eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
109 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 💠قسمت سی و چهارم: دو اتفاق مبارک 💞🌸💞 با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ... گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد .. توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت... اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ... این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ... ⬅️ادامه دارد .... 🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 🍃🍃🍃🌸🌸🌸🍃🍃🍃 💠قسمت سی و پنجم: برای آخرین بار این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ... وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ... - الحمدلله که سالمن ... - فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن... - همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ... همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ... زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ... سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ... هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ... توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ... ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ... برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ... همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ... ✍️ادامه دارد.... 💞🌸💞🌸💞🌸💞 کانال فرهنگی خانواده در سروش👇👇👇👇👇👇👇👇🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا👇👇👇👇👇👇👇👇👇@markazfarhangekhanevade🆔
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_34 شناخت ابی عبدالله (ع) هویت انسان را عوض میکند و نتیجه دارد. آبی عبدالله
☕🍁 هر دو با هم همراه لبخند رو به او گفتند: چرا که نه؛ خوشحال می شیم. - پس بدویین خانم ها! به داخل حسینیه رفتند تا وسایل پذیرایی را بردارند. حسی ته دلش را قلقک می داد که ناخونکی به آن حلوای تزئین شده ،بزند اما خوب می دانست این جا جای ناخونک زدن نیست و اصلا جلوه ی خوبی نخواهد داشت. ظرف حلوا را برداشت و پشت سر مبینا که ظرف نان تمیجان را در دست داشت، به راه افتاد. فقط به همه تعارف میکردند بعضیها آن قدر حلوا بر می داشتند که انگار می شود که با یک مشت حلوا شفا بگیرند لبخند می زد و چیزی نمی گفت اما در درون این کار را درست نمیدانست. شاید اگر همین طور پیش می رفت به کسانی که در ته مسجد نشسته بودند، روغن ته ظرف هم نمی رسید. کمر درد امانش را بریده بود و در دل غر می زد: - اوف، خب بردارین قاشق رو بندازین توی ظرف من برم بعدی دو ساعت آمار جد و آبادم رو نکشین رو دایره که به مادرش رسید که ابوالفضل دست دراز کرد تا حلوا بردارد که عاطفه سینی را عقب کشید و این اجازه را به او نداد مادرش آفرینی گفت و مقدار کمی حلوا برای خودشان برداشت بعد از تمام شدن حلوا، ظرف را به حسینیه برگرداند و به زینب خانم :گفت کار دیگه ای هست، بگین انجام بدم. - نه قربون دستت کاری نیست؛ فقط بی زحمت میری داخل، درجه کولر رو هم زیاد کن چشمی گفت و وارد مسجد شد؛ درجه کولر را بالاتر برد و در کنار مادرش نشست و منتظر مبینا شد - معلوم نیست این دختره کجا موند؟ مادرش سمت او برگشت و گفت: - چی میگی؟ مبينا كو؟ 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 موضوع : روش صحیح تشویق و تنبیه 💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمت‌های مجموعه کلیپ‌های مهارت‌های زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇 https://shamiim.ir/Category/List 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ❤🍁🍂🌿❤