eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
125 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_شصت_شش برای همین، موقعی که حرف انداخت و گفت دلش می‌خواهد برود جبهه، جا نخوردم.
ادامه دادم:《 حاجی! شما هر بار این همه آدم می‌بری واسه کارگری، خب محمد یکیش. بابا حداقلش اینه که یه لیوان آب دستتون میده. بله جثه‌ش ریز و نحیفه. توانش هم شاید کم باشه، ولی دو تا لباس پاره می‌تونه واسه‌تون وصله بزنه. ظرفای غذاتون رو بشوره. بذار حالا که اصرار داره به رفتن، همراه خود شما باشه تا دل جفتمون قرار داشته باشه. این‌طوری بهتره تا اینکه بی‌خبر خودسری کنه و بره!》حاج حبیب خودش را از تک‌و‌تا نینداخت و همچنان گفت:《 نه.》 خیلی برایش حرف زدم. گفتم:《 شما یه بار این بچه رو ببرید، اگه از پسش بر نیومد، برای خودش هم درس عبرت میشه و دیگه بهانه‌ی رفتن نمی‌گیره. می‌شینه پای خیاطی خودش یه گوشه از کار منو هم می‌گیره.》سخت بود، ولی راضی شد. فردایش به محمد گفت:《 ساکت رو ببند که شب راه می‌افتیم. ولی یادت باشه که اونجا خیلی باید گوشِت به حرف بزرگ‌ترا باشه. قبول؟》بچه‌م بدون اما و اگر، گفت:《 قبول.》 محمد آن موقع حالی داشت که دلم می‌خواست فقط بنشینم و تماشایش کنم. ذوق عجیبی توی چشم‌هایش بود. باورش نمی‌شد توانسته به آرزویش برسد. مقصدشان سومار بود. حاج حبیب می‌گفت باید بروند و چند تا تنور نانوایی درست کنند برای تدارکات. یک کامیون وسیله بنایی بار زدند و با چندتا از مردهای آشنا و فامیل حرکت کردند. سرم دوباره به کارهای خودم گرم شد. کلاس‌های آموزش نظامی و کمک‌های اولیه رونق گرفته بود؛ حتی کلاس‌های قرآن آن‌قدر شلوغ می‌شد که دو گروه شده بودند. آن چند متر خانه، برکت پیدا کرده بود و دیگر هیچ کجایش متعلق به ما نبود. خودم را مشغول کار می‌کردم تا کمتر به محمد فکر کنم. من به هیچ‌کدام از بچه‌ها وابسته نبودم، ولی محمد رفیق و هم‌صحبتم بود اصلاً عادت کرده بودم به رفت‌وآمد مشتری‌هایش که بیشتر، رفقایش بودند. بیشتر از آن، به تعریف‌هایی که از اخلاق و کارش می‌کردند. حظ می‌بردم. کارمان که بیشتر شد، از صِرافت فکر کردن به جای خالی محمد افتادم. نمی‌گویم چشم روی هم گذاشتم و گذشت، ولی بالاخره هر سفری عمری دارد. محمد که یاالله گفت و از درِ خانه آمد داخل، دلم روشن شد. دخترها دویدند طرفش، من هم. صورت کوچکش سیاه شده بود. خستگی از چشم‌هایش می‌ریخت. لاغر هم شده بود، اما به رویش نیاوردم. حاج حبیب هم کمی بعد رسید. سر راه رفته بود پیِ انجام کاری و محمد را قبلش رسانده بود خانه. محمد توی خودش بود. با چشم و ابرو از حاجی پرسیدم:《 اتفاقی افتاده؟》حاجی به بهانه‌ای من را کنار کشید و گفت:《 چیزی نشده، حالا بعدا براتون میگم.》 شام آن شب را کمی مفصل درست کردم. مشغول پر کردن پیاله‌های ماست بودم که حاج حبیب از در آشپزخانه وارد شد. دیدم فرصت مناسب است، پی جوی حال محمد شدم. .... 💞@MF_khanevadeh