eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
125 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد_هشت خیلی عادی نگاهش کردم و گفتم:《 مامان! اگه حرفی که می‌خوای بزنی مربوط
اگه راضی بودین من یه یادگاری از شما با خودم داشته باشم، اون کفنی که از مکه برای خودتون آورده بودین رو با من بذارین تو قبر، اون شال سبزتون رو هم بندازین روی صورتم؛ البته اگه سری به بدن داشته باشم. سرم سنگین شد. درد پیچید پشت گردنم. یاد شال افتادم.《 تا گفتند اینجا مقام راس‌الحسین است، اشک‌هایم چکید روی مقنعه‌ام. هی روضه خواندم برای خودم. با اشک چشم و تکان دادن سر و دستم، سعی کردم خواسته‌ام را به مامورِ بداخلاقِ سوری حالی کنم؛ فایده نکرد. دیدم با التماس کار پیش نمی‌رود؛ کمی پول گذاشتم کف دست نگهبان آنجا تا راضی شد یک تکه از پارچه سبزی را که یک گوشه آویزان بود، هول‌ هولکی بکشد روی سنگ و بعد بیندازدش سمتم.》 یکهو انگار همه چیز دود شد. خیره شدم به صورت محمد، به ابروهای مشکی‌اش؛ یه خط‌های ریز و سطحی کنار چشمش که وقتی پلک می‌زد، معلوم می‌شدند. دست‌هایش را گذاشته بود روی هم و آرام، بی‌اینکه تغییری در حالت نگاه یا تُن صدایش بدهد، سرچرخاند و نگاهم کرد. انگار از من خجالت کشیده باشد، زود نگاهش را دزدید. همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال، توی سرم بالا نگیرد و گوش تیز کنم ببینم حرف را به کجا می‌رساند. سرش را آورد بالا و این‌بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم‌هایم و گفت:《 مامان جان! می‌دونید شهادت داریم تا شهادت. دلم می‌خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا می‌کنی برام؟》 نمی‌فهمیدم این بچه کجاها را می‌دید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا می‌کردم پرسم با شهادت عاقبت بخیر بشود، اما پسرم، فقط آن را نمی‌خواست؛ آرزو داشت تا آنجا که می‌شود، شبیه امامش باشد. محمد برایم روضه خوانده بود. اسم سیدالشهدا علیه‌السلام رو که آورد، قلبم تیر کشید. زیر لب گفتم:《 هر خونی لایق شهادت نیست؛ ولی اگه تو لایق شدی، مبارکه باشه مادر! من برات دعا می‌کنم.》 یعنی قبلش از خدا خواستم دلم را آرام کند. زیاد به صبر حضرت زینب 'سلام‌الله‌علیها' فکر می‌کردم؛ رنج‌ها و مصیبت‌های خانم را مرور می‌کردم و به خودم دل و جرئت می‌دادم. اگر این‌هایی که محمد می‌گفت هم اتفاق می‌افتاد، من فقط یک پسرم را فدا کرده بودم. یاد روضه‌های عاشورا، هم دلم را تکان می‌داد و اشکم رو در می‌آورد، هم پاهایم را محکم می‌کرد تا بتوانم بایستم و تاب بیاورم. فکر کردم حرفش تمام شده، ولی نشده بود. یک نفس عمیق کشید و گفت:《 من مسجدالمهدی رو خیلی دوست دارم.》 می‌دانستم؛ حتی اگر خسته و بی‌رمق هم بود، ولی برای نماز خودش را می‌رساند آنجا. می‌گفت:《 نماز خوندن اونجا برام مزه دیگه‌ای داره.》اخت شده بود انگار با آن مسجد؛ جَلد شده بود. خواست پیکرش را ببریم و توی همان مسجد طواف بدهیم و نماز بخوانیم. ... 💞@MF_khanevadeh