❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هشتاد_چهار ابرو در هم کشیدم و گفتم :اگه بهم بگید یه جا میرم و پیداش می کنم نگ
#تنها_گریه_کن
#قسمت_هشتاد_پنج
خیلی سریع بوسه ای به پیشانی اش زدم و دست کشیدم روی چشم هایش. زخم های ریز سر و صورتش از زیر انگشتانم رد شدند. چشم گذاشتم روی هم و زیر لب گفتم:خوش به حالت مادر ! حال تو که گریه کردن نداره.
صدای صلوات و گریه و همهمه ی اطرافم پیچید توی سرم. خیلی سریع، روی صورت محمد را پوشاندم و بلند شدم سرپا. به دامادم گفتم: تحویل سرد خونه ش بدین و بریم خونه که الان بچه ها می رسن اینجا و شلوغ می کنن .تا چند ساعت دیگه هم فامیل خبردار میشن بیان خونه بهتره.
هاج و واج نگاهم کرد دوباره حرفم را تکرار کردم و اضافه کردم تا حاجی رو خبر کنیم و بیاد .اگه موقع دفن محمد نباشه ،تا اخر عمر چشمش به راه این بچه می مونه.
بچه ها هم رسیده بودند ،تا عمویشان را دیدند و داغشان تازه شد به محمد آقا اشاره کردم که زودتر پیکر را با یک بهانه از روی زمین بلند کنند.
من هم بقیه را به زبان گرفتم و دوباره برگشتیم خانه.
خبر کردن حاجی کمی طول کشید. تعاونی و شماره ی بارنامه را پیدا کردیم و سپردیم هر طور و با هر بهانه ای که خودشان می دانند ،حاج حبیب را برگردانند.گویا آنها هم به پلیس راه گزارش داده بودند و یک دلیل تراشیده بودند تا ماشین دور بزند و به جای رفتن به داراب ،بیاید تهران ،البته حاج حبیب که تنها نبود،تلفنی به شوهر خواهرم و همراهانشان شهادت محمد را خبر داده بودند ،ولی حاجی چیزی نمی دانست.
من بیشتر از همه نگران او بودم کم دل بود محمد را خیلی دوست داشت بروز نمی داد ولی مخصوصا بعد از مجروحیت محمد بدش نمی امد این بچه قید جبهه رفتن را بزند و کنار دست خودم توی خانه کارهای جهاد را انجام بدهد اما هیچ وقت به روی محمد نیاورد دوست نداشت نظرش را تحمیل کند یا از جایگاه پدر بودنش سوء استفاده کند و دست و پای محمد را ببندد.
پدر و مادر خودم و باقی فامیل از تهران رسیدند ،ولی حاجی نیامد نه آن شب،نه فردا و نه حتی روز بعدش دم سحر بی خواب بودم و چشم از در بر نمی داشتم .یک دلم مانده بود پیش محمد ،یک دلم پیش حاج حبیب.کورمال کورمال رفتم سراغ چمدان های بالای کمد سعی کردم بی سروصدا بیاورمشان پایین .حالا که پیکر محمد برگشته بود باید سفارش هایش را دانه به دانه انجام می دادم .کفن و شال سبز تا شده را گذاشتم سر طاقچه کنار قران تا بعدا لازم نباشد دنبالشان بگردم .رفتم توی حیاط سوز هوای آن موقع سال،آن هم توی قم به استخوان می رسید نرمه های باران افتاد روی سرم .هوا آن قدر گرفته و ابر بود که هر چه توی آسمان گشتم ،نتواتستم ماه را پیدا کنم .یک سوال توی سرم می چرخید و نمی توانستم محلش ندهم .می دانستم آفتاب که بالا بیاید دور و برم شلوغ می شود .همسایه ها جمع می شوند ،بچه های مسجد می آیند حجله بگذارند و پارچه بزنند جلوی در.باید جلوی مهمان های محمدم در می آمدیم احتمال می دادم حاجی هم فوقش تا ظهر برسد.پس خیلی فرصت نداشتم
#ادامه_دارد....
#شبتون_امام_زمانی
#مرکز_فرهنگی_خانواده
💞@MF_khanevadeh