eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
125 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد_پنج جسم‌ محمد قوه گرفت، ولی دلش نه. گاهی می‌رفت مسجد و به بچه‌های پایگاه
از خدایم بود بماند. نگه‌اش داشتم، ولی پیرمرد خیلی زود همان توانِ کم را هم از دست داد و از پا افتاد. اتاق محمد تقریبا تنها قسمت خانه بود که می‌شد برایش رختخوابی پهن کنم و پیرمرد بتواند استراحت کند. تند و تند بین کارهایم بهش سر می‌زدم. حواسم به داروهایش بود. غذایش کم شده بود. یک کاسه سوپ که می‌خورد، دلم قرار می‌گرفت. بین تمام این سرشلوغی‌ها، یک شب که حاج حبیب هم آمده بود مرخصی، حرف خواستگاری مریم جدی شد. داماد غریبه نبود و باهم رودربایستی نداشتیم؛ خواهرزاده‌ی حاجی بود و می‌شد پسرعمه‌ی مریم. دختر و پسر. جفتشان، بچه‌‌ی یک خانه بودند. تصمیم داشتیم عقدشان کنیم که پدربزرگِ بچه‌ها افتاد توی رختخواب. با حاجی و پدر و مادر داماد که صلاح و مشورت کردیم، دیدیم بهتر است زودتر یک مهمانی جمع و جور بگیریم و بیخودی دست دست نکنیم. یک روز صبح با شیرینی آمدند خانه ما. از حاج آقا روحانی وقت گرفته بودند. عقد بیشتر بچه‌هایمان را ایشان خواندند. چادر انداختم روی سر مریم و صورتش را بوسیدم. گفتم:《 مبارکت باشه مادر.》خواهر شوهرم وقتی فهمید نمی‌خواهم همراهشان بروم، هاج و واج نگاهم کرد، گفتم:《 شما عمه‌ش هستی، باباش هم که هست. من تو خونه کلی کار دارم. از اون گذشته، نمیشه که بابا تنها بمونه، خودم باید حواسم بهش باشه. می‌خواین برین یه خطبه عقد بخونن برای بچه‌ها برگردین دیگه.》 با دعای خیر و خنده راهی‌شان کردم. سر راه رفته بودند دنبال خواهرم. خیلی ساده و بدون بریز و بپاش بچه‌ها محرم شدند و انگار باری از روی دوشم برداشته شد. فصل هشتم صدای پر دادن کبوتر انگار یک قاصدک خبر بیاورد، به دلم برات می‌شد همین روزهاست که از راه برسد. سحرها، گوش و چشمم به در بود. بالاخره آمد. در را برایش باز کردم و عقب ایستادم. با سلام، به صورتم خندید، چشم‌هایش ولی سرخ و خسته بود. خم شد و دستم را بوسید. دست کشیدم روی موهایش. نشست روی پله و داشت بند پوتین‌هایش را باز می‌کرد که سرش را بالا آورد و دید خنده‌ام گرفته. موهایش خیلی بلند شده بود، تا آن موقع این شکلی ندیده بودمش. مظلوم نگاهم کرد و گفت:《 برم یه عکس قشنگ بگیرم، بعد کوتاهشون می‌کنم.》 موهای بلند، چهره‌اش را مردانه تر کرده بود، ولی هنوز پیدا بود سن و سالی ندارد؛ حتی اگر از جبهه برگشته باشد. چند ساعت که خوابید، سرحال شد و صدای شوخی و خنده‌اش پیچید توی خانه. سراغ حسن آقا، دامادمان را گرفت. گفتم:《 خیر باشه مادر.》جواب داد:《 می‌خوام براش یه پیراهن بدوزم. برای محمد آقا هم که قبلا دوختم. از من یادگاری بمونه براشون.》یک چیزی توی دلم هُری ریخت، ولی حرف را ادامه ندادم. فقط همین‌طور که داشتم از اتاق می‌رفتم بیرون، گفتم:《 زنگش می‌زنم بیاد.》 .... 💞@MF_khanevadeh