خانه میدیدمش؛ اما جنگ که شروع شد، برای من و بچهها حکم مهمان پنج شش روزه را پیدا کرده بود. یک پایش خانه که نه، توی شهر بود برای جمع کردن کمک و هماهنگ کردن نیروی کار و ابزار و این چیزها، یک پایش منطقه بود برای ساخت و ساز. میدانستم معطل کنم، حاجی میرود و این بچه که مثل یک گنجشک بال بال میزند، گوشهی قفس کز میکند و غصهاش میماند برای من. سفره شام را که جمع کردم، دوتا استکان چای ریختم و نشستم کنار حاج حبیب. نگاه و حواسش پی اخبار تلویزیون بود؛ آنقدر که وقتی صدایش زدم و چای تعارفش کردم، نشنید. استکان را گذاشتم جلویش و ساکت، چشم دوختم به صفحه سیاه و سفید تلویزیون. اخبار آن موقع چه بود؟ هر چیزی که مربوط به جنگ میشد. کمی که گذشت، دوباره حاجی را صدا زدم و اشاره کردم به چایی که داشت سرد میشد. حاج حبیب قند را گذاشت گوشهی لبش، همانطور که استکان را به طرف دهانش بالا میبرد و چشمش هنوز روی تصویر تلویزیون ثابت بود، سعی کرد بگوید دست شما درد نکنه خانم سادات. گفتم:《 حاجی! محمد دلش شکستها. بچهم دمغ شد حسابی.》حتی نگاهش را برنگرداند طرفم. گفت:《 اشرف سادات! اونجا خیلی با این چیزی که از تلویزیون میبینید و میشنوید، فرق داره. بچه رو ببرم، جنگه، غذای خوب و کافی نیست. جای خواب نیست. حموم و دستشویی کمه. مریضی داره. بیخوابی داره. دوری و دلتنگی داره. آدمی که دیروز رسوندیش تا یه جایی، امروز دیگه نیست. جنازهشو برمیگردونن عقب. تو گرما باید زیر آفتاب بدویی. تو سرما باید جلوی باد و باران بایستی. محمد مگه چند سالشه؟ اونجا چه کاری از دستش بر میاد؟ بمونه اینجا کمک حال شما، منم خیالم راحته، خدا هم راضیتره. موندنش اینجا کم فایده نداره. جوون بیکار و علافی نیست که. بره اونجا کاری نداره. جلوی دست و پای بقیه روهم میگیره. منم باید یه دلم به کارم باشه، یه چشمم دنبال محمد زیر آتیش که الان کجاست و چه میکنه.》
خودم را گذاشتم جای حاج حبیب و دیدم پُر بیراه نمیگوید. گذاشتم جای محمد و دیدم حاظرم به هر چیزی دست بیندازم تا به مراد دلم برسم. محمد آن روزها از ده تا جملهای که میگفت، نُه تایش از جبهه بود، از رفت و آمد بچههای مسجد و پایگاه. هر چیزی را به جنگ ربط میداد. پس دلم را به دریا زدم و تیر آخر را زدم. گفتم:《 حاجی! خب محمد رو با خودت ببر.》متعجب نگاهم کرد
#ادامه_دارد....
#شبتون_پر_از_یاد_خدا
#مرکز_فرهنگی_خانواده_آذربایجانشرقی
💞@MF_khanevadeh