5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ لحظاتی از حضور سردار علی فضلی در موقعیت شهید حاج حسین اسکندرلو و ادای احترام به مقام شامخ شهدای گمنام _ یادمان شهدای سیدالشهداء
#راهیان_نور
#خادم_الشهدا
#یادمان_سیدالشهداء
🔶
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهیدمحمدابراهیمهمت
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
#نعمالرفیق | #فرماندهدلم | #مخلص
امشب اخرین شبی است که چشمان ابراهیم همت میهمان جزیره مجنون است
#شهیدمحمدابراهیمهمت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صوت_الشهدا | 🎙
غرو و تکبر آفت هر گونه مسئولیتی است
🎙 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
#من_میترا_نیستم
#قسمت_چهل_و_چهارم
شب های آخر اسفند رزمندهها در منطقه شوش عملیات داشتند دلم پیش بچه ها بود. شوش با اهواز و آبادان فاصله زیادی نداشت.
احتمالاً بچههای من هم به آنجا رفته بودند هر وقت نگران بچههایم می شدم عذاب وجدان می گرفتم.
خیلی ها عزیزانشان در جبهه بودند من هم یکی مثل بقیه چه فرقی نمیکرد همه رزمندهها عزیزان ما بودند.
زندگی ما تازه داشت کمی قوام میگرفت در خانه و زندگی خودمان جا گرفتیم و تنها نگرانیم سلامتی بچه ها در جبهه بود.
خانه را از بالا تا پایین تمیز کردم. در و دیوار خانه برق می زد همه جا بوی تمیزی می داد.
شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ زینب بلند شد. چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت.
او معمولاً نمازهایش را در مسجد میخواند تلویزیون روشن بود و شهلا شهرام برنامه سال تحویل را تماشا میکردند.
دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود. زینب مثل همیشه به مسجد رفت.
بیشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت ولی او برنگشت نگران شدم پیش خودم گفتم حتما سخنرانی ختم قران به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به خاطر همین زینب دیر کرده.
بیشتر از یک ساعت گذشت چادر سرم کردم و به مسجد رفتم نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم در دلم غوغا بود.
وارد مسجد شدم، هیچکس در حیاط و شبستان نبود. نماز تازه تمام شده بود و همه نمازگزار ها رفته بودند.
با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم یعنی چی زینب کجا رفته هوا تاریکِ تاریک بود و باد سردی می آمد.
یعنی زینب کجا رفته بود؟! او دختری نبود که بی اطلاع من جایی برود.
بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابانهای اطراف مسجد را گشتم چشمم دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود.
یک دفعه به خودم دلداری دادم که حتماً تو آمدن من به مسجد، زینب به خونه برگشته و حالا پیش مادر و بچه هاست.
دستپاچه خودم را به خانه رساندم
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
#ڪلام_شهدا
میگفت: یه کاری کن من برم سپاه!
بش گفتم: امید جان شما ماشالله برقکاری و فنی ت خوبه چرا میخای بری؟؟؟
گفت: آخه تو این لباس زودتر میشه به آرزوی شهادت رسید...
#شهید_امید_اکبری
#انصراف_از_تحصیل_در_خارج_از_کشور_تا_حضور_در_جبهه
.
▪️سردار شهید موسی محسنی
متولد ۱۳۳۳ شهرستان قائمشهر.
از همان دوران نوجوانی و جوانی مبارز بود.و در زمان انقلاب تحت تعقیب ساواک و دستگیر و زندانی شد.دیپلمش را که گرفت برای ادامه تحصیل در رشته دندانپزشکی عازم خارج از کشور خواست بشود که منصرف شد و به مبارزاتش ادامه داد.سال ۵۹ با خانم محرم بانو ابراهیمی ازدواج کرد.پاسدار شد و عازم جبهه ها.در سال 1363 شمسی برای کسب علوم اسلامی به حوزه علمیه قم رفت و به محضر اساتید این دیار راه یافت.
.
▪️موسی در عملیات های فتح المبین، والفجر6، والفجر8، کربلای5 و... حضور یافت و مسئولیت هایی چون فرمانده گروهان، جانشین گردان ضد زره حضرت علی اصغر(ع) از لشکر 25 کربلا، معاون و جانشین گردان حمزه سیدالشهدا(ع)، جانشین گردان امام محمدباقر(ع) در فاو و شلمچه را عهده دار بود. او چندین بار از نواحی مختلف بدن مجروح شد و پس از بهبودی نسبی سریع به منطقه باز می گشت.
.
▪️سرانجام موسی در عملیات کربلای پنج در شلمچه اسفند ۱۳۶۵ بشهادت رسید و پیکر پاکش هشت سال بعد به خانه بازگشت.از این شهید گرانقدر دو فرزند به نام های مصطفی و سلمان به یادگار مانده است.شادی روحش صلوات.🇮🇷🌷
.
💢هفت تپه ی گمنام همین هایند.
همان بچه های چهارده ، پانزده ساله ای
که با دستکاری شناسنامه هایشان
راهی جبهه ها میشدند، بچه هایی که
تو جبهه ها بزرگ شدند و امروز اگر آنها را
در کوچه و بازار ببینی ، نمیشناسیشان.
.
▪️ #توفیقی بود امروز #دقایقی پای #خاطرات #جانباز و رزمنده گرانقدر #گردان #مسلم و #یگان #دریایی #لشکر ویژه ۲۵ #کربلا، حاج محمد انتظاریان نشستیم...انشاله با رفقای #شهیدش محشور شود.
.