eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.6هزار ویدیو
107 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨☀️✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_شصت_چهار محمد، جَلد پایگاه شده بود. روز، مشغول خیاطی می‌شد و برای نماز مغ
لبخند آمد روی لب‌هایم و گفتم:《 خدا برای پدر و مادرت نگهت داره.》چادرم را گرفتم توی مشتم و کشیدم بالا و قدم برداشتم سمت خانه. کم کم من هم عادت کردم؛ به کم دیدن محمد، به کم توی خانه بودنش، به جمکران رفتن‌های مداومش. یک طوری شد که این بچه سرِ یک سال، انگار به اندازه‌ی چند سال بزرگ شد. روحش رشد کرد و بال و پرش باز شد. انگار آن سال‌ها داشتم همان روزهایی را می‌گذراندم که همیشه آرزویش را داشتم. حس می‌کردم زحماتم به بار نشسته. فکر می‌کردم آن همه زیارت عاشورا خواندم و گفتم حسین جان! ای کاش آنجا بودم و یاری‌تان می‌کردم، وقتش رسیده. خانه‌ی ما شده بود از شلوغ ترین و پُر رفت و آمدترین خانه‌های محل. سرم خیلی شلوغ بود و توان جسمی‌ام کمتر شده بود. منتظر یک مهمان بودم. همسایه‌ها مدام حواسشان جمع من بود. به مریم سفارش می‌کردند هوایم را داشته باشد، خودشان هم گوش به زنگ بودند؛ ولی من از اول نازک‌نارنجی بار نیامدم، نه خودم و نه بچه‌هایم. زایمان‌هایم سخت بود، ولی خودم را به درد و بیماری و استراحت نمی‌دادم؛ زود می‌افتادم دنبال کار و زندگی. روزهای بلند و گرم تیرماه قم حالا حالاها شب نمی‌شد. بچه را که گرفتم توی بغلم، دستم را گذاشتم روی دست ظریف و کوچکش. ششمین بار بود که حس می‌کردم یک تکه از گوشه‌ی تنم را جدا کرده‌اند و قرار است جدا از من در این دنیا زندگی کند؛ البته آخرین بار هم شد. تابستان سال ۱۳۶۴ بود. سر اسم‌گذاری بچه، دعوا بود. هرکسی یک چیز می‌گفت؛ آخرش توافق کردیم بگذاریم سمانه. حتی چند روزی هم سمانه صدایش زدیم. حاجی که با شناسنامه آمد، بچه‌ها جا خوردند. هی می‌گفتند:《 بابا اشتباه شده. بابا اشتباه نوشتن.》 حاجی خیلی ساده نگاهشان کرد و گفت:《 چرا؟ مگه چی شده؟》 هاج و واج نگاهشان می‌کردم و منتظر بودم ببینم آخرش چه می‌شود. صفحه‌ی اول شناسنامه را گرفتند جلوی حاجی و گفتند:《 اینجا نوشته زینب معماریان.》 حاجی با شیطنت لبخند زد و گفت:《 آهان! اسم بچه رو پرسیدن، من به زبونم اومد زینب. خب بابا زینب که خیلی بهتره.》بچه‌ها حرص می‌خوردند. من از غرغر کردنشان خنده‌ام گرفته بود. برای اینکه آتششان تندتر نشود، خنده‌ام را خوردم. پشت حرف حاجی را گرفتم و گفتم:《 معلومه که زینب قشنگ‌تره.》رفتم یک گوشه و نوزاد را گذاشتم زیر سینه‌ام. حرف مردم را انداختم پشت گوشم که می‌گفتند زینب، بَلاکش است. می‌گفتم:《 اسم زینب از اول کنار اسم حسین بوده. همین برای من یک دنیاست.》مطمئن بودم خودش هم که بزرگ می‌شد، همین برایش کافی بود. حالا کنار آن همه بدو بدو، باید به یک نوزاد هم می‌رسیدم. خوشم نمی‌آمد کم بیاورم، کاری بماند و درست انجام نشود. کمر همت را محکم‌تر کردم و این وسط‌ها، فهمیده بودم محمد توی سرش نقشه‌هایی دارد. بیشتر از قبل خاطره‌هایی را که از جبهه شنیده بود، تعریف می‌کرد. مشتاق‌تر شده بود انگار. کارهای بزرگ‌تر از سن خودش می‌کرد. حرف‌های بزرگ‌تر از قد خودش می‌زد. از سنش جلو افتاده بود. ..... 💞 @MF_khanevadeh