✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_سه و بعد از لحظاتی کاروان به سوی این سرزمین حرکت کرد. ساعتی بعد پس
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_چهار
نگاه کن! آن پیرمرد را می گویم. آیا او را می شناسی؟
او اَنس بن حارث، یکی از یاران پیامبر است. او نبرد قهرمانانه حمزه سیدالشّهدا را از نزدیک دیده است و اینکه با کوله باری از خاطره های بزرگ به سوی امام حسین 'علیه السلام' می آید.
سن او بیش از هفتاد سال است، امّا او می آید تا این بار در رکاب فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله شمشیر بزند.
نگاهش به امام می افتد. اشک در چشمانش حلقه می زند. اندوهی غریب وجودش را فرا می گیرد. او خودش از پیامبر شنیده است: 《حسین من در سرزمین عراق می جنگد و به شهادت می رسد. هر کس که او را درک کند باید یاریش کند》. او دیده است که پیامبر صلی الله علیه و آله چقدر به حسین عشق می ورزید و چقدر در مورد او به مردم توصیه می کرد.
اکنون پس از سال ها، آن هم در دل شب هشتم، اَنس بار دیگر مولایش حسین 'علیه السلام' را می بیند. تمام خاطره ها زنده می شود. بوی مدینه در فضا می پیچد. اَنس نزد امام می رود و با او بیعت می کند که تو آخرین قطره خون خود در راه امام جهاد کند.
آری! چنین است که مدینه به عاشورا متصل می شود. اَنس که در رکاب پیامبر شمشیر زده، آمده است تا در کربلا هم شمشیر بزند.
اگر در رکاب پیامبر شهادت نصیبش نشد، اکنون در رکاب فرزندش می تواند شهد شهادت بنوشد.
آنجا را نگاه کن!
دو اسب سوار با شتاب به سوی ما می آیند. خدایا! آنها کیستند؟ نکند دشمن باشند و قصد حمله داشته باشند؟
_ ما آمده ایم امام حسین 'علیه السلام' را یاری کنیم.
_ شما کیستید؟
_ منم نُعمان اَزدی، آن هم برادرم است.
_ خوش آمدید.
آنها به سوی خیمه امام می روند تا با او بیعت کنند. آیا آنها را می شناسی؟ آنها کسانی هستند که در جنگ صفّین در رکاب حضرت علی علیه السلام شمشیر زده اند.
فردای آن شب نزد نعمان و برادرش می روم و می گویم:
_ دیشب از کدام راه به اردوگاه امام آمدید؟ مگر همه راه ها بسته نیست؟
_ راست می گویی، همه راه ها بسته شده است، امّا ما با یک نقشه توانستیم خود را به اینجا برسانیم.
_ چه نقشه ای؟
_ ما ابتدا خود را به اردوگاه ابن زیاد رساندیم و همراه سپاهیان او به کربلا آمدیم و سپس در دل شب خود را به اردوگاه حق رساندیم.
#ادامه_دارد
#شبتون_مهدوی
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_دو شب روایی نیمه های شب است. صحرای کربلا در سکوت است و لشکر کوفه د
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_سه
و بعد از لحظاتی کاروان به سوی این سرزمین حرکت کرد. ساعتی بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خیره کرده بود و گفت:
_ اینجا چه خبر بوده است مادر؟
_ حسین فرزند آخرین پیامبر خدا صلی الله علیه و آله اینجا بود و تو را به یاری فرا خواند و رفت.
فرزندم در فکر فرو رفت. این حسین 'علیه السلام' کیست که چون حضرت عیسی علیه السلام معجزه می کند؟ باید پیش او بروم. پسرم تصمیم خود را گرفت تا به سوی حسین 'علیه السلام' برود. او می خواست به سوی همه خوبی ها پرواز کند.
دل من هم حسینی شده بود و می خواستم همسفر او باشم. برای همین به او گفتم:《پسرم! حق مادری را ادا نکرده ای اگر مرا هم به کربلا نبری》.
فرزندم به من نگاهی کرد و چیزی نگفت.
آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت:《همسر عزیزم! مرا تنها می گذاری و می روی. من نیز می خواهم با تو بیایم》. وهب جواب داد:《این راه خون است و کشته شدن. مگر خبر نداری همه دارند برای کشتن حسین 'علیه السلام' به کربلا می روند، امّا همسر وهب اصرار کرد که من می خواهم همراه تو بیایم.
