eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.6هزار ویدیو
107 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد_یک اشک شره کرد روی صورتم و برای اینکه محمد نبیند و ناراحت نشود، زود دستم
زبانه‌ی قفل را کشیدم و گفتم:《 خوش اومدی مادر، محمدم. بیا تو.》 ساکش را از دستش گرفتم. نشست روی پله و بند پوتینش را باز کرد. از همان‌جا که بالای سرش ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم، فهمیدم آن جثه‌ی نحیف، کوچک‌تر شده و این عجیب نبود. پسرم بعد از سه ماه و نیم از جبهه برگشته بود؛ سالم و سلامت. رفتیم داخل آشپزخانه. آهسته حرف می‌زدیم تا بچه‌ها بیدار نشوند. سماور را روشن کردم، ولی محمد خسته بود. گفت:《 نماز می‌خونم و می‌خوابم، بعدش با بچه‌ها کنار هم صبحونه می‌خوریم.》 ولی آنقدر خسته بود که دم ظهر بیدار شد. خواهرها و برادرها خانه را گذاشته بودند روی سرشان. فکر می‌کردم چقدر جای حاجی خالیست. سوال‌های من و بچه‌ها از محمد تمامی نداشت. فکری بودم ببینم سر ماجرای سومار رفتنش باز هم آن شکلی شده یا نه؛ ولی نباید بی‌گدار به آب می‌زدم و نسنجیده سوالی می‌پرسیدم. گذاشتم بماند سر فرصت. آخر شب که نشستم کنار محمد و برایش میوه پوست گرفتم، حس می‌کردم از بعد از رفتن محمد سرپا ایستاده و کار کرده‌ام، و حالا که برگشته، نشسته‌ام کنارش؛ این‌قدر خودم را مشغول و خسته کرده بودم. گفتم:《 مامان جان! بگو ببینم اونجا چی کار می‌کردی؟ کجا رفتین اصلاً؟ جات راحت بود؟ می‌تونستی غذا بخوری؟》 جواب این سوال‌ها را تا حدودی می‌دانستم. مگر ندیده بودم جیره‌ی خوراک هر رزمنده چقدر است؟ یا نمی‌دانستم بیابان است و خانه‌ی خاله نیست و روی زمین سفت می‌خوابند، می‌نشینند و بلند می‌شوند. محمد هم همین‌ها را گفت، ولی دلخور بود. جدی نگرفته بودنش و محمد بو برده بود. می‌گفت:《 به من میگن غذا پخش کن. کارای مهم بهم نمیدن. به روم نمیارن، ولی حالیم میشه منو هنوز بچه می‌دونن.》 دلداری‌اش می‌دادم. می‌گفتم:《 اولِ هر کاری همینه. کم‌کم خودتو نشون میدی. بالاخره شوخی نیست که، مسئولیت، کار سختیه. باید این‌قدر تروفرز باشی که اگه بخوان هم، نتونن تو رو کوچیک بدونن. دلت باید بزرگ و شجاع باشه مادرجان.》 مرخصی‌اش که تمام شد، دوباره ساک بست و راهی شد؛ مثل همه‌ی رزمنده‌ها. جلوی درِ خانه بدرقه‌اش کردم. از من و بچه‌ها خداحافظی کرد. رفت و دوباره برگشت. داشتم به این رفت و برگشت‌هایش عادت می‌کردم. سخت بود، ولی سخت نمی‌گرفتم. آن روزها، خیلی‌ها مثل من بودند. گاهی که مرخصی‌اش با آمدن حاج حبیب یکی می‌شد، جمعمان جمع بود. حاجی ولی همچنان جوش می‌زد، مستقیم نمی‌گفت نرو، ولی مقدمه می‌چید و به سربازی وعده‌اش می‌داد. می‌گفت:《 پسرم! بمون پیش مادر و خواهر و برادرت. من که نیستم، تو مرد این خونه‌ای. وقت سربازیت که رسید، نوبه‌ی خدمت توست.》محمد بدون اینکه تُن صدایش تغییر کند، بی‌ اینکه نگاهش غیظ داشته باشد یا بخواهد لجاجت کند، نرم و مهربان حرف می‌زد. به خنده می‌گذراند گاهی. ... 💞@MF_khanevadeh