و این چنین بود که ما هر سه با هم حرکت کردیم تا حسین 'علیه السلام' را ببینیم.
من با شنیدن این حکایت به این خانواده آفرین می گویم و تصمیم می گیرم تا در دل تاریکی شب، آنها را همراهی می کنم.
گویا امام حسین 'علیه السلام' می داند که سه مهمان عزیز دارد. پیش از اینکه آنها به کربلا برسند خودش از خیمه بیرون آمده است.
زینب علیهاالسلام هم به استقبال میهمانان می آید. اکنون وهب در آغوش امام حسین 'علیه السلام' است و مادر و همسرش در آغوش زینب علیهاالسلام.
به خدا سوگند که آرامش دو جهان را به دست آورده ای، ای وهب! خوشا به حال تو!
و دین سه کافر به دست امام حسین 'علیه السلام' مسلمان می شوند.
<<اَشهَدَ اَن لا اِله اِلا الله وَ اَشهَدَ اَن مُحَمَّداً رَسولَ الله>>
خوشا به حال شما که مسلمان شدنتان با حسینی شدنتان یکی بود. ایمان آوردن شما در این شرایط حساس، نشانه روحیّه حق طلبی شماست.
#قسمت_هشتاد_و_چهار
نگاه کن! آن پیرمرد را می گویم. آیا او را می شناسی؟
او اَنس بن حارث، یکی از یاران پیامبر است. او نبرد قهرمانانه حمزه سیدالشّهدا را از نزدیک دیده است و اینکه با کوله باری از خاطره های بزرگ به سوی امام حسین 'علیه السلام' می آید.
سن او بیش از هفتاد سال است، امّا او می آید تا این بار در رکاب فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله شمشیر بزند.
نگاهش به امام می افتد. اشک در چشمانش حلقه می زند. اندوهی غریب وجودش را فرا می گیرد. او خودش از پیامبر شنیده است: 《حسین من در سرزمین عراق می جنگد و به شهادت می رسد. هر کس که او را درک کند باید یاریش کند》. او دیده است که پیامبر صلی الله علیه و آله چقدر به حسین عشق می ورزید و چقدر در مورد او به مردم توصیه می کرد.
اکنون پس از سال ها، آن هم در دل شب هشتم، اَنس بار دیگر مولایش حسین 'علیه السلام' را می بیند. تمام خاطره ها زنده می شود. بوی مدینه در فضا می پیچد. اَنس نزد امام می رود و با او بیعت می کند که تو آخرین قطره خون خود در راه امام جهاد کند.
آری! چنین است که مدینه به عاشورا متصل می شود. اَنس که در رکاب پیامبر شمشیر زده، آمده است تا در کربلا هم شمشیر بزند.
اگر در رکاب پیامبر شهادت نصیبش نشد، اکنون در رکاب فرزندش می تواند شهد شهادت بنوشد.
آنجا را نگاه کن!
دو اسب سوار با شتاب به سوی ما می آیند. خدایا! آنها کیستند؟ نکند دشمن باشند و قصد حمله داشته باشند؟
_ ما آمده ایم امام حسین 'علیه السلام' را یاری کنیم.
_ شما کیستید؟
_ منم نُعمان اَزدی، آن هم برادرم است.
_ خوش آمدید.
آنها به سوی خیمه امام می روند تا با او بیعت کنند. آیا آنها را می شناسی؟ آنها کسانی هستند که در جنگ صفّین در رکاب حضرت علی علیه السلام شمشیر زده اند.
فردای آن شب نزد نعمان و برادرش می روم و می گویم:
_ دیشب از کدام راه به اردوگاه امام آمدید؟ مگر همه راه ها بسته نیست؟
_ راست می گویی، همه راه ها بسته شده است، امّا ما با یک نقشه توانستیم خود را به اینجا برسانیم.
_ چه نقشه ای؟
_ ما ابتدا خود را به اردوگاه ابن زیاد رساندیم و همراه سپاهیان او به کربلا آمدیم و سپس در دل شب خود را به اردوگاه حق رساندیم
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh